دور بیقراری
شعری از تقی خاوری
یک عمر ساعت مان، دور بیقراری زد
این دور هم سقف هستی بر سرمان آوار.
ای زمانه منحوس
طالع سعد کجاست؟
زخم هامان هنوز در آفتاب خشک می شود
در این گیر و دار منظرِ نگاه، توئی
که از نیلوفرها می آیی
و آفتاب گردان ها به سوی تو می گردند
وقتی زیباترین نگاه آماج گلوله می شود.
خون از معنی خود پرتاب
به شکل رنگ
از چاک پیرهن گل ها بیرون می زند
سرنوشتی پرومته وار
بر قلّه
با سنگ تکرار.
باز فردایی دیگر.
سرنوشت را جای خدا
گلوله رقم می زند.
و راه تو، از آتش سیاوش گشوده می شود
مثل آن ها که آهوانه درخیابان می دوند.
صدایی در گلوست
خود را گول مزن که بازگشتی نیست.
رفتن را به گرده بکش
هرچند راه پر از خار شتری هاست.
لوک سرمست، رقص جاهلیت بپا کرده
و گرد و خاک عتیق را به دیده می پاشد برویم یار.
کجا در بی کجائی ست :
سرنوشت مان همین جا با شعله ها گره خورده ست.
یگانه می مانیم تا خون عاشقان شویم .
سوت قطار بلند است
بگذار تا خاک آینده شویم.
ما به راه خود می رویم
در فکر جعبه ی جادوئی مباش
تقی خاوری – 10/4/77