محاکمه (داستان)
نوشته: مرضیه محبی
نیمه شب به سپیده دم دست میداد و خواب همچنان از من میگریخت، گلدان شمعدانی روی چهار پایه ی سبک و کهنه پشت پنجره با باد و ماه میلرزید، دلشوره های بیخوابی میآمدند و میرفتند و گلدان با توفان سحرگاهی بهاری، بیقراری میکرد، حتماً خوابم برده بود که با صدای شکستن گلدان از جای پریدم، از پنجره به بیرون نگاه کردم، شمعدانی روی زمین میان خاکها و تکه های سفال جان میداد، خسته از بیخوابی به بستر بازگشتم، گرداب رویا و خواب و خاطره مرا در خود فرو برد.
شهربانو چهار پایه را انداخت، لبخندی پیروزمندانه زیر سبیلهای انبوه عموهایش نقش بست، خواهر جوان ضجه ی بلندی کشید و بر زمین افتاد، پیکر او میان زمین و آسمان تاب خورد و سپیده دم تن به آفتاب داد.
لطفاْ برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید