پاییز
دست در دستش ،
در خیابان راه می روم
شرکت در ضیافت برگ ریزی پائیز ،
بهانه حضور ماست .
درختان نیم لخت
بی هیچ واهمه از باد سام پائیزی ،
پای می کوبند؛
انگار بزم تابستان شان است.
و سنگ فرشهای سرد،
که شراب لب ریزه، از پائینه دامن او را، سر می کشند .
راضی نگاهش می کنم .
چشمانش، همچون قیچک کولی ها
آهنگ کوچ می نوازد،
و لبانش چاووشی می خواند.
موهای پریشانش،
گرگ و میش صبح را ، به هوای غروب وام میدهد.
******
ناگهان،
هوا سرد و تاریک تر می شود.
و تلنگری آرام، ولی زنگ دار، چون نا قوس کلیسا؛
میان دو شانه ام می خورد.
و بیتوته دیگرگونه سیاهی شب ،
بر خانه بزرگ زمین؛ دل مشغولیم .
پس همسانی گام هایم، با او بهم می خورد.
و او - بی خبر از هیاهوی وهم آمیزه چاه ویل خاطرم -
گربه های سیاه تردید را غذا می دهد .
و من همچون کبوتری باز خورده،
- با بال و نوکی زخمی -
نشستن در پای نزدیکترین پنجره را می طلبم .
در حالیکه می دانم :
هوای هر دو سوی پنجره
از تار سردی، و پود سیاهی،
برایم ، جامه سخت تنهایی بافته است .
***
در شب یازگی غروب ،
پژواک صداهایی وحشتناک
مرا با هیکل سنگینم، به این سو و آن سو پرت می کند.
و ملکی زشت رو
بر سرنای مرگ میدمد.
از حلقومم چاوی به گوش می آید :
" صید باشم یا صیاد، چه فرقی دارد ؟
کبوتری سفید، در سنگینه آسمان زمستان
یا بازی خسته، از پرواز بلندتر – امتزاج سفیدی با سفیدی –
ماهی ای ، در تفرجگاه تاریک برکه دور
یا سموری خون مست، خسبیده در شب کندش ،
– یکی شدن دو سیاهی –
گوزنی ، که شاخ های بی همتایش
بندی درختان جنگل امیدش نموده است .
یا شیری پیر، که در مخروط چرخه حیات
به پائینتر خانه آمده ست .
- تلاقی عجیب زندگی و مرگ-
باید رفت ... "
می گوید :
" مگر صبح سراغی خود را از یاد برده ای ؟ !
و "گودو" را نمی طلبی ؟
نمی خواهی دانه های پاشیده امید را، به نخ نازک انتظار گرد آوری ؟
یا حضور دوباره سوشیانس بهار را - در برزخ برگ و مرگ -
به هیات نیلوپران رنگین
به تماشا نشینی ؟
نمی خواهی - دیر زمان تر -
چون پرواز سیمرغ مرگ را آغاز یدی
خسته در جسم پیامبری دیگر حلول کنی
و باز " جان " شوی ..... "
می گویم :
" در مدار بزرگ حیات،
اگر سیاره ای باشم
باید روشنی را، به در یوزگی طلب کنم.
و چون با ستارگان - در بلندای خرم آباد –
رقص داغی را بیاغازم؛
می باید سوختن را تجربه کنم و خاکستر شدن را .
و سوار بر تاب مرگ
بی آنکه بخواهم ،
در جایگاه همیشه ی خاکستری
بالا و پائین روم
آنهم ، در دو از شش جهت
.... یعنی تسلسلی باطل.
و تو می دانی که در این سفر
تنها یکی
و آنکه خسته تراست
می رود . "
سفر می گوید :
" ما دو، رودی را ساخته ایم ،
که سودای رسیدن به دریا را دارد .
مسافر مرگ که همراهی ندارد
و توشه نمی خواهد
عجیب است ،
تو در دشت همیشه سبز چشم من می نگری
و از کویره فنا سخن می گویی
نه ! ! یکی بودن دل و زبانت را باور نمیکنم ... "
*****
گفتگوی مان مجال نمی یابد.
من با خراش پنجه هایی در صورت خود،
و فراشائی سخت در بدن،
دفتر شعرم را می بندم؛
و آن را در جویه کثیف خیابان می اندازم.
و تا او به زیبائی طلوع صبح
مشغول می شود .
ملاتی از آب و خاکستر
تمام مرا فرا می گیرد
و با سیاهی و سردی سنگ فرش خیابان یکی می شوم .
******
و دیگر ...
پوشش زیبای عزا ست بر قامت او
- با پولک هایی شاد و براق –
که اندامش را موزون و لاغرتر ، نشان میدهد
و رطوبت دیر هنگام چشمش
که آرایش پیش کرده اش را به هم میزند
و صدای مچ مچ آرواره گورکنان،
که شاعر و دفتر شعر او را،
آرام
آرام
می بلعند.
محمد مهدی حسنی - مشهد آبان1372