اگر تلفن دم دست آدم باشه هیچ کاری مشکل نیست
نوشته : جروم ک. جروم
در باره نویسنده:
"جروم ك. جروم" Jerome K. Jerome رماننویس و نمایشنامهنویس انگلیسی، یكی از فكاهینویسان معروف و مطرح جهان است. این رماننویس و نمایشنامهنویس انگلیسی در سال 1859 به دنیا آمد و سال 1927 از دنیا رفت. او در لندن تحصیل كرد و به مشاغل گوناگونی مثل كارمندی راهآهن، آموزگاری، بازیگری و روزنامهنگاری پرداخت. داستانهای او عبارتند از : "سه مرد در یك قایق" و "افكار یك بیكاره"، "سه مرد بر فراز بمل" و "پاول كلور" و نمایشنامههای "باربارا" و "مسافر طبقه سوم رو به حیاط" .
رمان "سه مرد در یك قایق" وی چندی پیش با ویرایش "شادروان عمران صلاحی" و از سوی انتشارات معین منتشر شد. وی این رمان را بر اساس ترجمه فردی ناشناس به نام "م.ت. سیاهپوش" كه سال 1324 منتشر شده ویرایش كرده است.
"صلاحی" درباره رمان "سه مرد در یك قایق" نوشته است: " سه مرد در یك قایق داستان سادهای دارد و شاید اصلاً داستانی ندارد. سه دوست با قایقی در رودخانه تایمز به گردش و تفریح میپردازند. آن هم چه تفریحی. از مناطق صنعتی میگذرند و مكانهای تاریخی و جادههای دینی را سیر و سیاحت میكنند. پس از توقفی در آكسفورد با قطار به لندن باز میگردند. در سفر دو هفتهای سگ بامزهای هم آنها را همراهی میكند. همه داستان همین است. یك موضوع كاملاً پیش پا افتاده و عادی. اما همین موضوع ساده وقتی به دست فكاهینویس با استعداد و توانایی چون "جروم" میافتد، چیز دیگری از آب درمیآید كه باید حتماً آن را خواند و نمیشود تعریف كرد. "جروم" لحن شیرین دارد و نوشتههای او بیشتر نوش است تا نیش و این در دنیایی كه بشر نیاز به خنده و رهایی دارد، بسیار ارزشمند است. خنده او خندهای ساده و انسانی است. این خنده بیشتر مربوط میشود به داستانهایی كه سه مرد جوان تعریف میكنند و بیهیچ ضابطهای به ماجرای خود پیوند میزنند. وقایع داستان هر لحظه ممكن است برای خود ما هم اتفاق بیفتد و یا افتاده باشد. این سه مرد نمونهای از مردهای زندگی روزانه ما هستند و «جروم» آنها را چون آینهای در برابر ما مینهد. او میتواند به كمك اتفاقات ساده و مضحك زندگی به خوبی، ضعفهای ما را به ما نشان دهد.
داستان طنز:
... همه چیزاز یک روباه کوچولو شروع شد که من توی جنگل پیدایش کردم. نمیدانم کدام بچه شیطانی او را با سنگ زده و زخمی کرده بود که گیر من افتاد .
من اونو گرفتم و گذاشتم تو ی زنبیل و آوردم منزل تا زخم هاشو خوب کنم و بعد بقیمت خوبی بفروشم آنشب بهر ترتیب بود گذشت، ماندم معطل که "اینو چیکارش کنم؟"
بفکرم رسید که از روی دفتر تلفن نمره موسسات و اشخاص مطلع را پیدا کنم و ازونا بپرسم، ولی پیدا کردن آدرس شخصی که آدم نه میدونه کیه و نه میدونه کجاست، کار خیلی مشکلیه.
دیدم بهتره از متصدی "اطلاعات تلفن" بپرسم. بله این خیلی بهتره ... اگر تلفن دم دست آدم باشه هیچ کاری مشکل نیست.
شماره "08" را گرفتم و پرسیدم:
- " کجا میتونم این روباه را بسپارم؟"
صدای اطواری دختری جواب داد:
- "شماره 03411 را بگیرید، اونجا مرکز باغ وحشه."
نمره را گرفتم و پرسیدم :
- "آقای عزیز، آیا باغ وحش شما یک روباه کوچولو لازم نداره؟"
مخاطب پس از کمی سکوت خندید و گفت:
- "البته هر باغ وحشی روباه لازم داره، ولی شما نمره رو اشتباه گرفتین."
البته میدونین اگر تلفن دم دست آدم باشه هیچ کاری مشکل نیست .... دوباره این شماره را گرفتم:
- ببخشید یک روباه شما احتیاج ندارید؟
از آنور سیم جواب آمد:
- " اینجا دفتر تهیه خوراک باغ وحشه."
شماره بعدی را گرفتم، آب دهن را قورت دادم و گفتم :
- "معذرت میخوام شما یک بچه روباه لازم ندارید؟"
- "ببخشید آقا اینجا قسمت حیوانات "سم" داره. اگه اسب ، گورخر و هر نوع بز و آهو و گاو کوهی دارید با کمال میل میخریم."
- "پس ممکنه بفرمائید بکجا باید مراجعه کنم؟
- شماره 94413 را بگیرید."
یارو گوشی را گذاشت و من نمره جدید را گرفتم و هر کدام منو به یک شماره بالاتر حواله دادند و هنگامی که 03420 را گرفتم، متصدی اش جواب داد :
- " بله ، لازم داریم . بفرمائید این بچه روباه را یک شخصی میفروشه یا یک موسسه؟"
من فکر اینو نکرده بودم و لذا نمیدونستم چی باید جواب بدم. ولی دیدم بهتره راستشو بگم:
- طرف معامله یک شخصه.
بلافاصله جواب داد:
- "خیلی متاسفم، نمیتوانیم با اشخاص مستقیماً معامله کنیم."
- "پس من چکار کنم . ... این بچه روباه داره از دست میره."
- "با جمعیت حمایت حیوانات تماس بگیرید."
- "ببخشید ممکنه شماره تلفونشون رو بفرمائید؟"
- "دم دستم نیست از متصدی اطلاعات تلفن بپرسید."
تلفن قطع شد و بازهم بلاتکلیف و حیران: "روز از نو روزی از نو" . نمره متصدی اطلاعات را گرفتم. آخه میدونید اگه تلفن دم دست باشه هیچ کاری مشکل نیست.
هنگامیکه نمره تلفن انجمن حمایت حیوانات را گرفتم و ارتباط برقرار شد صداهای عجیب و غریبی به گوشم رسید بطوریکه حرفهای همدیگر را درست نمی شنیدیم . بخصوص که طرف سوال های عجیب و غریبی می کرد. بعد از مدتی آنها نه تنها روباه را قبول نکردند بلکه قضیه هم کشدار شد.
متصدی تبلیغات جمعیت حمایت حیوانات با لحن تهدید آمیزی گفت:
- "هیچ میدونید چه جرم بزرگی مرتکب شدید؟"
با تعجب پرسیدم:
- "چرا؟..."
- "مگه نمیدونید نگه داشتن حیوانات وحشی توی شهر قدغنه و جرم داره ؟"
از دانستن این حقیقت سرتا پام به لریزه افتاد. من قبلاً فکر اینو نکرده بودم و حالا ممکن بود اسباب زحمتم هم بشه .
از ترس اینکه مبادا بازپرس ها به سراغم بیایند، فوری نمره تلفن بازرسی شهرداری را گرفتم که جریان را بگم و کسب تکلیف کنم .
- "آقای رئیس بازرسی تشریف ندارند، برای شرکت در کمسیون به وزارتخانه رفتند و ممکنه تا آخر وقت طول بکشه و تشریف نیاورند."
و بلافاصله گوشی را گذاشت.
حیران و بلاتکلیف مانده بودم و نمیدانستم چکار کنم... اما خوشبختانه اگه تلفن دم دست باشه هیچ کاری مشکل نیست و منهم بالاخره توانستم بوسیله تلفن، تا قلب وزارتخانه هم پیش بروم و با آقای رئیس بازرسی در توی کمسیون تماس بگیرم .
ایشان بدون اینکه توجهی به حرف من بکند گفت:
- "اگه این حیوان وحشی "قرنطینه" ندیده باشه، باید اونو از بین برد."
- "آقا این حیوان که از خارج وارد نشده. یک روباه کوچولوی هموطن است که از جنگل گرفتم ."
- "بهتره با دانشکده دامپزشکی تماس بگیرید ممکنه اونا لازم داشته باشند."
از پیشنهاد او خوشحال شدم ، چون دانشکده دامپزشکی یک موسسه فرهنگی است و مسلماً متصدیان هم آدمهای فهمیده ای هستند .
خوشبختانه تلفن دم دست بود و من دوباره از متصدی اطلاعات نمره تلفن دانشکده را پرسیدم و با آنها تماس گرفتم. مدیر آزمایشگاه جواب داد:
- "البته ما روباه برای آزمایشات خودمان لازم داریم ولی نه حالا، پنچ شش ماه دیگه... آن موقع میتوانید مراجعه کنید.
منکه داشتم از این جوابهای سر بالا، آتش میگرفتم؛ داد کشیدم:
- "آقا توی منزل من وسیله نگهداری این حیوان نیست حاضرم مجانی او را به شما بدم."
آقای مدیر خیلی خونسرد جواب داد:
- "مگه شما فکر می کنید ما وسیله نگهداری او را داریم؟..."
- "پس چکارش کنم؟"
- "با وزارت فرهنگ تماس بگیرید، ما طبق دستور آن ها عمل میکنیم."
باز هم ارتباط قطع شد و من بلاتکلیف نمیدونستم چکار کنم بچه روباه هم گرسنه اش بود و ورجه ورجه می کرد، مجبور بودم براش یک خوردنی پیدا کنم .
باز هم تلفن بدادم رسید، واقعاً وقتی تلفن دم دست آدم باشه هیچ کارس مشکل نیست.
ولی همشون بجای جواب فحشم دادند و قرقر کردند، یکیشون که آدم خوبی بود پرسید :
- "برادر غذای روباه میخوای چکار؟"
- "یک روباه کوچولو دارم که گرسنشه."
- "بهش گردو بده ولی ما نداریم. از سایرین بپرس."
به چند جای دیگه هم برای "گردو" تلفن زدم، ولی هیچ کس حاضر نبود یک سفارش کوچک رو بخانه ما بیاره.
خلاصه کفرم درآمده بود و هیچکس حاضرنبود این بچه روباه را از من قبول کند.
بالاجبار تصمیم گرفتم بگذارمش توی یک پاکت و بندازمش توی سبد آشغال.
به محض اینکه پاکت را توی سبد انداختم بچه روباه از توش بیرون پرید و به سرعت شروع به دویدن کرد.
.... چند تا بچه که داشتند به مدرسه هاشون می رفتند شروع به جیغ و داد کردند و عقب روباهه دویدند.
یکی از بچه ها با ماشین تصادف کرد و سرش شکست.
سه چهار تا ماشین بهم خوردند.
تراموا متوقف شد.
خلاصه چنان بی نظمی عجیبی بار آمد که نگو.... پلیس مرا که موجب اینهمه بی نظمی و خسارت شده بودم توقیف کرد و درحال حاضر بابت ایجاد بی نظمی در شهر و زدن خسارت به تراموا و اتومبیل ها، شکایت پدر طفل مجروح، نگهداری حیوان وحشی در شهر، و از همه مضحکتر دعوی موسسه حمایت حیوانات تحت تعقیب هستم و در سلول زندان فقط به یک چیز فکر میکنم:
" زندان بهترین جای دنیاست باین دلیل که تلفن دم دست آدم نیست..."
منبع داستان : کتاب حضرت فیل ( مجموعه 12 داستان فکاهی – انتقادی ، نشریه شماره 8 توفیق – خرداد 1347) – ص ۳۴الی ۴۳
زندگی نامه جروم و معرفی کتاب ترجمه شده ی وی به قلم خانم رویا صدر است که در شماره 191 ماهنامه گلآقا منتشر و از سایت کتاب بیست برگرفته شده است
تصویر برگرفته از سایت : nndb.com .همچنین برای خواندن زندگی نامه(Jerome K. Jerome) این طنزنویس بزرگ انگلیسی به همان منبع مراجعه شود.