شعری تازه از رضا دبیری جوان
آی هم کاسه ی من
آی هم مسلک و همسایه ی من
آی سرباز دلیر
آی جاندار وطن *
آن کبوتر که از این سینه ی صحرایی من باز به پرواز آمد
به اسارت تو مبر،
با گلوله تو مزن.
خشم می بارد از آن چشم قشنگ تو ولی
مادران من و تو،
در سر چشمه و رود
شسته اند پیرهن خون آلود.
سرنوشت من و تو
همچو زنجیر به هم پیوسته.
کودکی من وتو
اندرین کوچه ی بن بست گذشت
همه پرورده ی این خاک جگر سوخته ایم
آب و نان من و تو
از سر سفره ی این خاک اهورائی بود
زیر خورشید دُرافشان همین خاک
همه روئیدیم
من و تو یا تو و من
اندرین خاک شویم
خاک یکی خشت گلی
جن به جان تو زده؟!
جای دشمن، تو به جان و تن من افتادی
خاطرت نیست مگر
من و تو ساقه ی یک بوته،
گل یک باغیم.
رضا دبیری – 5/5/88
* حافظ : یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند ببرد زود به جانداری خود پادشهش