محاکات
در ناپیدایی کلام
قطره های اشکش
از نای تنگ چشم با من سخن می گوید.
انگشتانش، زخمه بر ساز دل، میزند.
و از زیر و بم گردش خون
ترنگ گوش گرمی را، ترنّم میکند.
تو گویی ، در هیات کاجی شکاک ،
تن پوشی دیر بافته، از تار صبر و پود حرمان، به بر دارد؛
و " من هستم " را ،
به گوش سخت و سنگین دیوارهای سیمانی، نجوا میکند.
موزه ای به پا دارد،
که سنگینی اندوه خلقت را میکشد.
و بی آنکه خود بخواهد، گور زار مثنوی ها را ، در می نوردد.
و جمجمه های پوسیده عشاق را لگد میکند.
من در حضور تحیّر پریسای سکوت،
تنها دم و بازدم خود را می شنوم،
که مصراع هایی پاره پاره، از دوبیتیهای دفتر وجودند .
انگشتانم ، نوشابه گلوسوز اضطراب را نوشیده،
و گریبانم را گرفته اند.
و پاهایم فرازیدن تنه ام را از یاد برده،
و همچون ستون های آناهیتا - مد هوش –
خاک بوس زمین شده است.
سپس، در سردی سوزناک پائیزی
تن پوش لتره خود را رها می سازم.
و سرخی شلاق باد سام پائیزی ، بر تن
و رده منقار کلاغها بر گوداله های سرختر صورت،
دلمشغولی ام می شود.
وگریستن ، باز گفت محالم .
می گویم :
" دوستی یا دشمن ؟
سواری که ، گرد کلاهخودش را
با گل های یاس آذین بسته اند.
و در غلاف شمشیرش،
شب بو و اطلسی نشانده اند ؟
یا بد کاره ای ، که در بزم بادیه خورده ام
- و بر صحن آشفته مردمک چشم -
رقص خنجر میکند ؟
و شتابه تیغ ، جای حلزون واره های سیمین تن را میگیرد ؟
نسیمی هستی، که از کاروانسراهای عباسی میگذرد،
و ره آوردش ، قرمزترین و آبدار ترین انارهاست
که در کماس جان کویری ام می گذارد
یا طوفانی،
که بر صورت نازک بنفشه و میناهای باغچه ،
سیلی سهم می زند ؟
شاخه هایی خشک ،
که پشت بند دیوار لرزان تمنا من است،
یا دلوی از هریررود،
که از امتزاجش با واژه ها
ملات کلبه شعر ساخته میشود.
و با یک شماره با من به ثبت می رسد.
همراهی، در جنوبی ترین کوچه های تنگ و تاریک و گلین شهر
که روز مرا به شب پیوند میزند.
یا هم خوابه ای که در بستر وهم آلوده شب
حلاوت صبح را بر بالشم حک می کند،
و پژواکش در لایه های نرم پیچک مغز
بی آنکه خواب جمود پوسته را برآشوبد–
طنین می اندازد.
می گوید :
" ما دوبهم چسبیده هستیم،
که در زهدان قرن
قرین جفتی، قرمز و لزج بودیم .
مادرمان در بزم لوطیان میرقصید،
در حالیکه ما با پستان هر دایه رهگذر،
شیر مست می شدیم .
با اولین چار دست و پا ،
خود را به چشمه ای رساندیم .
مظهرش، کوهی در مشرفترین قسمت زمین بود
که بیش از آن تا گور آن را ستوده،
و انجیر معبد، در دامنه آن نمو یافته است .
و خورشید، قله اش را، تائو خود می پنداشت.
بی گمان آنجا استواء. زمینیان بود.
پس از ماممان جدا شدیم ...
و چون از آنسوی چشمه در آمدیم
سرزمینی دیگر گونه فرا روی ما بود ،
که آسمان و زمینش در فضیلت یکسان بود.
و مانند گویی روشن در میان مردمک چشم می غلطید
و روز و شب را می سا خت .
ما بزرگ و بزرگتر شدیم
دستهایمان یکدیگر را می جست
و لبهایمان هم .
یکی نسیم ... و آن دیگری درخت .
یکی پروانه، و آن دیگری رنگین کمان .
یکی ماهی، و آن دیگری برکه .
یکی پرنده، و آن دیگری آسمان .
پس در گرانیگاه هستی ،
رقص دلکش داغی را آغازیدیم
و چون خسته شدیم ،
انگشت اشاراتمان به سوی بلندترین افرای زمین شد
که در سایه اش بانگ چگور، و غزل حافظ مستاجر یک دهان بودند.
و پچ پچ شان ، تنها فال ما از کتاب بزرگ حیات ."
او سخن می گفت ...
و من دفتر می کردم
اشک و خندمان - یک در میان -،
ابیات شعرم را می ساخت.
آنگاه که خرخاکی های تردید در زمین نرم فرو رفتند
من به او گفتم :
" بی گمان ،
دیگر، قناری دهان،
آغاز این شعر را ، تکرار نمی کند.. مگر نه ؟ !!
محمد مهدی حسنی - مشهد شهریور 1383