داستان طنز - شهردار لایق از عزیز نسین
عزیز نسین از زبان خودش (1)
نوشتهی : عزیز نسین- سال 1968
برگردان: ژالهی صمدی
پدرم در سیزدهسالگی از یکی از روستاهای آناتولی به استانبول آمد. مادرم هم وقتی خیلی بچه بود از روستای دیگری در آناتولی به استانبول آمد. آنها مجبور بودند سفر کنند تا یکدیگر را در استانبول ببینند و ازدواج کنند تا من بتوانم به دنیا بیایم. حق انتخابی نداشتم، به همین دلیل در زمانی بسیار نامناسب، در کثیفترین روزهای جنگ جهانی اول، سال 1915؛ و در یک جای بسیار بد به نام جزیرهی هیبلی، متولد شدم. هیبلی، ییلاق پولدارهای ترکیه در نزدیکی استانبول است و از آن جا که پولدارها نمیتوانند بدون آدمهای فقیر زنده بمانند، ما هم در آن جزیره زندگی میکردیم.
با این حرفها نمیخواهم بگویم که آدم بدبختی بودم. برعکس، خوششانسم که از یک خانوادهی ثروتمند، نجیبزاده و مشهور نیستم.
نام من «نصرت» بود. نصرت یک واژهی عربی است به معنای «کمک خداوند». این اسم مناسب خانوادهی ما بود چون آنها امید دیگری جز خدا نداشتند.
اسپارتاهای قدیمی، بچههای ضعیف و لاغرشان را با دست خود میکشتند و تنها بچههای قوی و سالم را بزرگ میکردند. اما برای ما ترکها این فرایند انتخاب به وسیلهی طبیعت و جامعه انجام میشد. وقتی بگویم که چهار برادرم در کودکی مردهاند چون نتوانستند شرایط نامطلوب محیط را تحمل کنند، خواهید فهمید که چهقدر کلهشق بودم که جان سالم بهدر بردم. اما مادرم در 26 سالگی مرد و این دنیای زیبا را برای قویترها گذاشت.
در کشورهای سرمایهداری، شرایط برای تاجرها مناسب است و در کشورهای سوسیالیستی برای نویسندهها. یعنی کسی که عقل معیشت داشته باشد، باید در یک جامعهی سوسیالیستی، نویسنده شود و در یک کشور سرمایهداری، تاجر. اما من با وجود این که در ترکیه، یک کشور خورده سرمایهدار، زندگی میکردم و هیچ کس در خانوادهام نمیتوانست بخواند یا بنویسد، تصمیم گرفتم نویسنده شوم.
پدرم، مانند همهی پدرهای خوب که شیوهی فکر کردن را به فرزند خود یاد میدهند، به من توصیه کرد: «این فکر احمقانهی نوشتن را فراموش کن و به فکر یک کار خوب و شرافتمندانه باش که بتوانی با آن زندگی کنی.» اما من حرفش را گوش نکردم.
کلهشقی من همچنان ادامه داشت. آرزو داشتم نویستده شوم و قلم دست بگیرم، اما به مدرسهای رفتم که تفنگ به دستم دادند.
در سالهای اول زندگیم نتوانستم کارهایی انجام دهم که دوست داشتم و به کارهایی که میکردم علاقهمند نبودم. میخواستم نویسنده شوم اما سرباز شدم. در آن زمان، تنها مدرسههایی که بچههای فقیر و بیپول میتوانستند در آنها مجانی درس بخوانند، مدرسههای نظامی بود، بنابراین مجبور شدم وارد یکی از این مدرسهها شوم.
سال 1933
مانند همیشه دیر رسیدم، اینبار همهی اسمهای قشنگ تمام شده بود و هیچ اسم فامیلی نبود که بتوانم به آن افتخار کنم. مجبور شدم «نسین» را بپزیرم. نسین یعنی «تو چی هستی؟» میخواستم هر بار که اسمم را صدا میکنند، به این فکر کنم که در واقع چی هستم.
در سال 1937 افسر شدم، ناپلئون شدم. باور نمیکنید! تازه من تنها یکی از ناپلئونها بودم. همهی افسرهای جدید فکر میکردند ناپلئون هستند و این بیماری در بعضی از آنها علاجی نداشت و تا آخر عمر ادامه پیدا میکرد. تعدادی هم بعد از مدتی خوب میشدند. «ناپلئونیتیث» یک بیماری مسری و خطرناک است که نشانههایش اینهاست: بیماران تنها به پیروزیهای ناپلئون فکر میکنند، نه به شکستهایش. آنها مقابل نقشهی جهان میایستند و با یک مداد قرمز، همهی دنیا را در پنج دقیقه فتح میکنند و بعد غصه میخورند که چرا دنیا اینقدر کوچک است. آنها مثل کسی که تب بالایی دارد، هذیان میگویند. خطرات دیگری هم وجود دارد. در مراحل بعدی ممکن است فکر کنند تیمور لنگ، چنگیز خان، آتیلا، هانیبال یا حتا هیتلر هستند.
من، به عنوان یک افسر تازه نفس بیست و دو- سه ساله در مدت کوتاهی با یک مداد قرمز جهان را تسخیر کردم. عقدهی ناپلئونیام یک یا دو سال طول کشید. البته در تمام این مدت هم تمایلی به فاشیسم نداشتم.
از بچگی آرزو داشتم نمایشنامهنویس شوم. در ارتش، واحدهای پیادهنظام، توپخانه و تانک داشتیم اما واحد نمایشنامهنویسی وجود نداشت. بنابراین به دنبال راهی برای خارج شدن از آنجا بودم و سرانجام در سال 1944 آزاد شدم.
بعضی افسرها حتا بعد از ژنرال شدن هم حسرت نوشتن شعر یا رمان را دارند، البته بهخاطر خوشایند دیگران نه خودشان. اما اگر یک شاعر پنجاه ساله بخواهد فرماندهی ارتش شود، بهنظرشان احمقانه و بیمعنا است.
در دوران سربازیم نوشتن داستان را شروع کردم. در آن زمان، سربازی که برای روزنامهها مطلب مینوشت مورد بیمهری پیشکسوتها قرار میگرفت؛ بنابراین با نام خودم نمینوشتم. با نام پدرم، عزیز نسین، کار میکردم و به همین دلیل نام اصلیام، نصرت نسین، ناشناخته ماند و فراموش شد.
آنها مرا به عنوان یک نویسندهی جوان میشناختند، در حالی که پدرم پیر بود و وقتی برای کاری به یک ادارهی دولتی رفته بود و خودش را عزیز نسین معرفی کرده بود، هیچ کس حرفش را باور نمیکرد. البته او تا زمان مرگش، همچنان تلاش میکرد تا عزیز نسین بودنش را ثابت کند.
سالها بعد که کتابهایم به زبانهای دیگر ترجمه شدند و میخواستم حق تالیفی را که به نام عزیز نسین بود بگیرم، مدتها مبارزه کردم تا ثابت کنم «عزیز نسین» هستم با این که نامم در شناسنامه «نصرت نسین» بود.
این روزها بسیاری از کسانی که ادعا میکنند شاعرند، همچنان فکر میکنند که آنچه میگویند شعر است چون ارزش و احترامی برای شعر قایل نیستند. من فکر میکنم شاعر بودن هنر بزرگی است چون بسیاری از نویسندههایی که شاعران خوبی نبودند، مجبور شدند نویسندههای مشهور و موفقی باشند. این را در مورد خودم نمیگویم چون نشان دادهام که چهطور میتوان بد شعر گفت. توجه زیادی که به شعرهای من شده به دلیل زیبایی آنها نیست، به علت نام زنی است که در پایان آنها میآید. شعرهایم را با نام مستعار یک زن منتشر کردهام، اسمی که نامههای عاشقانهی زیادی خطاب به او نوشته شده بود.
از بچگی آرزو داشتم مطالبی بنویسم که اشک مردم را درآورد. داستانی را با همین هدف نوشتم و برای مجلهای فرستادم. سردبیر مجله آن را درست نفهمید و به جای گریه کردن، بلند بلند خندید، البته بعد از آن همه خندیدن، مجبور شد اشکهایش را پاک کند و بگوید: «عالی است. باز هم از این داستانها برای ما بنویس.»
همین روند در نوشتنم ادامه پیدا کرد. خوانندگان کارهایم به بیشتر چیزهایی که برای گریاندن آنها نوشته بودم، میخندیدند. حتا بعد از آن که به عنوان یک طنز نویس شناخته شدم، نمیدانستم طنز یعنی چه. حتا نمیتوانم بگویم که الان میدانم. نوشتن طنز را با انجام دادنش یاد گرفتم. اغلب طوری از من میپرسند طنز چیست، انگار یک نسخه یا فرمول است، چیزی که من میدانم این است که طنز یک موضوع جدی است.
در سال 1945، حکومت، هزاران واپسگرا را تحریک کرد تا روزنامهی «تان» را نابود کنند. من هم آنجا کار میکردم و بعد از آن بیکار ماندم. آنها هیچ نوشتهای را با نام من نمیپذیرفتند، بنابراین با بیش از دویست نام مختلف برای روزنامهها مطلب مینوشتم، از سرمقاله و لطیفه گرفته تا گزارش و مصاحبه و داستانها و رمانهای پلیسی. به محض این که صاحب آن روزنامه متوجه میشد نام مستعار مربوط به من است، نام دیگری اختراع میکردم.
این اسمهای مندرآوردی، مسالههای زیادی را به همراه داشت. به عنوان نمونه، با ترکیب نامهای دختر و پسرم، نام «رویا آتش» را انتخاب کردم و کتابی برای بچهها نوشتم. حکومت این را نمیدانست و به همین دلیل در همهی مدرسههای ابتدایی از آن استفاده میکرد. نام «رویا آتش» به عنوان یک نویسندهی زن در کتابنامهی نویسندگان زن ترک منتشر شد.
داستان دیگری را با یک اسم مستعار فرانسوی در مجلهای چاپ کردم که در گزیدههای طنز جهان به عنوان یک طنز فرانسوی مطرح شد.
داستانی هم بود با یک اسم ساختگی چینی که بعدها در مجلهی دیگری به عنوان برگردانی از زبان چینی منتشر شد.
در مدتی که نمیتوانستم بنویسم، کارهای زیادی را تجربه کردم مانند بقالی، فروشندگی، حسابداری، روزنامهفروشی و عکاسی، البته هیچکدام را به خوبی انجام ندادم.
در مجموع، پنج سال و نیم بهخاطر نوشتههایم زندانی شدم. شش ماه آن به درخواست فاروق، پادشاه مصر و رضاشاه ایرانی بود. آنها ادعا کردند من در مقالههایم به آنان توهین کردهام و از طریق سفیرانشان در آنکارا، مرا به دادگاه کشاندند و به شش ماه زندان محکوم کردند.
چهار فرزند دارم، دوتا از همسر اولم و دوتا از همسر دومم.
در سال 1946 برای نخستین بار دستگیر شدم، شش روز تمام پلیس از من میپرسید: «نویسندهی واقعی مقالههایی که با نام تو منتشر شده، کیست؟»
آنها باور نمیکردند که خودم مقالهها را نوشتهام.
حدود دو سال بعد ماجرا برعکس شد. اینبار پلیس ادعا میکرد مقالههایی با نامهای دیگر نوشتهام. بار اول، سعی میکردم ثابت کنم که نوشتهها کار من بوده و بار دوم میخواستم نشان بدهم که به من مربوط نمیشود. اما یک شاهد خبره پیدا شد و شهادت داد که من مقالهای با نام دیگر نوشتهام و به همین دلیل شش ماه بهخاطر مقالهای که ننوشته بودم، زندانی شدم. در روز ازدواج با همسر اولم، در حالی که گروه ارکستر یک آهنگ تانگو مینواخت، زیر شمشیرهای افسرانی که دوستانم بودند راه میرفتیم. اما حلقهی ازدواج دومم را از پشت میلههای زندان به همسرم دادم. میبینید که شروع درخشانی نبوده است.
در سال 1956 در مسابقهی جهانی طنز اول شدم و نخل طلا گرفتم. روزنامهها و مجلههایی که پیش از آن، نوشتههایم را چاپ نمیکردند، حالا برای آنها سرودست میشکستند اما این شرایط خیلی ادامه پیدا نکرد.
بار دیگر چاپ نوشتههایم در روزنامهها ممنوع شد و در سال 1957 مجبور شدم نخل طلای دیگری ببرم تا دوباره نامم در روزنامهها و مجلهها دیده شود. در 1966، مسابقهی جهانی طنز در بلغارستان برگزار شد و به عنوان نفر اول، خارپشت طلایی گرفتم.
بعد از انقلاب 27 مهی 1960 در ترکیه؛ با کمال میل یکی از نخلهای طلایام را به خزانهی دولت بخشیدم. چند ماه بعد از این ماجرا، مرا به زندان انداختند. خارپشت طلایی و نخل طلایی دوم را برای روزهای خوش آینده نگه داشتم و با خود گفتم بیتردید بهدرد خواهند خورد.
مردم تعجب میکنند که تا الان بیش از دو هزار داستان نوشتهام. اما این تعجب ندارد. اگر خانوادهام به جای ده نفر بیست نفر بودند، مجبور میشدم بیش از چهار هزار داستان بنویسم. پنجاه و سه سالهام، پنجاه و سه کتاب نوشتهام، چهار هزار لیره بدهی، چها ر فرزند و یک نوه دارم. تنها زندگی میکنم. مقالههایم به بیست و سه زبان و کتابهایم به هفده زبان چاپ شدهاند. نمایشنامههایم در هفت کشور اجرا شدهاند.
تنها دو چیز را میتوانم از دیگران پنهان کنم: خستگیام را و سنم را. به جز این دو همه چیز در زندگیم شفاف و آشکار بوده است. میگویند جوانتر از سنم نشان میدهم. شاید به این دلیل است که آنقدر کار دارم که وقت نکردهام پیر شوم.
هیچ وقت به خودم نگفتهام: «اگر دوباره به دنیا میآمدم، همین کارها را دوباره انجام میدادم.» در این صورت دلم میخواهد بیشتر از بار اول کار کنم، خیلی خیلی بیشتر و خیلی خیلی بهتر.
اگر در تاریخ بشر تنها یک نفر جاودان باشد، به دنبال او میگردم تا راهنماییم کند چهطور جاودان بمانم. افسوس که در حال حاضر الگویی ندارم. تقصیر من نیست، مجبورم مانند همه بمیرم. اما از این بابت عصبانیم، چون به انسانها و انسانیت عشق میورزم.
این تنها داستان ناتمام من تا کنون است. میدانم که خوانندهها از نوشتههای طولانی خسته میشوند بنابراین فکر میکنم که نتیجهی داستان من خیلی طولانی نخواهد بود. چیزی که خیل مشتاقانم بدانند که آخر این داستان را هرگز نخواهم فهمید.
شهردار لایق (2)
از: عزیز نسین
ترجمه : حکیم باشی
قرار بود انتخابات انجمن شهر جریان پیدا کند. اعضای برجسته دو حزب در دو طرف روبروی هم نشسته بودند پروپاگاندا (تبلیغات) در خانه ها، قهوه خانه ها، کوچه ها و بازارها خاتمه یافته و کار دستجات به سخنرانی در میدانهای عمومی رسیده بود. رقبای نامزدی انتخابات از یک طرف "بشیرخان" استوار بازنشسته سررشته داری و از طرف دیگر "کاظم خان" بقال بود.
بشیر خان که سالهای سال دیسیپلین دیده، فرمان داده و فرمان شنیده بود، روال خاصی داشت و این روزها کار و کاسبی خود را با استفاده از اطلاعات سررشته داری آغاز کرده و با یک اشاره حساب مداخل و مخارج را تعیین و بررسی می کرد. از تنها مدرسه قصبه (که اولین تقاضای مردم آن شناخته شدن بعنوان "شهرستان" بود.) یک میز فکسنی آورده و در میدان گذاشته بودند و یک لیوان و تنگ آب هم روی آن قرار گرفته بود .
دو رقیب پهلوی هم پشت میز ایستاده به نوبت داد سخن میدادند. اول از همه وقتی بشیز خان پشت میز رفت با لحن بخصوصی خطاب برقیب خود گفت:
- بفرمایئد " کاظم خان" اول شما حرف بزنید.
کاظم خان: استغفرالله ، ما چیکاره هستیم. فعلاً شما حرفاتونو بزنین.
بشیر خان که سه دوره ریاست انجمن شهر را عهده دار بود با نازشتری و تبختر خاصی راه افتاد و مردو را مورد خطاب قرار داده و گفت:
- هموطنان عزیز ! .... سه دوره ریاست انجمن شهر را به من التفات کردید منهم با مساعدت خودتان تا آنجا که توانستم این وظیفه را با شایستگی به پایان رساندم. اکنون در آستانه انتخابات جدید هستیم، نمی گویم باز هم مرا انتخاب کنید زیرا از کار زیاد، خسته شده ام ولی با اصرار همشهریان گرامی آماده خدمت مجدد شدم. حال میل شماست که باز هم به من افتخار خدمت دهید یا به دیگری (با گوشه چشم به کاظم خان اشاره کرد) بهرحال میخواهم در باره اینکه یک شهردار و رئیس انجمن شهر باید چه شرایط و وظایفی را عهده دار باشد با شما صحبت کنم .
در درجه اول یک نفر شهردار باید، تجریه آموخته ، استخوان دار و جا افتاده باشد.(به استثنای این دو نامزد رقیب، باقی اعضاء عموماً جوان بودند) این کار مشغله ای خسته کننده و عذاب آور است به همین مناسبت نیز کسانیکه موهای سرشان ریخته و صاحب دندانهای مصنوعی، بدن لقلقو، دست و پای لرزان و لاغر هستند مناسبتی برای کار ندارند. (کاظم خان بقال، چهارده سال از بشیر خان بزرگتر بود. موهای سرش ریخته و دندانهای مصنوعی داشت) یک چنین شخصی باید پنجاه تا پنجاه و پنج ساله باشد (خودش وارد پنجاه و دومین سال عمر شده بود). اگر کسی را انتخاب کنید که اطلاعاتی در امور نظام وظیفه و قوانین و مقررات کشوری نداشته باشد نمی تواند کاری برای شما انجام دهد. (در سراسر قصبه احدی به اندازه او از امور نظام اطلاع نداشت و کسی نمی دانست قانون چگونه چیزی است؟ پوشیدنی یا خوردنی.)
من نمی گویم مرا انتخاب کنید ولی توصیه میکنم دقت کنید و متوجه باشید کسی که حساب و کتاب سرش نمیشود انتخاب نشود (کاظم خان سواد نداشت و حساب درآمد و خرج بقالی را با همان "سیاق" سابق و با کمک چرتکه راه میانداخت).
رئیس شهرداری به تمام سوراخ سنبه ها سرکشی میکند، اگر کسی را انتخاب کنید که در تمام عمر خود یک بار کراوات نزده یا زانوی شلوارش دومتر جلو آمده باشد پاک آبروی قصبه ما را خواهد برد.(در قصبه غیر از بشیر خان احدی کراوات نمی زد و شلوار اتو شده بپا نمی کرد).
چه خوب که کلاهش هم مثل کلاه من باشد(کلاهش را برداشته بجماعت نشان داد) من نمی گویم مرا انتخاب کنید ولی سفارش میکنم که رئیس انجمن شهر شما باید دارای مشخصاتی باشد که یادآوری کردم .
بشیرخان میز خطابه را ترک کرد . دهاتیهایی که دور تا دور میدان قصبه گرد آمده بودند ضمن کف زدنهای ممتد فریاد زدند:
- کاملاً صحیح است، حق با بشیر خان است ...
نوبت به کاظم خان رسید. پشت میز آمد و شروع بصحبت کرد :
- آقایان من نمی توانم مثل تیشه همه اش طرف خودم بریزم، بشیر خان همه چیز را به شما حالی کرد (اشاره به رقیب) عقیده دارم رئیس انجمن شهر باید دندانهای ثنایایش طلائی باشد(دندانهای ثنایای بشیر خان طلائی بود).
باز هم اشاره کرد به او کرد.... چشم رئیس انجمن شهر حتماً باید زاغی باشد. (جماعت شروع به خنده و قهقهه کردند).
با انگشت برای سومین بار اشاره به بشیرخان کرد:
روی گونه چپش هم یک خال داشته باشد (بشیرخان از شدت ناراحتی مثل چغندر سرخ شد) رئیس انجمن شهر مثل این مومن، اولاً باید یک چوب تعلیمی در دست و ثانیاً یک عینک روی دماغ داشته باشد(دهاتیها از خنده روده بر شدند).
اسم رئیس انجمن شهر باید "بشیر" باشد.
کاظم خان از پشت میز پائین آمد. دهاتیها در حالیکه از خنده دست روی شکم گذاشته بودند قهقهه میزدند و بشیر خان هم گوشه های سبیل خود را می جوید .
قرار بود این برنامه، روز بعد عیناً تکرار شود.
روز بعد عده ای که پای میز بشیر خان جمع بودند تعدادشان از هوادران کاظم خان بیشتر بود . بشیرخان نزاکت سیاسی را مطلقاً کنار گذاشته از وصله های لباس و طرز آرایش سر و صورت کاظم خان حرف میزد، طوری که قضیه سفاهت و حماقت و نفهمی کاظم خان دهان بدهان گشت. روز بعد دو برابر روزهای قبل در میدان ازدحام برپا شده بود . اول بشیر خان با عصبانیت وجدیت و قدمهای شمرده پشت میز رفت و چنین گفت:
هموطنان. اکنون دیگر مجبور هستم پرده ها را کنار زده قفل از دهان بردارم .
آیا کسی هست نداند این مرد در دوران کلانتری خود چه بلاها سر مردم آورد؟ اگر خاطرتان باشد تا چند سال قبل هر کس از هر جا باین قصبه پا می گذاشت یک راست به منزل او میرفت، علت این کار چه بود؟ علت این بود که "امینه خانم" دو شبانه روز در باغ پشت منزلش برای مهمانان میرقصید!
دهاتیها: همنطور است... کاملاً صحیح است .
- هموطنان! آیا اطلاع دارید آنچه بعنوان فطریه در سالهای گذشته از این و آن دریافت میکرد کجا میفرستاد؟ آیا میدانید این مرد که امروز خود را نامزد ریاست انجمن شهر کرده چهار زن بخانه خود آورده است؟
یک عده از دهاتیها: هوووم. عشقشه...
صداها بلند تر شد: - هموطنان عزیز این شخص قبل از آنکه کلانتر شهر شود جز یک دکان بقالی کوچک چیز دیگری نداشت و همه میدانید چگونه درعرض ده سال صاحب نصف این قصیه شده است .
صدای چند نفر بطور مسخره آمیزی از میان جمعیت بگوش رسید:
- یارو لیاقت و توانائی داشته خب!
- هموطنان، حقایق شنیدنی دیگر زیاد هست، اما من بیش از این حرفی نمیزنم و اکنون دیگر بسته بمیل شماست که او را یا مرا انتخاب کنید .
صدای یک کف زدن ممتد در میدان پیچید . نوبت مال کاظم خان بقال بود وی در حالی که زیر سبیلی میخندید سنگین سنگین طرف میز راه افتاد و انگار که در قهوه خانه حرف میزند با ارامش و خونسردی شروع بصحبت کرد: هرچه بشیر خان گفتند البته صحیح است. نه یک وجب زمین دارد و نه یک جفت گاو، آدمی بسیار با ناموس ، ده لیره اندوخته هم ندارد . اگر یک شب تصادفاً مهمان ناخوانده ای بخانه اش بیاید حتی لحاف و تشک هم برای خوابیدن او نخواهد داشت اما در باره خودم ، همانطوریکه او اظهار داشت روزیکه بکلانتری انتخاب شدم ده لیره نداشتم و حالا اندازه دویست و پنجاه مزرعه زمین دارم . خدا را شکر که پول هم بحد کافی دارم... او شلوار اتو کرده دارد، ژآکت دارد، کراوات و عینک دارد. من سواد و خط ندارم و شما همه چیز را میدانید
نطقها بپایان رسید و مردم پراکنده شدند . قرار بود دو روز دیگر انتخابات عملی شود. دوستان و هواداران کاظم خان بقال مشهور به "کاظم کلانتر" در مغازه دور او جمع شدند.
چکار کردی پس کاظم خان؟ اون چه جور حرف زدن بود؟ تو این بشیرخانو فرشته ش کردی... مگه یارو تو رو خریده بود؟
کاظم خان غش غش میخندید:
- ای بابا، کی میدنه نتیجه چی میشه؟
- آخه تو دویست و پنجاه هزار مزرعه و دوست گوسفندت کجاس؟ تو از بابات فقط یه جفت گاو ارث برده بودی... تو کی" امینه خانم" را واسه مهمونات رقصوندی؟
کاظم خان بتمام این مزخرفات چنین جواب داد: - پاشید آقایون. بریم نتیجه انتخابات رو بپائیم .
انتخابات بانجام رسید . بشیر خان باندازه یک چهارم کاظم خان هم رای نداشت . دهاتیهایکه برای رای دادن میرفتند بهم میگفتند:
ما جاده لازم داریم، آب لازم داریم، گاو آهن لازم داریم، بذر و شخم لازم داریم این بشیر چه خیری برای قصبه داره؟... احمق هیچی نداره، اصلاً راه زندگی رو بلد نیس، حتی از رقصوندن یک زن عاجزه، راه و رسم پذیرائی از یه مهمونو نمی دونه ، کاری ازش ساخته نیس، رای تون رو به کاظم خان بدین .
از آن سال ببعد کسانیکه در مبارزات انتخابی نامزد میشدند ضمن سخنرانیهای خود چنین اظهار میداشتند:
- هموطنان! پانصد گاو نر، چهار جفت گاو آهن و چهار زن شرعی دارم ، صاحب پانصد مزرعه هستم و هفته ای یک زن را میتوانم حسابی برقصانم و تمام این مزایا را فقط طی 6 ماه در سایه لیاقت و کاردانی خود دست و پا کرده ام .
((((((((((((((((((((((()))))))))))))))))))))))
1 - عکس و زندگی نامه عزیز نسین بر گرفته از سایت : فرهنگ و توسعه
2 – منبع نقل داستان و دو تصویر بعدی:
کتاب حضرت فیل ( مجموعه 12 داستان فکاهی – انتقادی ، نشریه شماره 8 توفیق – خرداد 1347) – صص 44 - 54)