عشق عمومی
فرصتی برای هم زبانی با احمد شاملو
یادآوری :
این نوشته سالها پیش نگاشته شده است و به شدت، واژگان، عبارات و جملات شعرهای شاملو، تضمین شده است، این تضمینات در میان گیومه، نشانگذاری شده و بعضاً نام شعرها یا دفاتر شعر شاملو است :
این روزها برای خواندن و نوشتن، حواسیْ جمع ندارم، در سبزیِ دست به دست شدنِ بهار و تابستان، زردی اندوه، چهره ام را پوشانده و ویروسی سیاهْ تو، در شریان من، ماهیچه هایم را بی حرکت ساخته است. اما در دل، همهمه ای غریب و در سر، پچپچه ای عجیب، دغدغه ام شده است و من که آگاهی را در لغت به معنی پذیرفتن و گردن نهادن می دانم، به حالی ناخوش و در عین حال ناهمگون مبتلایم : انده و امید، بیحرکتی و شوق رفتن، سرشک و خنده تلخ ، ترس و شوق رسیدن، پازلی درهم، ولی مستعد چیدن برایم ساخته اند.
دیوان حافظ را ورق می زنم ولی انگار خواجه بزرگ و روشن ضمیرم، لحن خود را عوض کرده است و همزبان با من و خیل مریدانش نیست، چه باید کرد؟
شوقم در پستوی خانه نهان شده است و خنیاگری غمگین ی شده ام که آوازش را از دست داده است و دورتر هم گنانم "به خستگی در گور خود، گرده عوض می کنند" و من بی اختیار سراغ دفتر های شاملو می روم.
نمی دانم چرا "ترانه های کوچک غربت" او که پیوند نوجوانی و جوانی من است و با من پیر شدست، با همه عظمت و حقّانیتش مرا مجاب نمی کند، به ناچار پیش تر می روم و بلوغ خود را نادید گرفته و با بلوغ شاملو بزرگ می شوم. خواندن باغ آئینه و آیدا درخت خنجر و خاطره ی او، چنگی به دل نمی زند، شاید دلیلش حال و هوای غالب عشق خصوصی حاکم بر شعرهاست، هر چند عاشق، بزرگمردی چون احمد شاملو – آن هم در اوج خود - باشد.
از این رو با زمان و با او به عقب تر می روم، سیری قهقرایی، آنجا که شاملو و لورکا یکی هستند و از آیدا خبری نیست. هرچه هست "عشق عمومی" است و معشوق ها متعدد و گاه ناشناخته اند. از دو دفتر : "مرثیه های خاک" و "هوای تازه" می گویم
مثل اینکه این بار نشانی را درست آمده ام . در ملتقای بهار و خزان، و تقاطع رفتن و ماندن، تنفس می کنم و خنکای شعر او بر هرم درون من امید و فریاد می پاشد.
پس با او یکی می شوم....
تو گویی آیدا رقیب من است و ندای من او را پس می راند. ناگهان در درون خود جنبشی عظیم و مهیب احساس می کنم و به یک باره تکثیر می شوم، هزاران من در کنار من، ما می شویم.
آنگاه با سرشکی آشنا بر چشم ، لبخند ناشناخته ی می زنیم و با بامداد هم داستان می شویم :
باید قلبمان را بشوییم و در دنیایی وسیع که ما را در تنگی خود، چون دانه انگوری به سرکه مبدل می کند، نفس زنیم . و دورتر سخن او را - در گوری که به وسعت دنیاست – می شنویم :
"دلتان را بکنید، که در سینه تاریخ ما / پروانه پاهای بی پیکر یک دختر / به جای قلب همه شما خواهد زد پر پر."(1)
پس آنگاه برای پرپرشدن او و نتپیدن قلب خود "مرثیه" می خوانیم و بر مصیبت دوره کردن شب و روز، هنوز خود می گرییم و جریان باد را پذیرا می شویم و عشق را که خواهر مرگ است(2)
شقایق های پرپرزده، کار خود را می کنند و ما در"شبانه" های خود، پچپچه سپیدار و صنوبر را درکمین مان نادید می گیریم و با تلنگر بامداد که : " سکوت به جز بایسته ظلمت نیست" شبگیر می شویم (3)
و زودباورهامان پذیرا می شوند که "با چشم ها..."ی خود، در نیم پرده شب آواز آفتاب را نپذیرند و به ساعت شماطه دار آنان اعتماد نکنند" (4) تنها نظر در بامداد کنند و ویران نشینند و به چشم انداز امیدآباد خویش نگرند(5)
اما برای ما خوابی دیگر دیده شده است و "همه چیزی / از پیش / روشن است و حساب شده / و پرده / در لحظه معلوم / فرو خواهد افتاد."(6)
ولی پیام دیگری از بامداد پسمان می راند:
" کجائی؟ بشنو! بشنو! / من از آن گونه با خویش به مِهرم / که بسمل شدن را به جان می پذیرم / بس که پاک می خواند این آب پاکیزه که عطشانش مانده ام! / بس که ازاد خواهم شد / از تکرار هجاهای همهمه / در کشاکش این جنگ بی شکوه! / و پاکیزگی این آب / با جان پر عطشم / کوچ را / همسفر خواهد شد. / و وجدان های بی رونق و خاموش قاضیان / که تنها تصویری از دغدغه عدالت بر آن کشیده اند / به خود بازم می نهند. / .... / با خشم و جدل زیستم . / و به هنگامی که قاضیان / اثبات آن را که در عدالت ایشان شایبۀ اشتباه نیست / انسانیت را محکوم می کردند / و امیران / نمایش قدرت را / شمشیر بر گردن محکوم می زدند، / محتضر را / سر بر زانوی خویش نهادم. / و به هنگامی که همگنان من / عشق را / در رویای زیستن / اصرار می کردند / من ایستاده بودم / تا زمان / لنگ لنگان / از برابرم بگذرد، و اکنون در آستانه ظلمت / زمان به ریشخند ایستاده است / تا منش از برابر بگذرم / و در سیاهی فرو شوم / به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته / آنجا که تو ایستاده ای ." (7)
و زمزمه دیگری به گوشمان می خورد:
" از کجا آمده ای؟ / .... / و عشق / مرگ رهایی بخش مرا / از تمامی تلخی ها / می آکند. / بهشت من جنگل شوکران هاست / و شهادت مرا پایانی نیست(8)
شرح عکس: از راست به چپ : هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، نیما یوشیج، احمد شاملو و مرتضی کیوان
چون به اینجا می رسیم، بغض راه گلوی ما را می بندد، باید سراغ جوی دیگر با هوایی تازه رویم. و برای خلاصی جرعه ای بنوشیم.
اکنون در هوای تازه ایم و "بهار دیگر" را باور می کنیم. چرا که : " از هر خون سبزه ئی می روید/ از هر درد لبخنده ئی / چرا که هر شهید درختی ست."(9)
و فریاد می زنیم "انسان سرچشمه دریاها ست"(10)
در این گیر و دار چون یار را می بینیم از خود فارغ می شویم و لاجرم مای ما، من می شود.
من "به تو سلام می کنم ..." می گویم: ما باید همراهی و همدلی کنیم :
"فریاد مرغ را بشنو / سایه علف را با سایه ات بیامیز / مرا با خودت آشنا کن بیگانه من / مرا با خودت یکی کن! "(11)
و خطابت می کنم : " ترا دوست می دارم" چون " در لبان تو شعر روشن صیقل می خورد / من ترا دوست می دارم و شب از ظلمت خود وحشت می کند. / ... / هیچ کس با هیچ کس تنها نیست، / شب از ستاره ها تنها تر است "(12)
پس "دیگر تنها نیستم" مگر نه اینکه "بر شانه من کبوتری ست که از دهان تو آب می خورد". بیگمان "شهر من رقص کوچه هایش را باز می یابد"(13)
و برخی با من تکرار می کنند :
"گل کو می آید / گل کو می آید خنده به لب." و هراس پیچک خشک از توفان بی خودست. ...(14)
هرچند بیابان را مه گرفته و چراغ قریه خاموش است، ولی موجی گرم در خون بیابانست(15)
بی هیچ تردید "از زخم قلب آبائی" در سینه دختران دشت خونی خواهد چکید(16)
و رکسانا بی هراس از قصه های ملول خنیاگران باد، شب را در کلبه من، خواهد ماند(17)
و لبان مرده ئی بر لب های سوزان من در خواب بوسه خواهد زد(18)
و پر خروس سحری را که درکارگاه خیال نقش زده ام، پاک نشده است، خروس سحری خواندست و ایراد از کری گوش یا کم سویی چشم های من است.(19)
و " بدرود " می گویم. نه چنانکه بامداد گفت : " کنار من قلبت آئینه ئی نبود" بل به پیوند ترد تو و به چشم ها و پستانهایت و به دست هایت ... و یکی شدن دو قلب امیدوار می شویم و دل به نجات خدایان استوار می کنیم.(20)
و چون دو به دو از بستر سکر خود بیرون می آییم ، دغدغه مان خواهران و برادران دیگرمان می شود. راستی وارطان کو؟ بی تردید نگاه او با ندایی همراه شده است که در امتداد آن سبزی را جستجو کرده ایم ، امّا :
" وارطان سخن نگفت / وارطان بنفشه بود : / گل داد و مژده داد : "زمستان شکست!" / و / رفت"(21)
و ما نه به خاطر ..... که به خاطر یک ترانه و سرود، به خاطر یک برگ و شبنم برآن، به خاطر یک لبخند در کنار هم بودن، یاد عموهایمان را گرامی می داریم(22)
تو را نمی گویم، امّا به ناگاه عسس تردید گریبان مرا می گیرد و من در حالیکه جام خود را پنهان می کنم، می گویم: اندیشه بد نکنید، ما دستی به جام باده و دستی به زلف یار نداده و با دردهای مشترک خلق بیگانه نه ایم ! بل با لبان خلق لبخند و درد و امیدشان را با استخوان خویش پیوند می زنیم.(23)
وشعر ما زندگی ماست و تنها " بودن" را زمزمه می کنیم (24)
هنوز هم در هر شب از شب های هفته یک "شبانه" می خوانیم:(25)
شب اول: "من آن دریای آرامم که در من / فریاد همه توفان هاست."
شب دوم: "یاران من / بیائید/ با دردهای تان/ و بار دردتان را / از زخم قلب من بتکانید."
شب سوم: "با سرگذشت خویش / من سرگذشت یاس و امیدم ... "
شب چهارم: "شب که جوی نقره مهتاب / بیکران دشت را دریاچه می سازد/ من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد."
شب پنجم: "با هزاران سوزن الماس / روی طاقه شال کهنه مرداب / نقشه های بته جقه نقره دوزی می کند مهتاب."
شب ششم: "ای مسیحا! / اینک! / مرده ئی در دل تابوت تکان می خورد آرام آرام ... "
شب هفتم: یه شب مهتاب / ماه میاد تو خواب"
اینک "افق روشن" برابر ماست: "روزی ما دوباره کبوترهای مان را پیدا خواهیم کرد / و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت / ... / و من آن روز را انتظار می کشم / حتی روزی/ که دیگر / نباشم ."(26)
و من دور ازبستر خود رو به فقیرترین همسایه خود می کنم و می گویم "نگاه کن" که سال اشک پوری و سال خون مرتضی مکرر شده است، باید با من بمانی زیرا:
"من امیدم را در یاس یافتم/ مهتابم را در شب / عشقم را در سال بد یافتم / و هنگامی که داشتم، خاکستر می شدم/ گر گرفتم."(27)
و چون به "عشق عمومی" می رسم، دیگر سخنی نمی گویم و تورّق دفتر بامداد را تمام می کنم :
اشک رازی است / لبخند رازی است / عشق رازی است // اشک آن شب لبخند عشقم بود / قصه نیستم که بگویی / نغمه نیستم که بخوانی / صدا نیستم که بشنوی / یا چیزی چنان که بدانی... // من درد مشترکم / مرا فریاد کن. / درخت با جنگل سخن می گوید / علف با صحرا / ستاره با کهکشان / و من با تو سخن می گویم / نامت را به من بگو / دستت را به من بده / حرفت را به من بگو / قلبت را به من بده، / من ریشه های ترا دریافته ام / با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام / و دست هایت با دستان من آشناست. / در خلوت روشن با تو گریسته ام / برای خاطر زندگان / و در گورستان تاریک با تو خوانده ام / زیباترین سرودها را / زیرا که مردگان این سال / عاشق ترین زندگان بوده اند. / دستت را به من بده / دستهای تو با من آشناست / ای دیر یافته! با تو سخن می گویم / به سان ابری که با طوفان / به سان علف که با صحرا / به سان باران که با دریا / به سان پرنده که با بهار / به سان درخت که با جنگل سخن می گوید // زیرا که من / ریشه های تو را دریافته ام / زیرا که صدای من / با صدای تو آشناست (28)
((((((((((((((((((()))))))))))))))))
پانوشت ها :
1 - مرثیه های خاک، احمد شاملو، موسسه انتشارات امیر کبیر، چاپ چهارم 1357 شعر 23 ص 16
2- همان منبع – شعر مرثیه ص 22 و 23.
3 - همان منبع - شعرشبانه ص 25 و 26
4 - همان منبع - شعر با چشم ها ... ص 28 و 32
5 - همان منبع - شعر شامگاهی، ص 37 تا 39 .
6 - همان منبع - شعر هملت، ص 41 .
7 - همان منبع - شعر و حسرتی ، ص 49 و 53 و 54 .
8 - همان منبع و همان شعر- ص 57 و 59.
9 - همان منبع شعر بهار دیگر - ص 218 .
10 - همان منبع شعر سرچشمه - ص 207 .
11 - همان منبع شعر به تو سلام می کنم ...– ص 205 .
12 - همان منبع شعر ترا دوست می دارم - ص 207 .
13 - همان منبع شعر دیگر تنها نیستم - ص 207 .
14 - هوای تازه، انتشارات نیل، چاپ هفتم، 1363 شعر گل کو - ص 46
15 - همان منبع شعر مه - ص 51 و 52 .
16 - همان منبع شعر از زخم قلب آبائی - ص 51 و 52 .
17 - همان منبع شعر بادها - ص 59 .
18 - همان منبع شعر احساس - ص 71 .
19 - همان منبع شعر خفاش شب - ص 75 و 76 .
20 - همان منبع شعر بدرود - ص 225 تا 227 .
21- همان منبع شعر مرگ نازلی - ص 79 . از علت تصرف ما و تغییر نام نازلی به وارطان مطمئناً خوانندگان مطّلعند.
22 - همان منبع شعر از عموهایت - ص 231 به بعد.
23 - همان منبع شعر شعری که زندگی است - ص 86 و 90 .
24 - اشاره به شعر بودن شاملو " گر برین سان زیست باید...." در ص 134 کتاب داریم.
25 - همان منبع شعرهای هفت گانه شبانه – 139 الی 155 .
26 - همان منبع شعر افق روشن – ص 189 و 191 .
27 - همان منبع شعر نگاه کن – ص 193.
28 - همان منبع شعر عشق عمومی – ص 198 تا 201 .