چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۱۰:۶ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

داستان طنز

من پدر بزرگ خودم هستم

نوشته: مارک تواین

بعضی وقتها که تنها هستم و با خودم حرف میزنم، اطرافیانم با نگاههای عجیبی تماشایم میکنند و حتماً پیش خودشان میگویند : " بیچاره عقلش را از دست داده " .... یکی از همین ها که با من سابقه دوستی چندین ساله داشت یکروز پیشم آمد و احوالم را پرسید. وقتی سرگذشتم را برایش گفتم تصدیق کرد که نه تنها دیوانه نیستم بلکه خیلی از عاقلها هم عاقلترم. حالا برای اینکه شما هم این فکر پوچ را از سرتان بیرون کنید سرگذشتم را برایتان تعریف میکنم :

دو سال پیش در مجلسی که نمیدانم به چه مناسبتی تشکیل شده بود با زن بسیار زیبائی آشنا شدم. چون این زن بعداً بعقد من درآمد اگر بخواهم در باره زیبائی جزء جزء اعضایش شرح بدهم موضوع ناموسی میشود و چندان خوش آیند نیست و همینقدر میگویم که زن قشنگی بود و مخصوصاً مجبورم بگویم زیبا بود، برای اینکه وقتی میخواهم بگویم این زن چهل و یک سال داشت مسخره ام نکنید . و البته میدانید که من اولین مردی نبودم که با زن مسن ازدواج کردم و چه بسا پیش از من اشخاص بزرگ و ثروتمند چنین کاری کرده اند .

او شوهر نداشت، یعنی شوهرش مرده بود و یک ثروت سرشار و یک دختر 22 ساله ماترکش بود .

پیش خودم حساب می کردم : " نباید حماقت کرد هرچند که او چندین سال از من بزرگتر است، اما در مقابل، خانه بسیار خوبی دارد و ضمناً ثروتش هم از پارو بالا میرود و حالا دیگر وظیفه منست که شکر گزار مرد خیّری باشم که چنین زن زیبا و چنان ثروت سرشاری را برای آدم خوشبختی مثل من گذاشته و زحمت را کم کرده است .

انشاالله دختر 22 ساله او هم بزودی شوهر میکند و من میمانم و اینهمه نعمت بی سر خر .

خیلی زودتر از مدتی که من حدس میزدم – یعنی بیست روز پس از عروسی من و مادرش، شوهری برای دخترک پیدا شد و اورا با سلام و صلوات بخانه داماد فرستادم.

و اما داماد .... این وجود ذیجود را معرفی میکنم:

ایشان پدر بزرگوار بنده بودند. پدرم هرچند بیست سال از من بزرگتر بود ولی چون قدر وجود خودش را خوب میدانست، هیچوقت فکر و خیال برش نمی داشت و غصه بود و نبود را نمی خورد . به همین جهت بسیار جوان تر و تازه مانده بود، بطوریکه هرکس ما را با هم میدید خیال میکرد ایشان برادر بنده هستند .

در شب عروسی من، پدرم وقتی نادختری مرا دید یک دل نه، صد دل عاشق شد و پس از بیست روز به خوشی و سلامتی بر سر خوانچه عقد نشست.

موضوع جالب سرگذشت من تازه از اینجا شروع میشود. بعد از اینکه صیغه عقد پدر و نادختریم خوانده شد یکی از بزرگترهای فامیل به پدرم گفت: " چرا معطلی ؟ دست پدر زنت را ببوس."

پدرم و من، هردو پس از شنیدن این جمله ماتمان برد.... ولی پای حرف حساب در میان بود؛ پدرم داماد من شده بود و لازم بود دست مرا ببوسد و بالاخره هم بوسید.

منهم دستی به پشت او زدم و گفتم: " انشاالله پابپای هم پیر بشوید."

هنوز از حیرت در نیامده بودم که بمن گفتند:

چرا ایستاده ای. دست مادرت را ببوس.

گیج شدم: " کدام مادر ؟ منکه مادرم دو سال پیش در حادثه اتومبیل کشته شد."

- "مگر زن پدر شما مادرتان نمیشود؟"

وقتی فکرش را کردم دیدم درست می گویند، ناچار خم شدم و دست نادختریم را بوسیدم، دخترک هم دستی بشانه من زد و گفت: " پیرشی پسرم.... "

خیال کردم موضوع بهمین جا ختم میشود ولی اینبار به دخترک گفتند : "عروس خانم زود پاشید، دست پدرتان را ببوسید و از ایشان تشکر کنید..."

یکسال از این ماجرا گذشته بود که من صاحب پسری شدم و معمای خویش و قومی ما به قسمت حادتری رسید.

پدرم بعلت اینکه شوهر خواهر این بچه بود و همین شوهر خواهر، پدر من هم بود- بنابراین پدرمن، پدر بزرگ این بچه حساب میشد و روی این اصل بچه من از طرفی نوه پدر و از طرف دیگر برادر زنش بود.

این را هم بدانید که چون زن پدرم، خواهر این بچه بود و این بچه هم نوه پدرم، پس خواهر این بچه – که همان زن پدر باشد – نوه پدرم هم میشد . پدرم با این حساب نوه اش را گرفته بود.

یکماه از این معمای سر در گم نگذشته بود که زن پدرم نیز صاحب طفلی شد و این طفل با حساب بالا بچه نوه پدرم میشد و بنابر این بچه پدرم، نتیجه او هم بحساب میامد. این طفل از طرف پدر حکم برادر مرا داشت و از طرف مادر، نوه من محسوب میشد .

حالا که پسر پدرم حکم برادر مرا داشت، ناچار مادر بزرگ او، مادر بزرگ منهم میشد و روی این حساب زنم مادر بزرگ من بود. و من مادر مرده با مادر بزرگم عروسی کرده بودم.

خوب، اینهمه من برای شما معما حل کردم ، حالا میخواهم شما جواب یک سوال مرا بدهید. بگوئید ببینم شوهر مادر بزرگ یک نفر با آن شخص چه نسبتی دارد ؟

معلومست که پدر بزرگش خواهد بود. پس در این صورت من پدر بزرگ خودم هستم (و ضمناً یادتان باشد که روی این حساب نوه خودم هستم . و بنابر این نتیجه پدرم حساب میشود و دختر من که حالا زن پدرم شده، نبیره پدرم بحساب میاید و بچه پدرم، بچه نبیره او، یعنی پشت پنجم پدرم است. )

حالا فهمیدید چرا آنهائیکه مرا می بینند توی دلشان میگویند:

" بیچاره عقلش را از دست داده " بعلت اینکه با صدای بلند میگویم :

"من پدر بزرگ خودم هستم."

حاشیه : خواننده عزیز درست فکر کن، مثل اینکه این یارو واقعاً دیوانه شده که میگوید: "من پدر بزرگ خودم هستم." چون با حسابی که ما کردیم این آقا نمی تواند پدر بزرگ خودش باشد. بلکه چون بچه پدرش پشت پنجم پدرش حساب میشود. بنابراین اینهم که برادر بچه پدرش بحساب میاید باید پشت پنجم پدرش باشد یعنی پشت چهارم خودش است و بنابراین پدر پدر پدر پدر خودش است .

*******

منبع : کتاب حضرت فیل ( مجموعه 12 داستان فکاهی – انتقادی ، نشریه شماره 8 توفیق – خرداد 1347) – ص 26 الی 33

انتخاب : محمد مهدی حسنی

مشخصات
چه بگویم ؟     (حقوقی، ادبی و اجتماعی) این وب دارای مباحث و مقالات فنی حقوقی است. لیکن با توجه به علاقه شخصی،  گریزی به موضوعات "ادبی" و "اجتماعی"  خواهم زد. چرا و چگونه؟  می توانید اولین یاداشت و نوشته ام در وبلاگ : "سخن نخست" را بخوانید.
  مائیم و نوای بینوایی
بسم اله اگر حریف مایی
               
*****************
دیگر دامنه  های وبلاگ :
http://hassani.ir

* * * * * * * * * * *
«  کليه حقوق مادي و معنوي اين وبلاگ، متعلق به اینجانب محمد مهدی حسنی، وکیل بازنشسته دادگستری، به نشانی مشهد، کوهسنگی 31 ، انتهای اسلامی 2، سمت چپ، پلاک 25  تلفن :  8464850  511 98 + و  8464851 511 98 + است.
* * * * * * * * * * *
ایمیل :
hasani_law@yahoo.com
mmhassani100@gmail.com

* * * * * * * * * * *
نقل مطالب و استفاده از تصاوير و منابع این وبلاگ تنها با ذکر منبع (نام نویسنده و وبلاگ)، و دادن لینک مجاز است.  »