ابتدا و انتهای خلقت
مرواریدی نیم رس در میان صدفی سفید
- د ر ملتقای ساحل آرام و شرنگی دریا - .
خمیر مایه پائیز را
در پاتیلی از سبز دانه های بیخته بهار و آهنگ ملایم رود تابستان ریخته ام
- تا در یلدای زمینیان - در تنور گرم سینه ام و سینه ات
نان سازم و میان برادران هم نهاده تقسیم کنم.
عجبا که رنگ ما در چهار گوشه زمین متفاوت است :
زرد ...
همچون ، دهان خشکیده و خشتی برادرانم در دل دیوار چین
تاولی چرکین، بر صورت بزگ کرده فغفور بزرگ .
سفید ....
همچون کام پر برف خواهرانم و پستانهای زمخت بی شیرشان
که آمد و شد کند دستان شان ، آلپ را ساخته اند
سیاه ...
به مانند استغاثه چشمان عمو زاده هایم
در بهت پیچده گی ماهیچه های جادوگران، در ساحل نگامی.
سرخ ...
چون رنگ نگون چادر نشینان اتازونی
که گوشتشان در چکاچک دندان های همخونم، مزه وحشی بوفالو ها را گرفته است .
***
در تپه ای که بر فراز آن پیر پائیز حکم میراند
بر لبهای من نی لبکی است، که سرخود می نوازد
گاهی شاد، آوازی برای تولد فرزند ناصره
گاه حزین و شماره دار،به اندازه قدم های اوکه صلیبش را بدوش می کشد
و آنسوی تر
برادرانم با سوختن نی لبک من، ضماد آتش را بر زخمهایشان می مالند
در میان نمک سار تنه بزرگم، قلبم با شک و تردید سخن می گوید
و رطوبتش را به چشمانم وام داده است
مغزم توده ای لزج از کرم های کوچک
طعمه هایی بر سر قلّاب صیاد زندگی، که رنگ و طعم زرد چوبه را دارد
و سینه ام که پر از هوای دود آلود دوزخ است و بر کامم فلفل مرگ می نشاند .
***
عجبا !!
من در ابتدای خلقتم
و قلب تازه فرشته ای را، در سفره زمین با کارد قسمت می کنم
و خود و برادرانم در شکار دریا
تکیه گاه تن خسته مان را آرواره کوسه حرص زمین قرار داده ایم
***
عجبا !
من در انتهای زمین ایستاده ام
وتو گویی در سوی دیگر ، برادرانم مشغولند
شلاق میزنند ....
و شلاق می خورند.
شلیک میکنند ....
و گلوله می خورند....
می میرند ...
و تشییع می کنند ....
***
دیگر مجال نان پختن و خوردن نیست
باید با کودک بزرگ زمین همراه شوم
از کنار دیوار بزرگ چین بگذرم، در کنار جسم طلسم شده سنگی برادرانم التجاء کنم
و لبان سرد و پلاسیده خواهرانم، را در کوهستان های بکر ببوسم
و در هیاهو حلقه رقص برادران سیاهم، پاهای خدایان را لگد کنم
و بر دیپلماسی حرام زادگان همخونم، در بزرگترین کاخ جهان آب دهان پرتاب کنم
باید بخوابم
و در جعبه سفید رسمی چوبی عاج
با انگشتان لرزان الرحمن حکّاکی کنم
و بخواهم
که خاکستر تابوتم را در رود سند ریزند .
***
اینک
من در انتهای خلقتم
و در میانه صدف تهی زندگی
و شروع زمین ...
مشهد 6/10/63
تصویر برگرفته از سایت : crystalinks.com