سه شعر جدّ از ادیب الممالک فراهانی
پیش تر در پستی زیر عنوان "هزل و طنز در شعر ادیب الممالک فراهانی"در باره زندگی و شعر ادیب الممالک فراهانی سخن گفته ایم و نمونه هایی از اشعار طنز و هجای این شاعر، ادیب، روزنامه نگار و نویسنده برجسته دوره بیداری و عهد مشروطیت را آوردیم. لذا خوانندگان محترم وبلاگ می توانند برای کسب اطلاعّ، به پست مزبور مراجعه فرمایند .
در اینجا به روال بخش "دادگستری در متون ادب فارسی" به بازگویی سه شعر جدّ از ادیب مبادرت می کنیم:
نخست قطعه شعری با مضمون گله از وصول نشدن برات چهار صد تومانی است که دارنده اش، بدهکاری بدحساب است و از پرداخت دین خود به ادیب خوداری می کند و او از محل نداشتن وسیله پرداخت مزبور، غمگین و گله گذار است.
دوم یک مثنوی است که در آن ادیب دانشمند، از شرایط قضاوت و قاضی صحبت می کند و سوم حکایت قاضی خائنی است که از ردّ امانت به صاحب آن (تاجر خراسانی) استنکاف می ورزد و سرهنگی زیرک با طرح نقشه ای به یاری حق خواه می آید و مآلاً امانت گذار به نقد خود می رسد و قاضی متعّدی معزول می شود. که البته اصل حکایت به صورت مفصل تر (عضدالدوله و قاضی خاین) در سیاست نامه (سیرالملوک) خواجه نظام الملک طوسی آمده است. (1)
1 - قطعه "گله از وصول نشدن برات": (۲)
تا به کی بهر دو نان سخرۀ دونان باشم
درد از آن به که ذلیل از پی درمان باشم
مردنم سهل تر آید که زیم با غم و درد
سوختن بهتر از آن است که بریان باشم
خرّمی نیست که از فاقه به زنجیر افتم
زندگی نیست که از فقر به زندان باشم
چاه و زندانم نیکوتر از آن است که زار
در وطن مانده و سیلی خور اِخوان باشم
چون نبینم رخ یاران وطن، فرقی نیست
گر به بغداد روم یا به خراسان باشم
هست فرمان به کف و نیست ز فرموده نشان
تا به کی چشم به ره ، گوش به فرمان باشم
تا توانم ندهم دامن صبر از کف دل
عقل گرد آرم از آن به که پریشان باشم
صدر ایوان مناعت ز قناعت گردم
صاحب تخت جم و ملک سلیمان باشم
خواجه راد مهین ...................را
روز بدبختی و غم دست به دامان باشم
پیش آن صاحب فرخنده بنالم به از آنک
خاضع امر فلان بنده و بهمان باشم
صدر دیوان وزارت اگــــــــرم بپذیرد
در اقالیم سخن صاحب دیوان باشم
ای خداوندا خود انصاف بده شایسه ست
که من این سان به غم دهر گروگان باشم
با چنین عزت و شان و شرف و استغنا
در پی رزق، جدا از شرف و شان باشم
چار صد تومان افزون به کفم مانده برات
درم ار بهر درم، خسته پیِ نان باشم
وامخواهم ندهد ریش و گریبان از دست
زین سبب دست به سر، سر به گریبان باشم
با بِـــــدَر این ورق شوم و یـــــــا وجهش را
کن حوالت که دو روزی به تو مهمان باشم (۳)
2 - مثنوی شرایط قضاوت :
کسی بر حکم بین النّاس بگْزین که گویندت نیابی خوبتر زین
سزای مسند است آن پاک طینت که باشد فضلش افزون از رعیّت
دوم خصمش نسازد تار و تیره به لغزش دل نبازد خوار و خیره
چو خصمان در برش سازند حجّت شود تاریک از هر سو محبّت
قرین عصمت و پرهیزکاری شریک حلم و جفت بردباری
ببین اندر هنرهایی که ورزد که هر مردی به کار خویش ارزد
نظر کن نیک و کار مرد بشناس به قدر همتش می دار ازو پاس
ز رنج و سختیش اندازه بر گیر زهر کارش حسابی تازه برگیر
مده رنج کسی نسبت به غیرش که هر کس زاید از خود شر و خیرش
به رفق آرند از ایشان بسی سود نیاز آید از ایشان دست فرسود
چو زنگ شبهه در آیینه کار فراز آید کند آیینه را تار
شتاب و عجْله را از کف گذارد به آرامی ز هر سو ره سپارد
مکن از بهر رشوت کار را بیع که این حاصل ندارد در جهان ریـع (۴)
3 - حکایت
گویند از خراسان شد تاجری روانه
با کاروان بغداد سوی طواف خانه
چون کاروان فرو شد در شهربند بغداد
در آن دیار دلکش یاری بُدَش یگانه
گشتش ز جان پذیره، بردش به خانه خویش
گرد آمدند بر وی یاران ز هر کرانه
روز وداعّ مهمان با میزبان خود گفت
مالی ست می سپارم نزد تو دوستانه
چون میزبان شنید این، گفتا مرا نباشد
نه کیسه و نه صندوق، نه گنج و نه خزانه
از عهدۀ نگهداشت بس عاجزم خدا را
جز عجز، بنده را نیست عذری درین میانه
آن به که مال خود را آری به نزد قاضی
بر وی همی سپاری آن نقد را شبــــانه
بازارگان مسکین شد در سرای قـــاضی
نقدی که داشت، بر وی بسپرد محرمانه
آنگه به سوی مقصد با کاروان روان شد
خرّم ز دور گردون، وز گردش زمانه
چون بازگشت از حج، آمد به پیش قاضی
تعظیم کرد و از صدق بوسیدش آستانه
گفتا بدو که یا شیخ در ده امانتم را
"فالله یامر النّاس بالعدل و الامانه"
قاضی بگفتش ای مرد! منکر نیم که از خلق
نزد من است امانات ، بسیار و بی کرانه
اما تو را به تحقیق اینک نمی شناسم
گو کیستی، چه داری از مال خود نشانه ؟
گفتا بدان نشانی کز من گرفتــــــی آن زر
بردی دورن صندوق ، هِشتی به کنج خانه
گفتا دروغ و بهتان بر چون منی روا نیست
زین قصه لب فرو بند ، کوتاه کن فســــانه
ورنه زنم به فرقت زخمی که زد به جرئت
در بطن خبت بر شیر، بشـــر بن بو عوانه
حاجی زنزد قاضی مأیوس رفت و دانست
دون همّتان نبخشند بر عجز و استکانه
پیش رفیق دیرین آورد شکوه و داشت
اشک از دو دیده جاری، آه از جگر زبانه
گفتا مرا به دامی افکند ه ای کزین پیش
نــــــــه یاد آب دارم، نــــــــه آرزوی دانه
اینک شدم چو مرغی کز زخم شَسِت صیّاد
بالم شکست و ماندم مهجور از آشیانه
این شیخ بی مروت مالم گرفت و از پی
میخواست پیکرم نیز خستن به تازیانه
یار کهن بدو گفت سود تو در خموشی ست
چونان که نفخ دل را سود است رازیانه
با کس مگوی این راز، وز او مکن تقاضا
تا از زبان مردم دور افتد این ترانه
آنگاه با امیری از چاکران سلطان
این رازک نهانی بنهاد در میانه
گفت آن امیر فردا هستم به پیش قاضی
با یار خویش برگوی کانجا شود روانه
تا من به قصد این کار بر جان وی گشایم
تیری که سالها بود پنهان درین کِنانه
روز دگر شتابان آمد به پیش قاضی
گفتا که بودم امروز در بار خسروانه
شه قصد کعبه دارد ، زین رو بخواست مردی
با دانش و کفایت، با طاعت و دیانه
تا بسپرد به دستش تاج و سریر و خاتم
هم ملک و هم رعیت، هم گنج و هم خزانه
با بنده مشورت کرد، گفتم به غیر قاضی
نشناسم اندر این ملک مردی چنین یگانه
بعد از دو روز دیگر شه خواندت به محضر
بخشد سریر و افسر با مُلَکت زمانه
قاضی زجای برخاست، خواندش درود بی مر
با منّت فراوان، با شکر بیکرانه
ناگه رسید حاجی با احترام لایق
در پیشگاه قاضی خم کرد پشت و شانه
قاضی پس از تواضع گفتا امانتت را
جویا شدم ز قنبر، پرسیدم از جمانه
خوردند جمله سوگند با مصحف الهی
ناگه رسید پیغــــــام بر من ز قهرمانه
کاین سان ودیعه را پار، هشتی تو درفلان شب
نزد فلانـــــه خاتـــــون در کیســـــه ی فلانــــه
چون باز جستم آن کیس، دیدم به سان سدگیس
دور از فســـون و تلبیــــس، مُهر تو با نشــــــــانه
سیم است و زرّ و گوهر در کیسه ای مطیّر
ســـرخی به ابره اندر، سبزیش بر بطانــــه
اینک بگیر و پیش آر دستت که من ببوسم
بر جای آنکه کردم بر حضرتت اهانه
حق شاهد است کاین قول صدق است پای تا سر
ازبنده درامانت نبود روا چنانه
حاجی گرفت و بوسید از شوق دست قاضی
گفتا دهد خدایت اقبال جاودانه
این بخششی که امروز بر چاکرت نمودی
هرگز نکرده حاتم یعنی ابوسفانه
تو خواجه ای و مولا، ما بندگان عاجر
تا زنده ایم جوییم از فضلت استعانه
روز دگر بیامد سرهنگ نزد قاضی
قاضی ز مقدم وی رد طبل شادیانه
گفتش خبر چه داری از شاه و نیت حج؟
سوی طواف خانه کی می شود روانه؟
گفتا عزیمت شه شد منصرف ازین راه
زیرا که حج روا نیست بر ذات خسروانه
گیتی بود سرایی کِش استوانه شاه است
نبود روا که جنبد از جای، استوانه
مقصود بنده این بود کز پیشگاه سامی
بستانم آن امانت کِش برده ام ضمانه
بهتر ز حج و عمره این شد که مال حاجی
از کیسه ات کشیدم با متّه و کمانه
هم بار دوست بستم، هم مشت تو گشادم
زین گونه می توان زد تیری به دو نشانه
اینک رسیده فرمان از شه که مسند خویش
برچینی و تن آسان باشی درون خانه
از داغ شغل و منصب تا زنده ای به گیتی
بنشین و ناله سر کن چون اُستُن حنانه
کِی آید از خیانت جز ننگ دزدِ شاهر؟
کِی زاید از ذَراریح جز سوزش مثانه؟
یا مسند ریاست، یا دستگاه سرقت
برداشتن به یک دست نتوان دو هندوانه (۵)
************************
پانوشت ها:
1 –ر ش. سیاست نامه (سیرالملوک)، ابو علی حسن بن علی ملقب به خواجه نظام الملک طوسی، به کوشش دکتر جعفر شعار، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ –فتم، 1374، ص 88 به بعد
۲ - از نظر رضا افضلی، این شعر نمی تواند "قطعه" باشد، چون بیت اول آن مصرع است. او مانند همیشه موارد دیگری را نیز به صورت کامنت خصوصی تذکر داد که تصحیح شد. بنده همچنان از افتخار شاگردی و دوستی او توامان بهره می برم. خدا عمر درازش دهد.
۳ - کتاب "زندگی و شعر ادیب الممالک فراهانی، جلد دوم، نوشته و تنقیح : آقای دکتر سید علی موسوی گرمارودی، تهران، موسسه انتشارات قدیانی، چاپ اول 1384، صص 889 و 890
۴ - همان، ص 675 .
۵ - همان، ص 398 الی 400