حکایت طنز از مقامات حمیدی
نوشته و انتخاب : محمد مهدی حسنی
الف – دیباچه :
قاضی حمیدالدین ابوبکر محمد بن عمر بن علی بلخی(قاضی القضاه حمیدالدین ابوبکر محمودی)، از مشاهیر زمان خود و ادبای معروف و قاضی شهر بلخ و مرد متنفذّی بود ( تاریخ نظم و نثر فارسی، جلد اول، مرحوم سعید نفیسی، ص 18 ) . وی در سلخ جمادی الاولی سال 547 به فرمان سلطان سنجر به جای پدر، قاضی القضاه بلخ شده و به تحقیق شغل قضای بلخ بعنوان حق موروثی از پدران و اسلاف به وی رسیده است. مرحوم عباس اقبال آشتیانی گوید : " در جزء مجموعه منشات لنین گراد…. فرمانی است در تفویض شغل قضای بلخ از طرف سلطان سنجر درحق شخصی، به تاریخ جمادی الاولی از سال 547 … قاضی القضاه امام اجل افضل حمید ظهیر الدین بهاء الاسلام عماد الائمه فخر الامه ذوالفضایل ابوبکر محمد بن علی المحمودی…." و هم او صاحب کتاب بسیار مشهور "مقامات حمیدی" است .
"مقامه" در تازی و دری اصطلاحی برای نوعی خاص از نثر نویسی است ؛ بدین ترتیب که خطیب یا دبیر، روایات و داستانهایی را در عبارات مسجّع و مقفّی و آهنگ دار برای جمعی فرو خواند یا بنویسد. آهنگین بودن کلمات و خوشی عبارات و ترادفات لغات و آمیختگی نظم با نثر از ویژگیهای مقامه نویسی است و این نشان می دهد که در مقامه نویسی آگاهی از اسالیب سخن و ترادف کلمات مایه براعت بوده است .
ما می دانیم که شاخص عمده نثر سلجوقیان و خوارزمشاهیان، موازنه، سجع، تکلّف و صنایع لفظی است. نثر مسج، در این برهه از تاریخ ادبی ایران پا به پای سخن منظوم ترقّی می کند، اما غالباً هرجا به صنایع لفظی بخصوص سجع و موازنه عنایت می شود، تاثیر پذیری از نثر عربی که برای صنایع لفظی استعداد وسیع دارد مشهود است. مقامات حمیدی، یکی از نمونه های تقلید از نثر عربی است که از جهت شیوه نگارش و پرداخت کتاب و هم از لحاظ تقلید محتوا و مضامین از مقامه نویسی عربی و مقامات بدیع الزمان و حریری می توان بر آن تقلید مضاعف نام گذاشت .
بنابراین ناچار شدیم که ضمن آوردن توضیحات و تعلیقات آقای دکتر انزابی نژاد، در پاورقی، معانی واژهای مشکل را بلافاصله بس از آن و در میان دو کمان و بصورت (= ....) کم رنگ تر بیاوریم. از این نظر از ادیبان و چیز دانان پوزش می طلبد
ب – متن اصلی : (۱)
حکایت کرد مرا دوستی که محرم راحتها بود و مرهم جراحتها که : در اوایل عهد شباب که موی عارض چون پر غراب(= زاغ) بود و بیاض عذار در جامه احتساب بود (2)، خورشید کودکی قصد دلوک (= فرو شدن آفتاب، زرد شدن و برگشتن) داشت و عارض در آن مصیبت سواد(= سیاهی،مقابل بیاض) سوک. دایره عذار هنوز قیری بود و رنگ رخسار خیری. هنوز مشک با کافور نیامیخته بود و سمن بر گل نریخته .
شعر:
الا سقیاً لازمان التصابی و ایام الخلاعه و الشباب
و عهد اصبحت صفحات خدّی مطرّره باجنحه الغراب (3)
در غلوای(=اول جوانی و سرعت آن) این غوایت(= گمراهی) و در بدایت این عمایت(= گمراهی) خواستم سفری کنم و در اطراف عالم نظری کنم و در بسیط ممالک زمین بپویم و سرّ سافروا تصحّوا و تغنموا (4) بازجویم و بر بساط بوقلمون هامون گام گام بگذرم و رجال عالم علم را نام نام بشمرم و در آشیانه کریمان پرواز کنم و از آشنائی لئیمان احتراز کنم و به یقین نه به تخمین، بدانم که طبع کووس(=جام شراب) غربت چیست و مزاج هر تربت چه؛ که بر گرد حلّه طواف کردن و با سر پوشیدگان کلّه(=چادر، در اینجا عربهای بادیه نشین) مصاف کردن، کار لنگان و بی فرهنگان است .
مرد را ابر و باد باید بود گرم رفتار و راد باید بود
به دل و طبع، نه به مال و یسار خسرو و کیقباد باید بود
چون گل و لاله در میانه خار متبسم نهاد باید بود
با بد چرخ نیک باید زیست در غم دهر شاد باید بود(9)
که مرد با حوادث تا در کرّ و فر(= حمله کردن به دشمن و سپس روی باز گردانیدن و فرار کردن) نشود صاحب قدر و فر نشود. تا بینوایش از خانه به در نتازد، عالمش در صدر ننوازد.
علی قدر سعی المرء تاتی الا مانیا فخذ فی طلاب المجد سیفا یمانیا(5)
در وقت نگاه کردم و روی عزیمت به راه کردم .
با خود گفتم کز کسل و آسایش ناید ما را قلاده آرایش
چون دوستیم زلف تو پیراسته به کاین هر دو ظریف نیست بی پیرایش
چون کاس شراب در هر کامی منزل کردم و از هر زمینی چیزی به حاصل کردم تا چون راهی دراز ببریدم به بلاد خوزستان شهر اهواز رسیدم . مسکنی دیدم مرّتب و ساکنی یافتم مهذّب و مجرّب ؛ منزلی لطیف و مربعی نظیف و غربای بسیار و ادبای بیشمار، و مساجد معمور و معابد مشهور و زوایای اوتاد(=پیشوایان طریقت) و ابرار و خانهای مهاجر و انصار؛ مردمانی همه بر سنن استقامت و در لباس سلم و سلامت؛ بر مطیّه(= مرکب و اسب) نفس رنجور ببخشیدم و روزی چند در آن شهر مشهور بیاسودم و از حال علمای شهر بر می رسیدم و از کنه فضل هر یک می پرسیدم تا از ثقات(=اشخاص معتمد) روات بشنیدم که دراین شهر قاضی است متدین و در علم و ورع متعیّن؛ فضلی عمیم (= کامل)دارد و خاندانی قدیم، و با این همه لابجدوده یفتخر و لا بعوده یبتخر (6) و اگرچه در ابوّت هاشمی الاصل است در فتوّت عاصمی الوصل (7) است.
و آبائی و ان کرموا و طابو ا و فی الدنیا اصابوا ما اصابوا
فلست بمنتمی فخر الیهم و انی نصلهم و هم قراب (8 )
با خود گفتم که اگر با این قاضی اختلاف (=آمد و شد) دارم، خود را از دیگر صحبتها معاف دارم، که مرد غریب را از تعلّق صدری و تملّق صاحب قدری چاره نیست؛ تحفه ای به دست کردم و روزی به سرای قاضی آوردم، چون بدان حریم حکومت و مقام داوری و خصومت برسیدم ، جنابی دیدم بشکوه و طایفه ای دیدم بانبوه. حجاب از میان برداشته و طریق ترفّع(= برتری جستن) گذاشته، سخن وضیع(= پشت و فرومایه، مفابل شریف) و شریف و قوی و ضعیف می شنید و در هریک برابر می نگرید؛
شریح وار در قطع خصومات می کوشید و حیدروار حکومات را به ذوالفقار حجج و بینّات می برید و در اثنای آن مکالمات و مخاصمت، مرا هر ساعتی کرامتی می افزود، و پرسش هر جمعی می شنود و از صورت حال می پرسید و از اقامت و ارتحال برمی رسید؛ و ما هنوز در صف مصالحه و مسامحه بودیم که بر سر آن جمع ایستاده زنی و مردی را دیدم در هم فتاده، هریک از عرض یکدیگر می چشیدند(9) و گریبان جدال یکدیگر می کشیدند. پرده حشمت از میان برداشته و راه شرم و آزرم فرو گذاشته. خلقی در ایشان به نظاره و عالمی در کار ایشان عاجز و بیچاره؛ تا همچنان با آن آویزش و ستیزش و مشغله و جدال و محال پیش صدر قاضی رسیدند و بساط خصومت بگستریدند. قاضی بانگ بر ایشان زد که این لجاجت و سماجت چیست و این بی باکی و تحرّک و تهتّک از پی کیست؟ مگر این خصومت در خونی خطیر است یا در مالی کثیر؟ به حرمت شنوید و گوئید، و لجاج بیهوده مجوئید که لجاج بیهوده شوم بود و خصومت برخیره، لوم (= قابل سرزنش) . مرد برآورد که ایها القاضی انّ امری اشدّالامور و انّ خصمی الدّالجمهور(10). مردی ام که شعار غربت دارم و حق کربت(=حزن و اندوه). از بلاد یمن و حجازم و در این دیار غریب و مجتازم(=گذرنده از جائی ام). حقوق من واجب رعایت است و ذات من لازم عنایت و رضا و سخط(= ناخشنودی) من موجب شکر و شکایت. شعر:
الا انّ امری فی الزّمان عجیب و خصمی الدّ فی الخصام مریب
و انّی غریب فی نواحی بلادکم و مثلی فی کلّ البلاد غریب(11)
مردی ام از هنر صاحب بضاعت و در ادب صاحب صناعت و مستظهر به سرمایه قناعت. از خیر این بر زن محروم و در دست این زن مظلوم. قاضی گفت ای مرد غریب و از هر هنر صاحب نصیب، سخن خویش بگوی و مراد خویش بجوی. بگوی آنچه گفتنی است و بپوش آنچه نهفتنی است که تا علت با طبیب نگویی علاج نداند و تا نبض و آب به وی ننمایی، مزاج نشناسد. مرد گفت : ای بحر بی غور و ای حاکم بی جور، الخدعه بدعه و الاغترار اضرار(12). این زن مرا به طعمه طمع در دام افکند و زهر به جای نوش در جام افکند، گندم فروخته است و در عوض جو داده و کهن تسلیم کرده است وعده نو داده، به جای امیان(=همیان، کیسه زر)، انبان در میان نهاده است و به جای سوراخ سوزن، دریچه و روزن در عوض داده. درّ ناسُفته گفته است، سُفته بوده، و راه امن وعده کرده است و آشفته بوده؛ شرط سمّ خیاط (13) کرده است و سمّ رباط آمده، و قرار بر حلقه خاتم داده و در میان خرقه ماتم نهاده. عیبه(= کیسه چرمی) نیست که عیبی است مبیّن، و خرقه نیست که خرقی(=شکافی) است معیّن. ترقیع( وصله و پینه کردن) را در وی راه نیست و تفریح را در وی گناه نی. قطعه :
الجرح قد بزّ علی ضابطه و الخرق قد عزّ علی الراقع (14)
شعر :
نرگسم وعده کرد و داد پیاز شکرم طعمه کرد و بود مویز
عوض در به من نمود شبه بدل زر به من نمود پشیز
نیست انبان بی سر و پایان همچو امیان به نزد خلق عزیز
نار ناکفته(=شکافته) کفته بود و هنوز در ناسفته، سفته آمده نیز
و اگر خواهی که بدانی به عین الیقین، دست در کن و ببین تا حقیقت شود که بیهوده نمی گویم و نابوده نمی جویم .
چون مرد سخن خویش به پایان برد، قاضی روی به خصم آورد و گفت: ای زن این چه بد معاملتی است و بد مجاملتی(= خوش رفتاری و نیکو معامله کردن)؟ لم بعت مالیس عندک (15) در تعزیر و تزویر چرا کوشی و چیزی که نداری چرا فروشی، نکال(=عذاب و شکنجه) و انکال(=جمع نکل، بندهای سخت) بر تو واجب است و غرامت و ملامت بر تو لازم، تا نیز( = دیگر، بعد از این) حق به باطل نپوشی و دریده به جای درست نفروشی .
زن گفت ای حاکم خطه مسلمانی، لاتقض علی احد الخصمین اذا لم تسمع کلام الثانی (16) این دعوی را رویی و راهی باید و این تهدید و وعید را گناهی. این چه می نماید حالی است منکر و این چه می گوید قولی است مزورّ، و البینه علی المدعی و الیمین علی من انکر(17) این همه گفته ها تصویر است و این همه سفته ها تزویر. من از گل در غنچه پاکیزه ترم و از درّ در صدف دوشیزه تر، هیچ دست به در یتیم من نرسیده است و هیچ الف به حلقه میم من نکشیده. امیانی است ناگشاده و کیسه ای است مُهر بر نهاده. حُجره ای است، درش به مسمار(= میخ آهنی) بسته و حُقّه ای است سرش استوار بسته. هیچ حاجی گرد این کعبه، طواف نکرده است و هیچ غازی(=مجاهد جنگجو) در این ثُغر(= مرز)، مصاف نکرده. کاه را در وی راه نه، و موی را در وی روی نه. چون چشم بخیلان تنگ است و چون روی کریمان بی آژنگ(= چین وشکن). هیچ پیک بر این راه نرفته و هیچ مسافر در این پناه نخفته. قطعه:
سخت بسته چو گوش هر کّر است نا گشاده چو چشم هر کور است
نابسوده چو گوهر صدف است نا گشوده چو قلعه غور است
گویی از بی فضایی و تنگی سینه مار و دیده مور است
و اگر خواهی خود را بی اشتباه کن و دست درکن و نگاه کن. لیکن ای قاضی این عیب از جای دیگر است و این لنگی از پای دیگر. بی الماس درّ نتوان سفت و بدین آلت با جفت نتوان خفت. خیاطت اطلس را سوزن پولاد باید و تثقیب(=سوراخ کردن) عاج را خّراط استاد. آلت چون پنبه و پشم در شبه و یشم نرود. خلال دندان در سینه سندان نرود. بیت:
در ورقهای آهنین نرود نوک پیکان که از خمیر بود
بر زره نیزه کارگر ناید صفحه تیغ کز حریر بود
چون حرارت این کاس و مرارت این انفاس به قاضی رسید، چون گل در تبسم آمد و چون باد در تنسّم، که زنک آن کاره بود و از قضا را قاضی نیز روسپی باره بود. آب از دهانش بدوید و خوی(=عرق) از رخانش بچکید. قلم از دست بنهاد و زبان بگشاد و گفت: ای کذّاب لئیم و ای نمّام زنیم (=سخن چین ) سبحانک هذا بهتتان عظیم.(18)
راوی این حکایت و حاکی این روایت گوید که من در دهشت این مخاصمت و در وحشت این مکالمت بماندم و گفتم : ایّهاالقاضی اصلح بینهما علی التّراضی (19) که هر دو سبحان(20) کلامند و اُعجوبه ایّامند.
چون قاضی را نقش این فصاحت روی داد و گل آن ملاحت بوی داد، قسطی از بیت المال به زن و شوی داد و قاضی را چون تیر خدنگ بدیدند و چون گل دورنگ (=گل رعنا) بخندیدند.
زن و شوی هر دو پیش قاضی بازگشتند و با شادی همراز گشتند و از بعد آن ندانم که به کدامین زمین رفتند و در کدام خاک خفتند. بیت:
گویی زدست چرخ کدامین ز هر دو رست یا هر دو را زمانه به تیغ جفا بخست
اجرامشان به نحس پیاپی به چوب زد و افلاکشان به بند حوادث قُوا ببست
((((((((((((((((((((((((((((((((())))))))))))))))))))))))))))))
پاورقی ها :
1 . حکایت منتخب بالا، مقامه 17 {المقامه السابعه عشره - ذیل عنوان : "بین الزّوجین"} از کتاب مقامات حمیدی، تالیف : قاضی حمید الدین ابوبکر عمربن محمودی بلخی، به تصحیح دکتر رضا انزابی نژآد، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ اول، 1365، تهران ص 155 الی 160 و تعلیقات همان کتاب ص 219 و 243 و 244 و واژنامه ص 256 الی 266 است. شاید ادب حکم میکرد که این مقاله نیاید، لیکن همانگونه که مصحح محترم نیز گفته است : "... این حکم کلی که در باز آفرینی متون کهن باید در حرف حرف کتاب امانت رعایت شود، مانع از حذف آن شد " اینجا نیز مصداق دارد و مضاف براینکه دعاوی مشابه ( ادعای خیار عیب و تدلیس از ناحیه زوج و ادعای متقابل عنن از ناحیه زوجه ) امری مبتلابه محاکم ماست و پاک بودن نثر منتخب از هر کلام بی ادبی، و حرف زدن در قالب طنز و کنایه و تشبیه آن را جهت خدشه به عفت عمومی بی خطر می نمایاند. و لذا اینجانب دغدغه دوست و استاد خود دکتر انزابی نژاد را ندارد. شایان ذکر می داند : مقدمه بحث و اکثر معانی و تمام توضیحات و پاورقی ها همه از جناب انزابی نژادست. و سایر معانی آمده در بین دو کمان های متن ازفرهنگ معین منتزع شده است.
2 – بیاض عذرا در جامه احتساب بود: یعنی دوران حکمراوایی جوانی و سفید رویی عهد شباب بود.
احتساب : تدبیر، سیاست، فرماندوایی، نظیر بیت زیر از امیر معزی ک
زاغ باز آمد به باغ و احتساب اندر گرفت عندلیب از بیم او نه بم همی خواند نه زیر
3 – ترجمه شهر تازی: یاد روزهای جوانی و عشقبازی – روزگار خودسری و جوانی- به خیر باد؛ روزهایی که چهره و گونه های من با موهای سیاه چون پرّ زاغ آرایش می یافت .
4 – "سافروا تصحّوا و تغنموا " یعنی : سفر کنید تا تندرست مانید و نیز بهره ببرید. حدیث نبوی است، رجویکنید به : المعجم المفهرس، ج2، ص 468 . و ترک الاطناب، ص 368. در مجمع الزواید و منبع الفواید" ج5، ص 324"چنین آمده است: قال رسول الله (ص) : "سافروا تصّحوا و تغنموا".
5 - ترجمه شهر تازی: به اندازه کوشش هرکس آرزوها بدست می آید، در جستجوی مجد و شرف، شمشیر یمانی بدست باید گرفت .
6 – "لابجدوده یفتخر و لا بعوده یبتخر" یعنی : نه به پدران خود می بالید و نه عود خود را بخور می کرد (به فضل خود نمی بالید و خود ستائی نمی کرد ).
7 – - عاصمی: اشاره است به کن عصامیّاً . عصام بن شهبربن ذبیان عذره، از سواران و فصیحان عرب در دوره جاهلیت بوده است . قبلاً حاجب نعمان پادشاه بود و پس از او خود به حکمرانی رسید. در مورد کسانی که شرافت را به اکتساب و نه به اصل و نسب بدست آورده اند، به وی مثل زنند و گویند: کن عصامیاً و لاتکن عظامیّاً ( لغت نامه). و نیز رجوع کنید به : کتاب "ثمارالقلوب فی المضاف و المنسوب"، ص 136.
8 - ترجمه شهر تازی: هرچند پدران من بزرگوار و نیکو خصال بودند، و در دنیا به هر چه خواستند دست یافتند، و لیکن نمی خواهم به افتخارات آنان انتساب یابم؛ می خواهم اگر آنها غلاف بودند، من شمشیر باشم .
9 - از عرض یکدیگر می چشیدند ، عرض و ناموس یکدیگر را به زبان می آوردند (به یکدیگر فحش می دادند) .
10 - "ایها القاضی انّ امری اشدّالامور و انّ خصمی الدّالجمهور " یعنی : هان ای قاضی کار من دشوارترین کارها و دشمن و حریف من در ستیزه از همه سخت تر است.
11 - ترجمه شهر تازی: ببین که کار من از شگفتیهای روزگار است و دشمن و حریف من در ستیزه سرسخت است و تهمت زن، من نه تنها در بلاد شما غریب و تنها هستم، بلکه شخصی چون چون من در هر شهری بی کس و یار است .
12 – " الخدعه بدعه و الاغترار اضرار " یعنی : نیرنگ و مکر رسم زشتی است، و فریب دادن، آزار رساندن به دیگران است .
13 - سم خیاط : سوراخ سوزن . ماخوذ است از قران کریم : سوره اعراف،آیه 39 : " حتّی یلج الجمل فی سمّ الخیاط".
14 - ترجمه شهر تازی: زخم [چنان پیش رفته که] بر زخم بند نیز غلبه یافته و دوختن شکاف و پارگی [چنان شده که] بر وصله دوز نیز دشوار شده است. مصراع دوم بصورت : "اتّسع الخرق علی الراقع " ضرب المثل است و تقریباً نظیر آنچه در فارسی می گویند : "آب از سر گذشته" و بلا از حد چاره پذیری فراتر رفته .
15 – "لم بعت مالیس عندک" یعنی : چیزی که نداری چرا فروخته ای؟
16 – "لاتقض علی احد الخصمین اذا لم تسمع کلام الثانی" یعنی : مادام که سخن نفر دوم را نشنیده ای علیه یکی از دو خصم حکم مده.
17 – "و البینه علی المدعی و الیمین علی من انکر" عبارت معروفی است از قُسّ بن ساعده ایادی، که اسلام هم این حکم را تنفیذ کرده است. در کتاب "قصص قرآن" ابوبکر نیشابوری ص 364 و در شرح احوال داود (ع) و داوری او میان دو خصم، آمده است: " البینه علی من یدّعی و الدلیل علی من انکر".
18 - "سبحانک هذا بهتتان عظیم" یعنی : پاکا خدای؛ این است دروغی بزرگ (قران کریم سوره نور،آیه 16 ) .
19 - "ایّهاالقاضی اصلح بینهما علی التّراضی" یعنی : ای قاضی میان آن دو را – چنانکه هر دو خشنود شوند- اصلاح کن.
4. سحبان : سحبان بن زفر بن ایاس بن عبد شمس بن وائل - افصح علمای عرب و ابلغ بلغای ایشان بود. در بیان و فصاحت و بلاغت بدو مثل زنند که: "افصح من سبحان.." گویند : 180 سال عمر کرد. اول کسی است که در خطبه فصل الخطاب "اما بعد" به کار برده و به عصا تکیه زده.... ( ریحانه الادب، ج 2، ص446 ).