شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸ ساعت ۸:۵۸ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

چند حکایت جدّ و اخلاقی از نوادر

(ترجمه کتاب مُحاضَرات راغب اصفهانی)

دادگستری و قضاء در متون ادب فارسی

مقدمه :

حکایات و کلمات قصار زیر با موضوع قضا و قضاوت، منتخب از کتاب نفیس و گرانقدر "نوادر" است و منبع نقل ما نوادر، ترجمه کتاب مُحاضَرات الأدباء و مُحاوَرات الشّعراء و البُلغاء، تالیف: ابوالقاسم حسین بن محمّد راغب اصفهانی (متوفای 396-401 ھ. ق.)، ترجمه وتالیف محمّد صالح بن محمّد باقر قزوینی(متوفای بعد از 1117ھ. ق.)، به اهتمام احمد مجاهد، تهران، سروش، چاپ اول 1371 است .

در یاداشت پیش تر خود، زیر عنوان "چند حکایت طنز و مطایبه از نوادر" از نویسنده و مترجم کتاب سخن گفته ایم و خوانندگان محترم وبلاگ برای اطلاع از زندگی و آثار آن دو، می توانند به یاداشت خلاصه مزبور و نیز مقدمه فاضلانه آقای احمد مجاهد بر کتاب نوادر مراجعه فرمایند.

یادآور می شویم که شماره های داخل دو کمان آخر هر حکایت یا کلمات قصار، به صفحه ای از کتاب نوادر اشاره دارد که مطالب منتخب از آن نقل شده است:

****************

یکی از علما گفت بر سه کس قیام نشاید، بر قاضی روز مجلس و بر کاتب وقت امر و نهی و بر مودب در مکتب خود .(14)

حکایت شده است که : منصور از کسانی که به زندان کرده بودند پرسید: سخت تر جفایی که بر شما رفت چه بود؟ گفتند : فرصتهایی که در تأدیب فرزندان از دست دادیم و آنها زیان کردند بر ما. (29)

دو کس در پسری نزاع کردند. عمر از مادرش پرسید. گفت: یکی بر من برآمد، بعد از آن خون ریختم (یعنی : حیض دیدم) پس دیگری بر من آمد. عمر دو قایف (پی شناس و پی بر) بخواند و از ایشان پرسید، یکی گفت : هر دو در این پسر مشترکند. عمر او را بزد تا به پهلو افتاد. پس از آن دیگری سوال کرد، همان گفت. عمر گفت : گمان نمی کردم مثل این می باشد.(35)

بوزرجمهر گفته است. عزّت سربلندی سلطان به چهار چیز است: حراست منازل رعیت، و حفظ راهها، و منع دشمن از حریم رعایا، و عزیز داشتن قاضیان .(45)

پیامبر (ص)فرموده است : قاضیان سه نوعند : دو در آتشند و یکی در بهشت. آن دو که در آتشند : یکی آنکه حکم کند و نداند، و دیگری آنکه داند و حکم به غیر حق کند. و یکی در بهشت است آن است که داند و حکم به حق کند. (50)

و فرمود : با قاضی دو ملک همراه هست. تسدید و توفیق او می کنند. اگر عدل کند او را ارشاد و اعانت نمایند، و اگر جور کند او را در آتش افکنند. و خطر قضا از آن بزرگ تر است که به شرح آید.

مولانا: قاضیی بنشاندند و می گریست گفت نایب: قاضیا گریه زچیست

این نه وقت گریه و فریاد تست وقت شادی و مبارک باد تست

گفت: آه چون حکم راند بیدلی در میان این دو عالِم، جاهلی

آن دو خصم از واقعه خود واقفند قاضی مسکین چه داند زان دو بند

جاهلست و غافلست از حالشان چون رود در خونشان و مالشان(50)

منصور، ابوحنیفه را تکلیف قضا کرد. گفت : من شایسته این کار نیستم. گفت: بلکه هستی. گفت : اگر راست گفتم روا نباشد مرا این کار فرمائی، و اگر دروغ گفتم فاسق باشم. گفت: والله که باید بکنی. گفت: والله که نکنم . حاجب منصور گفت : امیر قسم می خورد و تو قسم می خوردی. گفت : امیرالمومنین قادرتر است بر کفّاره از من . (50 - 51)

زُهْری گفته است : هرگاه در قاضی این سه وصف باشد قضا را نشاید : ملامت را کاره باشد، و ستایش دوست دارد، و از عزل بترسد. (51)

مردی با شریح گفت : بر من حکم به جور کردی، خدای تو را در آتش در آورد. گفت: پیش از من هفت کس دیگر درآیند : آنکه مرا گماشته است. و آنکه مرا تعلیم حکم کرده است، و آنکه دعوی میکند، و دو گواه، و دو مُزَکیّ که تعدیل گواهان کنند. (51)

مردی به کسی مال سپرد و به حج رفت و چون بازگشت و مطالبه نمود انکار نمود. پیش ایاس قاضی آمد و قصه بگفت. ایاس گفت: باید آن شخص نداند که تو پیش من آمده ای، برو و روز دیگر پیش من آ. و بفرستاد و آن مرد را بخواند و گفت: مالی حاضر شده است می خواهم به تو سپارم، منزل خود را محکم ساز و جایی آماده گردان و شخصی امین بفرست تا این مال بیارد. و بعد از آن صاحب مال را بطلبید و گفت : می روی و از او مال خود می طلبی و می گویی از تو شکایت به ایاس برم. مرد چنان کرد.آن مرد خائن به امید مال موعود و بیم ظاهر شدن خیانت او ودیعت او بگزارد. قصه را با ایاس گفت و ایاس خندید. (51)

دو کس نزد شریح بر گربه بچه ای دعوی کردند و هر یک می گفتند بچه گربه من است. شریح گفت: او را پیش گربه نهند اگر گربه صدا کند و بگریزد و بجوشد بچه آن نیست، و اگر خاموش گیرد بچه او باشد. (51)

یکی از سرداران لشکر مهتدی، ملک کسی را غصب نمود. به مهتدی تظلم برد. او را بخواند و دیوان ایشان بپرسید و آن ملک را برای او حکم کرد. گفت: خدای تو را جزای خیر دهد، تو آنچنانی که اَعشیٰ گفته است . گفت: اما شعر اعشی را ندانم، و لکن فرموده خدا را خوانده ام که می فرماید: و نَصعُ الموازین القسط لیوم القیامه*ا. (51)

اعرابی غلیظی را والی ناحیه ای کردند. چون تنازع و خصومات مردم بدید، قسم خورد که هر که شکایتی نزد من آرد از ظالم و مظلوم او را بزنم و عقوبت کنم. پس رعیت انصاف در گرفتند و از بیم ترک مخاصمت دادند. (51)

مردی به کِسری تظلّم کرد که وکیل تو ضیعۀ(= زمین زراعی، آبادی) من بستد. کسری گفت: تو حاصل آن چهل سال خوردی وکیل من دو سال خورده باشد. مرد گفت: ای ملک. تو جند سال مملکت خوردی اکنون با بهرام چوبین ده که او نیز یک سال بخورد . کسری حکم به قتل او نمود. گفت: ای ملک. داخل شدم به یک مظلمه و بیرون می روم به دو مظلمه. ضیعۀ او به او باز گردانید. (51)

مامون روزی در دیوان مظالم نشسته بود. شخص رقعه داد که او را نزد مامون مظلمه ای است . گفت چه چیز است؟ گفت: وکیل تو سعید از من جوهری به سی هزار دینار سرخ بخرید و ثمن به من نرسید . گفت: شاید برای خود خریده باشد، و یا ثمن از من گرفته باشد و به تو نداده باشد. گفت: با من به سنت پیامبر(ص) عمل نما. بینه مدعی را و یمین مدعی علیه را. مامون قاضی خود یحیی را بخواند و گفت: میان ما حکم کن. یحیی گفت: حکم نمی کنم چون اینجا محل قضا نیست، مجلس قضا خانه من است. مامون گفت: چنین باشد و با خصم به خانه یحیی آمد. کرسی آوردند تا مامون بر آنجا نشیند. یحیی گفت: بر خصم شرف مجلس مگیر. کرسی دیگر آوردند تا مدعی بر آن بنشست و دعوی خود بگفت. یحیی گفت: گواه داری؟ گفت: نه. گفت: تو را امیر المومنین سوگند است. مامون قسم خورد. پس با غلام گفت: آن مال به او بده تا مردم نگویند مگر من به سلطان خویش حقّ او ندادم . (51 – 52)

مردی و زنی پیش عمر مرافعه آوردند و آن زن پیش از آن ران شتری نزد عمر به هدیه فرستاده بود و گفت میان ما حکم قطع کن چنانچه بر آن شتر قطع کنند. عمر بر زن حکم کرد و گفت : بپرهیز از هدیه. (52)

گویند ملکی را خُراجی (=دمل) بر آمد . اطبا از دوا عاجز آمدند . گفت: شما در کار من غل و غش می کنید، اگر دوا نکنید شما را بکشم . بترسیدند، پس به اتفاق به ملک گفتند : علاج آن بود که کودکی ده ساله پدر و مادر به رضای خود سر و پای او بگیرند و بر محل جراحت بگذارند و چون خون او بر آن خراج ریزد ملک از آن بیاشامد، و گمان داشتند که هرگز صورت نبندد. ار اتفاق چنین کودکی بهم رسید و ابوین او از تنگدستی به آن رضا دادند و چون او را پیش ملک بداشتند و ملک خواست او را ذبح نماید، کودک بخندید. ملک گفت: از چه خندیدی؟ گفت: مهربانترین خلق بر فررزند مادر است و بعد از آن پدر و بعد از آن ملک و شما همه اتفاق کرده اید بر کشتن من، شکایت پیش کی برم. ملک را رحم آمد و کارد از دست بینداخت، در حال آن قُرحه منفجر گشت و شفا یافت . ملک کودک را به پسری برداشت. (52-53)

زنی جمیله شوهر خود را پیش شَعْبی به محاکمه آورد و شعبی برای زن حکم کرد. زن برفت و در راه به متوکل لَیثی برخورد. متوکل ابیاتی خواند و این ابیات در زبان مردم افتاد و به آن مولع (=حریص) شدند تا شعبی مضطر شد و از قضا استعفا نمود.

و در مستطرف آورده است که ابیات هُذَیل اشجعی گفت، و شعبی او را بیاورد و سی تازیانه بزد.(53)

ابوحنیفه گفت: ما نزد حَمّاد به استفاده علم می رفتیم، روزی با ما گفت: هرگاه بر شما مسئله ای مشکل وارد سازند جوابش را هم از او بگردانید. پس روزی به نزد منصور بودم . ربیع به قصد امتحان از من پرسید : چه می گویی اگر امیر مرا به قتل کسی امر کند بر من حَرَجی باشد؟ قول حَمّاد مرا به یاد آمد. گفتم : امیر به غیر حق امر کند؟ گفت : نه. گفتم: همه کار بکن که هیچ حرجی نباشد. (53)

وَکیع نزد ایاس آمد تا شهادتی بگزارد و ایاس نمی خواست شهادت او بپذیرد و حرمت او لازم می داشت. با او گفت: روا ندارم که تو همچون موالی و اراذل شهادت بگزاری. وکیع شهادت نگزاده برفت. (53- 54)

و گفته اند: همه مردمان عادلند مگر عدول قضات. (54)

باید گواهان زنا، چهار مرد باشند و تصریح کنند نه کنایه. (54)

سه کس پیش عمر گواهی به زنا بر مُغیره بن شُبعه دادند، و چون شخص چهارم که زیاد بود خواست گواهی دهد، عمر گفت: روی روشنی می بینم، امید دارم که خدای به تو رسوا نکند مردی از صحابه را. گفت: من رانها دیدم مجتمع شده و کفلی بالا می رفت و فرو می آمد و صدای نفس بلند می شد و ندانستم چه بود . عمر آن سه کس را حد افترا زد. (54)

محمدبن رَباح قاضی گفت: قُثَم و ابن اخیه پیش من آمدند و این اخیه ادعای پنج هزار دینار بر قثم کرد. قثم گفت: آری دارد اما بپرسید از چه طریق؟ گفتم: تو اقرار کردی به مال، خواه تفسیر کند و خواه نکند. ابن اخیه گفت: گواه باش که او بری است از این مال اگر من اثبات نکنم . گفتم: اما تو اقرار کردی به برائت او تا آن وقت که اثبات کنی. و من ضعیف تر از آن دو در قضاوت ندیدم . (54)

شخصی نزد حاکم به حقی اقرار نمود و غافل بود. حاکم براو حکم کرد. گفت: بی شاهد بر من حکم می کنی؟ گفت: شهادت داد پسر برادر عمه ات .

و یکی از قضات درمِثل این مقام گفت: اقرار کرد به آن پسر خواهر خاله ات. یعنی: خودت. (54)

شخصی وام گیرنده خود را نزد قاضی آورد و دین خود از او مطالبه نمود . قاضی گفت: چه گویی؟ گفت: راست می گوید، او را مال و ملکی نیست، می خواهد به این وسیله دین من باز پس افتد و حق من ببرد . مدیون گفت: قاضی گواه باش که اقرار به عسرت و پریشانی من کرد. قاضی او را رها کرد . (54)

منتصر گفته است : عزیز نگردد باطل اگر چه ماه از میان دو چشمش طلوع کند، و خوار نگردد صاحب حق اگر همه عالم بر او عداوت و اِذال او دست بهم دهند . (57)

نوشیروان گفت: عدل حصاری است مُلک را که نه آب آن را غرق می کند و نه آتش می سوزاند . (57)

کعب احبار گفت: هرکه ظلم کند خانه خود خراب کند. ابن عباس چون این سخن شنید، گفت: تصدیقش در قران است که: فَتِلْکَ بُیوتُهم خاویه بما ظلموا.*2 (57)

شَعْبی گوید: به مجلس شُرَیع در آمدم . زنی بیامد و از دست شوهر گریه می کرد. گفتم : گمان دارم که این مظلوم باشد. گفت: چه گویی در گریه برادران یوسف پیش پدر آمدند گریه کنان و ایشان ظالم بودند . (58)

مجرمی را پیش منصور حاضر کردند. گفت: خدای عزّ و جلّ امر کرده است به عدل و احسان. اگر با دیگران عدل کردی با من احسان کن و عفو کرد . (61)

رشید با مردی که او را به زندقه تهمت کرده بودند گفت: چنانت بزنم که اقرار کنی. گفت: سبحان الله. این خلاف امر خداست، خدای امر کرده است که مردمان را بزنید تا به ایمان اقرار کنند، و تو مرا می زنی تا به کفر اقرار کنم. رشید خجل شد و از او گذشت. (61)

عمر شبی می گشت، از خانه ای آواز شنود. بر دیوار بالا رفت. مردی دید با زنی شراب می خورد. گفت : یا عدوّالله. گمان داری که خدای پرده تو ندرد و تو بر مصیبت مقیم باشی؟ گفت: یا امیر المومنین. شتاب مکن، اگر من خدای را مصیبت کردم در یک چی، تو مصیبت کردی در سه چیز. خدای تعالی فرموده: "ولا تجسّوا" *3 و تو تجسس کردی. و فرموده:" و اتو البیوت من ابوابها"*4 و تو بر دیوار بالا شدی . و فرمود: " لاتدخلوا بیوتا غیر بیوتکم حتی تستانسوا و تسلّموا علی اهلها" *5 و تو بی سلام داخل شدی. عمر گفت: من خطا کردم مرا ببخش. مرد گفت: به شرطی که دیگر از این خطاها نکنی.(61 و62)

گویند: قاضی آنگه تمام گردد که ریش بزرگ داشته باشد. (117)

شخصی با کسی گفت : به من صد درهم قرض بده و میخواهم فلان چیز بخرم و امید دارم بیست درهم سود کند . گفت : بیست درهم تو را بخشم بگیر و برو . گفت: نه، صد درهم قرض ده. گفت: این سخن کس است که نخواهد قرض بگزارد.(122)

حَجّاج با عُمّال خود گفت: مال من به کسی ندهید که من نتوانم پس گرفتن . گفتند: آن کیست؟ گفت : مفلس. (122)

مردی بر مامون دعوی داشت. یحیی بن اَکْثَم مامور شد تا میان ایشان قضا کند. او سوگند بر مامون متوجّه ساخت. مامون قسم بخورد و آن مال هم بداد. از او سوال کردند. گفت: قسم برای آن خوردم تا دیگران بر دعوی باطل جرات نکنند و مال برای آن دادم تا نپندارند از بخل به مال، قسم خوردم.(123)

کسی بر عثمان (رض) مالی ادعا نمود. عثمان آن مال بگزارد و قسم نخورد . گفتند: چون تو صادق بودی چرا قسم نخوردی؟ گفت: ترسیدم مقرون به قسم بلائی بر من قضا شده باشد و مردم گویند به سبب قسم دروغ او را آن بلا رسید. (123)

از شَمّاخ نقل کنند که او را در طلبی به قاضی می بردند و به قسم تخویف می کردند و او حذر و تَروّع ظاهر می ساخت و می گفت : حاشَ لله که من برای طلب به غیر حق قسم خورم چه جای آنکه حق باشد. خصم به آن مغرور شد و او را قسم تکلیف کرد. بی انتظار بخورد و از پیش حاکم بیرون آمد.(124)

جاحظ گوید: عجیب تر از حال کُمَیْت و طِرِمّاح دیده نشده است که با هم مصاحبت و متفق بودند با کمال اختلاف مذهب، که کُمَیْت عدنانی شیعی بود و متعصب به مردم کوفه، و طِرِمّاح قحطانی خارجی و متعصب به اهل شام و مع ذالک هیچ غبار وحشتی میان ایشان برنخاست و الفت ایشان با یکدیگر در تمام مدت نکاست. و این عجب است. با ایشان گفتند : چگونه شما را از این اتفاق با اختلاف عقیده دست داد؟ گفتند : ما با هم اتّفاق بر بغض عوام کرده ایم. (189)

گویند: شاعری دشمنی داشت. ناگاه در صحرائی به او برخورد و دانست او را بخواهد کشت. گفت: از تو یک مسألت دارم؟ گفت : بگو. گفت: چون مرا بکشی در شهر بر در خانه من بگذری و ندا کنی: " أَلا ایّها البنتان انّ أباکما." و شاعر را دو دختر بود و طبعشان به شعر آشنا. چون این مصراع شنیدند ، گفتند : " قتیل، خُذُا بالثّار مِمّن أتاکُما." *6و برجستند و او را بگرفتند و به حاکم بردند و پدر خود را از او خواستند تا آن خون بر او ثابت کردند و خونبهای پدر بگرفتند.(225)

در جاهلیت دزدی و غارت در میان عرب چنان فاش بود که شعرای اسلام ائمّه اَنام را به غارت وصف کرده اند، و عرب همچو قبائل ترک پیوسته یکدیگر را سَبی می نمودند و اموال هم می ربودند و با خیل و سپاه در طلب غارت می رفتند و آن را غَزو نام می نهادند و آن مال را غنیمت می گفتند.(229 و 230)

(((((((((((((((((((((((((((())))))))))))))))))))))))

پانوشت ها :

1 - قرآن کریم 21/47 : روز رستاخیزتذازوهای درست نهیم.

2 - قران کریم: 27/52: "پس این است خانه هاشان فروریخته به سبب آنکه ستم کردند"

شعر : خانه ظالمان نه دیر که زود به فضیحت خراب خواهد شد

3 - قران کریم 49/12: "و جستجو مکنید"

4 - قران کریم 2/189: به خانه ها از درهاشان بیائید .

5 - قران کریم 24/27: " در خانه هایی که غیر خانه خودتان هست داخل مشوید تا آنکه دستوری طلبید و بر اهلش سلام کنید."

6 - معنی دو مصرع : ای دو دختر به درستی که پدر شما کشته شد. پس خون بها را از کسیکه پیش شما می آید بگیرید

مشخصات
چه بگویم ؟     (حقوقی، ادبی و اجتماعی) این وب دارای مباحث و مقالات فنی حقوقی است. لیکن با توجه به علاقه شخصی،  گریزی به موضوعات "ادبی" و "اجتماعی"  خواهم زد. چرا و چگونه؟  می توانید اولین یاداشت و نوشته ام در وبلاگ : "سخن نخست" را بخوانید.
  مائیم و نوای بینوایی
بسم اله اگر حریف مایی
               
*****************
دیگر دامنه  های وبلاگ :
http://hassani.ir

* * * * * * * * * * *
«  کليه حقوق مادي و معنوي اين وبلاگ، متعلق به اینجانب محمد مهدی حسنی، وکیل بازنشسته دادگستری، به نشانی مشهد، کوهسنگی 31 ، انتهای اسلامی 2، سمت چپ، پلاک 25  تلفن :  8464850  511 98 + و  8464851 511 98 + است.
* * * * * * * * * * *
ایمیل :
hasani_law@yahoo.com
mmhassani100@gmail.com

* * * * * * * * * * *
نقل مطالب و استفاده از تصاوير و منابع این وبلاگ تنها با ذکر منبع (نام نویسنده و وبلاگ)، و دادن لینک مجاز است.  »