جمعه ۸ دی ۱۳۹۱ ساعت ۵:۴۰ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

 

    سه اصل ریشه دار آزادی، برابری و تسامح

بر اساس روایتی که ماوردی و قاضی ابی یعلی در کتب هم نام خود (الاحکام السلطانیه) آورده اند چند عرب درون خانه ای نئین (کَپَر) آتش افروخته و به شراب می نشینند. در همین اثنا خلیفه وقت سرزده به سراغ آنان رفته و درشتی آغاز می کند که مگر آتش افروختن در خانه های نئین را منع نکرده ام؟ شراب خواری هم که در شرع حرام است. اینک شما دو بزه مرتکب شده اید. عرب ها گفتند ای خلیفه تو نیز مرتکب دو جرم شده ای. چه خداوند تجسس و بی اجازه داخل خانه کسی شدن را منع کرده و تو این هر دو حکم خدا را نادیده گرفتی. خلیفه گفت: این دو تا به آن دو تا. و عرب ها را به حال خود گذاشت و رفت:

حُکِیَ اَنَّ عُمَر رضی الله عنه دَخَلَ عَلی قومٍ یَتَعاقَرونَ عَلی شرابٍ و یوقِدونَ فی اَخصاص فقال: نَهَیتُکُم عَن المُعاقره فعاقَرتم، و نَهَیتُکُم عنِ الایقادِ فی الاَخصاص فاَوقَدتُم. فَقالوا یا امیرَالمؤمنین قَد نَهاکَ اللهُ عَنِ التَجَسسِ فتَجَسّستَ، و نَهاکَ عَنِ الدُّخولِ بِغَیرِ اِذنٍ فَدَخَلتَ. فَقالَ عُمر رضی الله عَنهُ هاتانِ بِهاتَین وَانصَرَفَ وَلَم یَتَعرِّض لَهُم (نقل ماوردی).

این حکایت، که روایت دیگری از آن را غزالی در احیاءالعلوم آورده، اگر هم واقعیت تاریخی نداشته باشد در هر حال تصویری از جامعه صدر اسلام است، و نمونه هایی از آن دست در کتاب های سیره و حدیث بسیار است. آنچه در این حکایت و امثال آن می توان دید تصویر جامعه ای است که سه اصل آزادی و برابری و تسامح را گرامی می شمرد و ارج می نهد. شخص حاکم با آدم های بی نام و نشان عضو جامعه در یک سطح برابر قرار دارد. اگر حاکم به زبان قانون سخن می گوید متهم برگ برنده آزادی و امنیت شخصی را رو می کند. جامعه ای است که تجسس و افشاگری را روا ندانسته و حریم خصوصی را پاس می دارد و آخرِ سر، شخص حاکم است که سپر می اندازد و به راه خود می رود.

 منبع: با کمی تصرف: موحد، محمدعلی؛ درهوای حق و عدالت، از حقوق طبیعی تا حقوق بشر، تهران، چاپ سوم، نشر کارنامه، 1381، ص.431

جمعه ۲ تیر ۱۳۹۱ ساعت ۸:۵۸ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

 

     عدالت کیفری از دیدگاه حافظ

     مهدی صیادی قصبه (وکیل پایه یک دادگستری و کارشناس ارشد حقوق جزا و جرم شناسی)

چکیده :  حافظ شاعر نامی قرن هشتم هجری قمری و ملقب به لسان الغیب ، یکی از پیام آوران روشنایی بوده که به ستیز با شب برخاست؛ و بذر نور امید را در کشتزار ظلمت شبانه پاشید. تاکنون هیچ شاعری ، چون حافظ با مردم نزیست البته نه با رسوایان بیدادگر، بلکه همراه با زندگی پر تپش مردم محروم. آنچه به سخن حافظ و ماندگاری شعر او در نزد مردم تمامی زمان ها جان می بخشد و آن را جاودانه می سازد، پیکار بی امان او بر علیه جهل ، ریا و ستم است.

حافظ ستایشگر آزادی و آزادگی و عدالت خواهی است. وی از جمله فرزانگان عارفی است که به واسطه عشق سرشاری که به کرامت انسانی و حقیت دارد، از سالوس و ظواهر و تزویر گریزان است؛ و این امر ناشی از عمق اخلاص و صدق عقیدت و نماینده تأسف و دریغ از ریاکاری خود پسندی ازرق لباسان دل سیه ، و مسند نشینان خود بین روزگار شاعر است.

 کلید واژگان:  عدالت خواهی، ظلم، محتسب، کار، تعزیر

 لطفاْ برای خواندن اصل مقاله به ادامه مطلب بروید

یکشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۹ ساعت ۹:۵۲ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

تقدیس وکالت

سرباز معدلت، قصیده ای از شادروان صادق سرمد ( با نگاهی به زندگی ادبی و اجتماعی و سیاسی شاعر)

نوشته محمد مهدی حسنی

الف – زندگی و شعر صادق سرمد (1):

شادروان سید صادق سرمد، روزنامه نگار، شاعر معاصر و وکیل دادگستری، فرزند سید محمد علی در سال 1286 شمسی در خانواده روحانی، در تهران هست یافت. او نواده میرزا نصرالله - که خود اهل ادب و عرفان بوده - است. هرچند سرمد در میانه ی طی دوره های دبستان و دبیرستان، به دلیل فقر مالی درس را رها کرد، لیکن پشتکار و اراده قوی وی باعث شد تا بعدها تحصیلات خویش را تا مدارج عالی و در رشته حقوق به پایان برد. در هجده سالگی او نخست در خدمت یکی از وکلای دادگستری به دبیری مشغول شد، اما در بیست و سه سالگی خود مستقلاً به کار وکالت دادگستری پرداخت و چون دارای بیانی گیرا و نافذ و حافظه ای قوی بود، از این رو خیلی زود در کار وکالت توفیق یافت، و در کانون وکلای دادگستری مرکز، سال ها به عنوان یکی از اعضای هیئت مدیره کانون و رئیس دادگاه انتظامی کانون خدمت نمود. همچنین وی وکیل و مشاور حقوقی آستان قدس رضوی و وزارت دربار بود و در دوران هجدهم مجلس شورای ملی، سمت نمایندگی داشت.

چنان که از خود "سرمد" نقل می شود عشق به ادب و شعر، از کودکی در وی وجود داشته و از یازده سالگی شعر می سرود تا اینکه در سن 14 سالگی در انجمن های ادبی آن روز جائی برای خویش باز کرد که مهم‌ترین آنها، انجمن ادبی ایران بود و در این انجمن سوای او بزرگان و اساتیدی مانند: "وحید دستگردی"، "شاهزاده افسر"، "ادیب‌السلطنۀ سمیعی"، "حاج میرزا یحیی دولت‌آبادی"، "محمدحسین شهریار"، "پارسا تویسرکانی"، "پروین اعتصامی"، "پژمان بختیاری" و حسین اخوت، انبازی داشتند.

لطفاً برای خواندن بقیه به ادامه مطلب بروید.

شنبه ۹ آبان ۱۳۸۸ ساعت ۱۰:۱۶ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

 

سه شعر جدّ از ادیب الممالک فراهانی

 

پیش تر در پستی زیر عنوان "هزل و طنز در شعر ادیب الممالک فراهانی"در باره زندگی و شعر ادیب الممالک فراهانی سخن گفته ایم و نمونه هایی از اشعار طنز و هجای این شاعر، ادیب، روزنامه نگار و نویسنده برجسته دوره بیداری و عهد مشروطیت را آوردیم. لذا خوانندگان محترم وبلاگ می توانند برای کسب اطلاعّ،  به پست مزبور مراجعه فرمایند .

در اینجا به روال بخش "دادگستری در متون ادب فارسی" به بازگویی سه شعر جدّ از ادیب مبادرت می کنیم:

نخست قطعه شعری با مضمون گله از وصول نشدن برات چهار صد تومانی است که دارنده اش، بدهکاری بدحساب است و از پرداخت دین خود به ادیب خوداری می کند  و او از محل نداشتن وسیله پرداخت مزبور،  غمگین و گله گذار است.  

دوم یک مثنوی است که در آن ادیب دانشمند،  از شرایط قضاوت و قاضی صحبت می کند و سوم حکایت قاضی خائنی است که از ردّ امانت به صاحب آن (تاجر خراسانی) استنکاف می ورزد  و  سرهنگی زیرک با طرح نقشه ای به یاری حق خواه می آید و مآلاً امانت گذار به نقد خود می رسد و قاضی متعّدی معزول می شود. که البته اصل حکایت به صورت مفصل تر (عضدالدوله و قاضی خاین) در سیاست نامه (سیرالملوک) خواجه نظام الملک طوسی آمده است. (1)

 

 1 - قطعه "گله از وصول نشدن برات": (۲)

تا به کی بهر دو نان سخرۀ دونان باشم

درد از آن به که ذلیل از پی درمان باشم

مردنم سهل تر آید    که زیم با غم و درد

سوختن بهتر از آن است که بریان باشم

خرّمی نیست که از فاقه به زنجیر افتم

زندگی نیست که از فقر به زندان باشم

چاه و زندانم نیکوتر از آن است    که زار

در وطن مانده و سیلی خور اِخوان باشم

چون نبینم رخ یاران وطن، فرقی نیست

گر به بغداد روم یا      به خراسان باشم

هست فرمان به کف و نیست ز فرموده نشان

تا به کی چشم به ره ، گوش به فرمان باشم

تا توانم ندهم       دامن صبر از   کف دل

عقل گرد آرم از آن به که پریشان باشم

صدر ایوان مناعت          ز قناعت گردم

صاحب تخت جم و ملک سلیمان باشم

خواجه راد مهین ...................را

روز بدبختی و غم دست به دامان باشم

پیش  آن صاحب فرخنده بنالم به از آنک

خاضع امر فلان بنده و بهمان باشم

صدر دیوان وزارت اگــــــــرم بپذیرد

در اقالیم سخن صاحب دیوان باشم

ای خداوندا خود انصاف بده شایسه ست

که من این سان به غم دهر گروگان باشم

با چنین عزت و شان و شرف و استغنا

در پی رزق، جدا از شرف و شان باشم

چار صد تومان افزون به کفم مانده برات

درم ار بهر درم،   خسته پیِ نان باشم

وامخواهم ندهد ریش و گریبان از دست

زین سبب دست به سر، سر به گریبان باشم

با بِـــــدَر این ورق شوم و یـــــــا وجهش را

کن حوالت که دو روزی به تو مهمان باشم (۳)

 

2 - مثنوی شرایط قضاوت :

 کسی بر  حکم بین النّاس  بگْزین                 که گویندت نیابی   خوبتر زین

سزای مسند است آن پاک طینت                     که باشد فضلش افزون از رعیّت

دوم خصمش     نسازد   تار و تیره                به لغزش دل نبازد   خوار و خیره

چو خصمان در برش سازند حجّت                   شود تاریک  از هر    سو محبّت

قرین عصمت و      پرهیزکاری                    شریک حلم و      جفت بردباری

ببین    اندر هنرهایی     که ورزد                   که هر مردی به کار خویش ارزد

نظر کن نیک   و کار مرد بشناس                    به قدر همتش می دار  ازو پاس

ز   رنج و سختیش   اندازه بر گیر                   زهر کارش   حسابی تازه  برگیر

مده رنج کسی نسبت به غیرش                        که هر کس زاید از خود شر و خیرش

به رفق آرند از ایشان بسی سود                       نیاز آید  از ایشان    دست فرسود

چو زنگ شبهه    در       آیینه کار                   فراز آید    کند    آیینه  را   تار

شتاب   و عجْله را   از کف گذارد                       به آرامی    ز هر سو    ره سپارد

مکن از بهر   رشوت   کار را بیع                     که این حاصل ندارد در جهان ریـع (۴)

 

 3 - حکایت

گویند از خراسان شد تاجری روانه

با کاروان بغداد سوی طواف خانه

چون کاروان فرو شد در شهربند بغداد

در آن دیار دلکش  یاری بُدَش یگانه

گشتش ز جان پذیره، بردش به خانه خویش

 گرد آمدند  بر وی یاران ز هر   کرانه

روز وداعّ مهمان با میزبان خود گفت

مالی ست می سپارم نزد تو دوستانه

چون میزبان شنید این، گفتا مرا نباشد

 نه کیسه و نه صندوق، نه گنج و نه خزانه

از عهدۀ نگهداشت    بس عاجزم   خدا را

جز عجز، بنده را نیست عذری درین میانه

آن به که مال خود را آری به نزد قاضی

بر وی همی سپاری آن نقد را شبــــانه

بازارگان مسکین شد در سرای قـــاضی

نقدی که داشت، بر وی بسپرد محرمانه

آنگه به سوی مقصد با کاروان روان شد

خرّم   ز دور گردون،     وز گردش زمانه

چون بازگشت از حج، آمد به پیش قاضی

تعظیم کرد و از صدق بوسیدش آستانه

گفتا بدو که یا شیخ در ده امانتم را

"فالله یامر النّاس بالعدل و الامانه"

 قاضی بگفتش ای مرد! منکر نیم که از خلق

نزد من است امانات ، بسیار و بی کرانه

اما تو را به تحقیق اینک نمی شناسم 

 گو کیستی، چه داری از مال خود نشانه ؟

گفتا بدان نشانی کز من گرفتــــــی آن زر

بردی دورن صندوق ، هِشتی به کنج خانه

گفتا دروغ و بهتان بر چون منی روا نیست

زین قصه لب فرو بند ، کوتاه کن فســــانه

ورنه زنم به فرقت زخمی که زد به جرئت

در بطن خبت بر شیر، بشـــر بن بو عوانه

حاجی زنزد قاضی مأیوس رفت و دانست

دون همّتان نبخشند بر عجز و استکانه

پیش رفیق دیرین آورد شکوه و داشت

اشک از دو دیده جاری، آه از جگر زبانه

گفتا مرا به دامی افکند ه ای کزین پیش

نــــــــه یاد آب  دارم، نــــــــه آرزوی دانه

اینک شدم چو مرغی کز زخم شَسِت صیّاد

بالم شکست و ماندم مهجور از آشیانه

این شیخ بی مروت مالم گرفت و از پی               

میخواست پیکرم نیز خستن به تازیانه

یار کهن بدو گفت سود تو در خموشی ست

چونان که نفخ دل را سود است رازیانه

با کس مگوی این راز، وز او مکن تقاضا

تا از زبان مردم دور افتد   این ترانه

آنگاه با امیری از چاکران سلطان

 این رازک نهانی   بنهاد در میانه

گفت آن امیر فردا هستم به پیش قاضی

با یار خویش برگوی کانجا شود روانه

تا من به قصد این کار بر جان وی گشایم

 تیری که سالها بود  پنهان درین کِنانه

روز دگر شتابان آمد به پیش قاضی

گفتا که بودم امروز در بار خسروانه

شه قصد کعبه دارد ، زین رو بخواست مردی

با دانش و کفایت، با طاعت و دیانه

تا بسپرد به دستش تاج و سریر و خاتم

هم ملک و هم رعیت، هم گنج و هم خزانه

با بنده مشورت کرد، گفتم به غیر قاضی

نشناسم اندر این ملک مردی چنین یگانه

بعد از دو روز دیگر شه خواندت به محضر

بخشد سریر و افسر  با مُلَکت زمانه

قاضی زجای برخاست، خواندش درود بی مر

با منّت فراوان، با شکر بیکرانه

ناگه     رسید حاجی         با احترام لایق

در پیشگاه قاضی خم کرد پشت و شانه

قاضی پس از تواضع گفتا امانتت را

جویا شدم ز قنبر، پرسیدم از جمانه

خوردند جمله سوگند با مصحف الهی

ناگه رسید پیغــــــام بر من ز قهرمانه

کاین سان ودیعه را پار، هشتی تو درفلان شب

نزد فلانـــــه خاتـــــون در کیســـــه ی  فلانــــه

چون باز جستم آن کیس، دیدم به سان سدگیس

دور از فســـون و تلبیــــس، مُهر تو با نشــــــــانه

سیم است و زرّ و گوهر در کیسه ای مطیّر

ســـرخی به ابره اندر، سبزیش بر بطانــــه

اینک بگیر و پیش آر  دستت که من ببوسم

بر جای آنکه      کردم   بر حضرتت    اهانه

حق شاهد است کاین قول صدق است پای تا سر

ازبنده  درامانت   نبود    روا         چنانه

حاجی گرفت و بوسید از شوق دست قاضی

گفتا دهد     خدایت       اقبال    جاودانه

این بخششی که امروز بر چاکرت نمودی

 هرگز نکرده حاتم      یعنی      ابوسفانه

تو خواجه ای و مولا، ما بندگان عاجر  

تا زنده ایم جوییم از فضلت استعانه

روز دگر بیامد سرهنگ نزد قاضی

قاضی ز مقدم وی رد طبل شادیانه

گفتش خبر چه داری از شاه و نیت حج؟

سوی طواف خانه کی می شود روانه؟

گفتا عزیمت شه شد منصرف ازین راه

زیرا که حج روا نیست بر ذات خسروانه

گیتی بود سرایی کِش استوانه شاه است

نبود روا     که جنبد از جای، استوانه

مقصود بنده این بود کز پیشگاه سامی

بستانم آن امانت کِش برده ام ضمانه

بهتر ز حج و عمره این شد که مال حاجی

از کیسه ات کشیدم      با متّه   و کمانه

هم بار دوست بستم، هم مشت تو گشادم

زین گونه می توان زد   تیری به دو نشانه

اینک رسیده فرمان از شه که مسند خویش

برچینی و تن آسان باشی   درون خانه

از داغ شغل و منصب تا زنده ای به گیتی

بنشین و ناله سر کن چون اُستُن حنانه

کِی آید از خیانت جز ننگ دزدِ شاهر؟

 کِی زاید از ذَراریح جز سوزش مثانه؟

یا مسند ریاست، یا دستگاه سرقت

برداشتن به یک دست نتوان دو هندوانه (۵)

                                  ************************

پانوشت ها:

1 ر ش. سیاست نامه (سیرالملوک)، ابو علی حسن بن علی ملقب به خواجه نظام الملک طوسی، به کوشش دکتر جعفر شعار، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ –فتم، 1374، ص 88 به بعد 

۲ - از نظر رضا افضلی، این شعر نمی تواند "قطعه" باشد، چون بیت اول آن مصرع است. او مانند همیشه موارد دیگری را نیز به صورت کامنت خصوصی تذکر داد که تصحیح شد. بنده همچنان از افتخار شاگردی و دوستی او توامان بهره می برم. خدا عمر درازش دهد.

۳ -  کتاب "زندگی و شعر ادیب الممالک فراهانی، جلد دوم، نوشته و تنقیح : آقای دکتر سید علی موسوی گرمارودی، تهران، موسسه انتشارات قدیانی، چاپ اول  1384، صص 889 و 890

۴ - همان، ص  675 .

۵ - همان، ص 398 الی 400

شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۸:۵۸ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

چند حکایت جدّ و اخلاقی از نوادر

(ترجمه کتاب مُحاضَرات راغب اصفهانی)

دادگستری و قضاء در متون ادب فارسی

مقدمه :

حکایات و کلمات قصار زیر با موضوع قضا و قضاوت، منتخب از کتاب نفیس و گرانقدر "نوادر" است و منبع نقل ما نوادر، ترجمه کتاب مُحاضَرات الأدباء و مُحاوَرات الشّعراء و البُلغاء، تالیف: ابوالقاسم حسین بن محمّد راغب اصفهانی (متوفای 396-401 ھ. ق.)، ترجمه وتالیف محمّد صالح بن محمّد باقر قزوینی(متوفای بعد از 1117ھ. ق.)، به اهتمام احمد مجاهد، تهران، سروش، چاپ اول 1371 است .

در یاداشت پیش تر خود، زیر عنوان "چند حکایت طنز و مطایبه از نوادر" از نویسنده و مترجم کتاب سخن گفته ایم و خوانندگان محترم وبلاگ برای اطلاع از زندگی و آثار آن دو، می توانند به یاداشت خلاصه مزبور و نیز مقدمه فاضلانه آقای احمد مجاهد بر کتاب نوادر مراجعه فرمایند.

یادآور می شویم که شماره های داخل دو کمان آخر هر حکایت یا کلمات قصار، به صفحه ای از کتاب نوادر اشاره دارد که مطالب منتخب از آن نقل شده است:

لطفاً برای خواندن بقیه به ادامه مطلب بروید.

جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷ ساعت ۸:۱۳ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

وکیل در ادبیات رسمی

گر وکیلی راه انصاف و عدالت نرود،

بهتر آنست که دنبال وکالت نرود.

آنکه روشن دلش از پرتو ایمان باشد

همه جا طالب حق، تابع وجدان باشد.

رهنمون سوی عدالت بود و دادگری

تا شود ظلم و ستم، از همه عالم سپری.

محترم در نظرش قاعده و قانون است،

زانکه در پرتو آن حرمت وی افزون است.

این سخن ورد زبان همه اهل نظر است :

حق پرستی دگر و نفع پرستی دگر است.

(ابراهیم صهبا)

چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷ ساعت ۱۰:۳۴ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

گزیده نثر و نظم نجم الدین رازی

نوشته و گزینش: محمد مهدی حسنی

ابوبکر عبدالله بن محمد بن شاهاور اسدی ( انوشروان ) رازی متخلص به "نجم" و معروف به "دایه" ، از صوفیان بزرگ و نویسندگان مشهور در گذشته بسال 654 ﻫ. ق. است. از احوال و زندگی او با تمام شهرتش، اطلاعات کافی در دست نیست. موطن وی شهر ری بوده و با خانواده خود در آنجا زندگی می کرده است.

نجم الدین رازی دارای رسائل گوناگون است، معروفترین اثرش : " مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد " است، که یکی از معروفترین کتب عرفانی فارسی، و همآن شاهکار اوست. و بلحاظ حسن تقریر مطالب عرفانی و شیوائی و سادگی نثر و شعرهایی که در مطاوی آن نقل شده، دارای اهمیت بسیار است و به آثار روان اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم می ماند و از دیر باز مورد توجه بیش از حد دوستداران عرفان و ادب فارسی بوده است. در مواردی از نظر به کار بردن سجع، دنباله سبک خواجه عبدالله در رسالتش، به چشم میخورد. این اثر را با تغییراتی که خود نجم الدین داده به نام علاء الدین کیقباد کرده است . وجود نسخ متعدد از آن، اشتهار و اهمیت آنرا در میان صوفیه می رساند. این کتاب به اهتمام آقای دکتر محمد امین ریاحی و توسط بنگاه ترجمه و نشر کتاب، در سال 1352 در تهران انتشار یافته است. نثر منتخب ذیل از صفحات 496 الی 499 همین کتاب گزینش شده است

اثر دیگر وی، کتاب " معیار الصدق فی مصداق العشق " یا " عشق و عقل" یا "عقل و عشق" است . این اثر نیز به شیوه " مرصاد العباد" و در پاسخ پرسشهای دوستی در باره کمال عشق و کمال عقل، نگاشته شده است. کتاب مزبور با عنوان " عشق و عقل " به تصحیح آقای دکتر تقی تفضلی و جزو انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب در سال 1345 به چاپ رسیده است .

کتاب " مرموزات اسدی در مرموزات داودی " اثر دیگر نجم الدین رازی است که بنا به تحفه به دربار " داود شاه بن بهرام " بوده و به نام او کرده است. شیوه نثر آن، چون دو کتاب دیگر، عرفانی، ساده و شیرین است. استاد شفیعی کدکنی آنرا تصحیح فرموده و در سری انتشارات موسسه مطالعات اسلامی، در 1352 به چاپ رسانده اند .

نجم الدین رازی از بزرگان نویسندگان ایران در قرن هفتم است وسوای آثاری که برشمرده شد، که در تلفیق نثر روان با مضامین صوفیانه، از شاهکارهای ادب فارسی است. وی تالیفات دیگر نظیر : تفسیر قرآن کریم، منارات السایرین، و.... نیز دارد

لطفاً برای خواندن بقیه به ادامه مطلب بروید

یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۷ ساعت ۱۲:۵ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

ده حکایت ( جدّ ) از کتاب لطائف الطوائف

نوشته و گزینش: محمد مهدی حسنی

ده حکایت منتخب ذیل همگی از کتاب " لطائف الطوائف"، تالیف : مولانا فخرالدین علی صفی، با مقدمه و تصحیح و تحیشه و تراجم اعلام، بسعی و اهتمام روانشاد استاد احمد گلچین معانی، انتشارات اقبال، چاپ هشتم، 1378، تهران گزینش شده است. و شماره آمده میان دو کمان در آخر هر حکایت، اشاره به صفحه کتاب دارد.

در باره شناخت نویسنده و کتاب به مقدمه نوشته قبلی وبلاگ (بخش "لطایف القضاء " )مراجعه شود .

*******************

پادشاه عراق بقاضی قم این توقیع نوشت که: ایها القاضی بقم قد عزلناک فقم ، یعنی ای قاضی شهر قم، عزل کردیم ترا از مسند قضا برخیز، چون این توقیع بقاضی رسید گفت: والله ما عزلتنی الا هذه السّجمه، یعنی سوگند بخدای که عزل نکردست مرا و باعث عزل من نشدست مگر سجعی که در لفظ قم واقعست که یکی نام شهرست و دیگری امر برخاستن ( 181 ) .

زنی پیش قاضی محمد امامی هروی آمد و گفت ایّهاالقاضی ، شوهر مرا در جایگاهی تنگ نشانده و من از آن بتنگم، قاضی گفت خاموش که هرچند جایگاه زنان تنگترست بهترست( 182 ) .

گویند زنی با شوهر بمحکمه وی ( قاضی شریح ) آمد، وقتیکه شعبی کوفی که از کبار علمای زمان بود در محکمه پیش وی نشسته بود. زن آغاز گریه و زاری کرد و از شوهر شکایت بیحد نمود و بسی اشک از دیده بریخت، چنانکه شعبی را دل برو بسوخت و قاضی شریح را گفت چنین مینماید که این زن مظلومه است و حق بجانب اوست . قاضی گفت برادران یوسف علیه السلام ظالم بودند و میگریستند کما قال الله تعالی: و جآوا اباهم عشاء یبکون یعنی آمدند برادران یوسف بعد آنکه او را در چاه انداختند نزد پدر خود شبانگاه و بدروغ میگریستند، شعبی خاموش گشت و قاضی در آن مهم پیچید تا بر شعبی و اهل مجلس ظاهر شد که حق بجانب شوهر بودست و زن بدروغ میگریسته، شعبی برفراست قاضی آفرین گفت( 183 ) .

دوتن پیش قاضی شریح آمدند و یکی بر دیگری مالی خطیر دعوی میکرد و آن دیگری انکار صرف مینمود و سخنان پریشان میگفت، قاضی در میان گفتگوی منکر ازو سخنی شنید که متضّمن اقرار بود، قاضی یقین داشت که او را آن مال دادنیست، حکم کرد بادای مال، منکر آغاز فریاد کرد ایّها القاضی هنوز مرافعه ناشده و گواه گواهی ناداده چگونه حکم میکنی بادای مال؟ قاضی گفت گواه گواهی داد، منکر گفت کدام گواه؟ گفت خواهر زاده خاله تو، یعنی تو اقرار کردی( 183 ).

مردی در صحرائی خالی از مردم در پای درختی هزار دینار دفن کرد و بسفر رفت، بعد از مدتی که باز آمد و بر سر آن رفت دید که بیخ درخت را کافته اند و زمین را شکافته و زر را برده اند، دود از نهادش برآمد و بی طاقت شده نزد قاضی شریح رفت و در خلوتی صورت حال برو عرض کرد؟ قاضی گفت بروبعد از سه روز نزد من آی، لیکن درین سه روز حال خود را بهیچ آفریده ظاهر مکن، آنمرد برفت و قاضی طبیب شهر را که مرجع خواص و عوام بود طلبید و در خلوتی ازو پرسید که بیخ فلان درخت هیچ خاصیتی و منفعتی دارد؟ گفت بلی خواص آن بسیارست و منفعت بیشمار، گفت درین ایام هیچکس را ببیخ آن درخت معالجه کرده یی؟ گفت آری پیش ازین بیکماه فلان مرد بیماریی داشت که علاجش منحصر در بیخ آن درخت بود، من آن درخت را باو نشان دادم و او بآن معالجه شفا یافت، قاضی طبیب را وداع کرد و فی الحال کس فرستاد و آن مرد را طلبید و در خلوت او را پیش خود نشانید و برفق و مدارا آغاز موعظه و نصحیت کرد و چند آیت و حدیث در ترغیب و تربیت برو خواند و دل او را نرم گردانید و بحسن تدبیر ازو اقرار باز کشید و آن مرد هزار دینار را که در پای درخت یافته بود بصاحبش باز داد ( 184 ).

روزی دو مرد نزد قاضی شریح آمدند و یکی بر دیگری مالی خطیر دعوی کرد و او انکار صرف نمود و گفت من هرگز این مدّعی پرسید که کجا این زربوی دادی؟ گفتدر پای فلان درخت در فلان صحرا و از شهر تا آن درخت سه میل راهست، گفت برو از آن درخت دو برگ تازه بیار تا من از ایشان گواهی طلبم و ایشان آنچه حقست بمن خواهند گفت، مدعی بطلب برگها رفت و منکر منتظر بنشست، قاضی مهمّات دیگران در میان آورد و بآن مشغولی تمام کرد و در گرمیهای مرافعه که منکر را غفلتی شده بود، روی بوی کرد که آنمرد بآندرخت رسیده باشد؟ گفت نی، هنوز نرسیده باشد قاضی گفت اگر با وی در پای آن درخت معامله نکرده یی، چه میدانی که دورست یا نزدیک ؟ منکر خجل و منفعل شده و قاضی برفق و ملایمت و موعظت و نصیحت او را ملایم ساخت تا از انکار باقرار بازگشت و چون مدعی برگها را آورد قاضی گفت برگهای تو پیش از آمدن گواهی دادند و معامله از هم گذشت، پس منکر دست مدّعی گرفته از محکمه بخانه آورد و مال تسلیم او کرد( 184 ).

روزی فضولی برو (قاضی ایاس) اعتراض کرد که چرا در جواب مسائل تعجیل میکنی؟ ایاس گفت بردست توچند انگشتست؟ گفت پنج، ایاس گفت در جواب من چرا تعجیل کردی، و تامّل وافی بجای نیاوردی؟ گفت از برای آنکه حاجت بتامّل نبود، ایاس گفت من نیز در مسائل اینچنینم و محتاج بتامّل نیستم ( 185 ).

جمعی از فضلاء ، سه اعتراض بر ایاس کردند، یکی آنکه در جواب مسائل تعجیل میکنی، دوم آنکه با اراذل و اوباش قوم صحبت میداری، سوم آنکه لباس بی تکلف می پوشی، ایاس در جواب بیکی از آن معترضین گفت از تو سوالی دارم گفت بپرس، گفت سه زیادست یا چهار؟ معترض بخندید و گفت چهار، ایاس گفت چرا در جواب من تعجیل کردی، گفت برای آنکه حاجت بتامّل نبود، ایاس گفت جواب من نیز در مسائل از این قبیلست، دیگر آنکه با ارازل برای آن می نشینم که ایشان مرا خدمت کنند و از من طمع خدمت ندارند و اکر با اعزّه و اکابر نشینم مرا خدمت ایشان باید کرد و قوّه آن ندارم ، دیگر آنکه لباس چنان پوشم که او خدمت من کند، نه چنانکه مرا خدمت او باید کرد ( 185 ).

دو زن یک گروهه (گلوله) ریسمان بمحکمه ایاس آوردند و هر یکی را دعوی آن بود که آن ریسمان از آن اوست، ایاس میان ایشان تفریق کرد، پس از یکزن پرسید که این ریسمان را بر چه چیز پیچیده یی؟ گفت بر قطعه یی چوب، از آن دیگری پرسید، گفت بر پاره یی کرباس، ایاس بفرمود تا ریسمان را باز کردند و از درون آن قطعهیی چوب بیرون آمد، ریسمان را بآن زن داد که راست گفته بود و دروغگوی را چند تازیانه بفرمود( 185 ).

از قاضی نظام الدین هروی ولد مولانا حاج محمد فراهی زمان خاقان مغفور سلطان حسین میرزا مثل این فراستی واقع شد، و آن چنان بود که دو کس دستاری بمحکمه او آوردند و دعوی هریک آن بود که دستار ازآن اوست، قاضی بفراستی که داشت بریکی بد گمان شد و او را گفت برخیز و دستار را ببند چنانکه عادت تست آن مرد ببست و چیزی زیاده آمد، دیگری را بفرمود تا ببست و راست آمد، حکم کرد که دستار ازین مردست که راست بست و بعد از تحقیق بلیغ و تهدید و وعید، کاذب اقرار کرد بکذب خود و قاضی او را از کذب توبه داد ( 186 )

مشخصات
چه بگویم ؟     (حقوقی، ادبی و اجتماعی) این وب دارای مباحث و مقالات فنی حقوقی است. لیکن با توجه به علاقه شخصی،  گریزی به موضوعات "ادبی" و "اجتماعی"  خواهم زد. چرا و چگونه؟  می توانید اولین یاداشت و نوشته ام در وبلاگ : "سخن نخست" را بخوانید.
  مائیم و نوای بینوایی
بسم اله اگر حریف مایی
               
*****************
دیگر دامنه  های وبلاگ :
http://hassani.ir

* * * * * * * * * * *
«  کليه حقوق مادي و معنوي اين وبلاگ، متعلق به اینجانب محمد مهدی حسنی، وکیل بازنشسته دادگستری، به نشانی مشهد، کوهسنگی 31 ، انتهای اسلامی 2، سمت چپ، پلاک 25  تلفن :  8464850  511 98 + و  8464851 511 98 + است.
* * * * * * * * * * *
ایمیل :
hasani_law@yahoo.com
mmhassani100@gmail.com

* * * * * * * * * * *
نقل مطالب و استفاده از تصاوير و منابع این وبلاگ تنها با ذکر منبع (نام نویسنده و وبلاگ)، و دادن لینک مجاز است.  »