چطور طلاق بگیریم
نوشته ی آرت بو کوالد (بوخوالد)
در باره نویسنده:
آرتور بوخوالد ( Art Buchwald) متولد ۲۰ اکتبر ۱۹۲۵ در یک خانواده یهودی فرزند ژوزف بوخوالد و درگذشته به تاریخ ۱۷ ژانویه ۲۰۰۷، طنزنویس مشهور آمریکایی، ستوننویس روزنامه اینترنشنال هرالد تریبون، واشینگتن پست، نیویورک هرالد تریبون، لس آنجلس تایمز، برنده جایزه پولیتزر (۱۹۸۲) که آثار وی در بیش از ۵۵۰ روزنامه محلی و کشوری در آمریکا به چاپ رسیده است. آرت بوخوالد در ۱۹۷۴ به ایران سفر کرد. او یکی از شدیدترین لحنهای انتقادی-طنزپردازنه را نسبت به رییس جمهورهای آمریکا از ریچارد نیکسون تا جرج بوش داشته است.
کتابهای منشر شده ی وی عبارت است از: پاریس بعد از تیرگی (۱۹۵۴) ، من فکر میکنم خاطرم نمیاد (۱۹۸۷) ، ترک خانه (۱۹۹۴) . آثاری وی که به فارسی ترجمه شدهاشت: آمریکا به روایت آرت بوخوالد، مترجم: پرویز ایرانزاد، خانه گاه شمار کتاب امریکا، ۱۳۶۴ ، من لوزههایم را دوست دارم ، لیموزین جدید پرزیدنت بوش ، شوکران شیرین ، گزیده طنز گیتی (در این کتاب داستانهایی از آثار طنزپردازان جهان از جمله "وودی آلن" و "بوخوالد" و "تربر" ترجمه شده است.)
آرت بوخوالد و طنزهایش در ایران توسط زنده یاد پرویز ایرانزاد (پ. الف. بوخی) معرفی شد. ایرانزاد که مترجم و خبرنگار بخش بینالملل روزنامه اطلاعات بود، همان ذوقی را که بوخوالد در مقام طنزنویس به کار میبرد، در مقام مترجم به کار برده است و متنی خواندنی از خاطرات این روزنامه نگار نامی و شهیر آمریکایی به دست داده است.
بعضی نوشتارهای طنز بوخوالد :
- شوهر «مغز» خانه و زن «قلب» خانه است.
- تنها علاج عشق، ازدواج است.
- یک همسفر پیدا کردن خیلی آسانتر است از یکی را از دست دیگری خلاص کردن!
- انسان کیسههاى پلاستیکى، قوطىهاى آلومینیومى و سلفونهاى نایلونى را به وجود آورد تا بتواند با خیال راحت با ماشیناش در خیابانها راه بیفتد و همه غذاهایش را از یک مغازه بخرد، آنهایى را که مىخواهد در فریزر بگذارد و آنچه را که نمىخواهد دور بریزد. اما بزودى جهان ما از کیسههاى پلاستیکى، قوطىهاى آلومینیومى، سلفون و بطرىهاى یکبار مصرف پر خواهد شد و دیگر هیچ جایى براى نشستن یا راه رفتن نمىماند. آنگاه است که انسان سرش را تکان مىدهد و گریه را آغاز مىکند. (1)
آخرین نوشته آرت بوخوالد:
داستان از این قرار است که بوخوالد، در فوريه 2006 با خبر شد که به دليل نارسايي کليه فقط سه هفته زنده است. از دياليز سر باز زد و تصميم گرفت به آسايشگاه برود و مقاله زير را نوشت و تأکيد کرد، پس از مرگش چاپ شود. هرچند سه ماه بعد، کليهاش دوباره به کار افتاد، لیکن در 18 ژانويه 2007 در 81 سالگي از نارسايي کليه درگذشت واين مقاله در 19 ژانويه در ستون هميشگي او در واشنگتن پست چاپ شد و به وسیله مهرشيد متولي ترجمه شده است:
دوستان خداحافظ
بسياري از دوستانم مرا تشويق کردهاند که آخرين مقالهام را بنويسم و تکليف کردهاند نبايد بدون نوشتن چنين مقالهاي دنيا را ترک کنم.
زماني ميرسد که آدم شروع به جمع زدن مثبت و منفيهاي زندگياش ميکند. در مورد من، دلم ميخواهد تنيسهاي محشري که بازي کردهام و بازيکنان سرشناسي را که با توپ به اصطلاح بلند شکست دادهام، جمع کنم. هميشه اعتقاد داشتهام که يکي از عاليترين کارهاي زندگيام تنيس بوده است. حتي «کي گراهام» که آن موقعها طاقت ايستادن آن طرف تور مقابل من را نداشت، از سر تقصيراتم گذشت.
نميتوانم تمام موضوعاتي را که ميخواهم در اين مقاله بياورم. فقط ميخواهم بگويم که با همة شماها آشنا بودن و بخشي از زندگيتان بودن، چه دلخوشي بزرگي برايم بوده است. هر کدام از شما به شيوة خود در زندگي من سهمي داشتهايد.
فعلاً برگرديم سر کاري که بايد بکنيم، براي چگونگي رفتنم انتخابهاي زيادي دارم. بيشترشان خيلي متمدنانه است، بهخصوص مراقبتهاي آسايشگاه. اگر تصميم به رفتن داشته باشيد، آسايشگاه کار را خيلي آسان ميکند.
چيز جالب ايناست که در مورد روش رفتن از اين دنيا ، هر کس نظر خودش را دارد. عزيزانم خيلي دلخور شدهاند چون فکر ميکنند نبايد کوتاه بيايم، اين يعني دياليز بيشتر. ولي مهمترين چيز اين است: تصميم من همين است و از آن تصميمهاي حسابي است.
کسي که بيش از هم پشتيبان من بود، دکترم مايک نيومن است. افراد خانوادهام، که دلشان نميخواهد از اين دنيا بروم هم پشتيبانم بودهاند. ولي من دارم روي کاغذ ثبت ميکنم، بنابراين نبايد ترديدي وجود داشته باشد که تصميم خودم است.
تصميم گرفتهام که روزهاي آخرم را در آسايشگاه بگذرانم چون به نظر بيدردترين روش رفتن است و آدم مجبور نيست بار و بنهاي ببندد.
به دلايلي ذهنم به سمت خوردن ميرود. ميدانم که تمام آن نان خامهايهايي که دلم ميخواسته نخوردهام. در ماههاي اخير، برايم سخت بود که از جلوي شيريني فروشي رد شوم و لااقل يک شيريني تر و موز و بستني نخورم.
ميدانم که در اين مرحله از بازي اين همه وقت را صرف خوردني کردن کمي احمقانه است. ولي باز هم بگويم همينطور که زمان ميگذرد، چيزهايي که ميتوانم بخورم، کم و کمتر ميشود، و حالا براي از دست دادن آنهمه چيزهاي خوب اوايل اين سفر، خودم را سرزنش ميکنم.
به ترانة يک آواز فکر ميکنم: «الفي، موضوع چيست؟» نميدانم وقتي پيش شما بودم، تا چه حد کارهايم را خوب انجام دادم، ولي دوست دارم خيال کنم که بعضي کارهاي چاپ شدهام لااقل تا سه سال دوام ميآورند.
ميدانم اگر کسي معتقد باشد که به دلايلي او را روي کرة خاک گذاشتهاند، خيلي خودخواه است. در مورد من، از تصور اينکه چنين آدمي هستم، خوشم ميآيد. و پس از مرگم که اين مقاله در روزنامه چاپ شد، خوشم ميآيد فکر کنم يا سرنوشتش به روي جعبة کورن فلکس ختم ميشود يا مرتب نقل محافل روز شکرگزاري خواهد بود.
خب، «الفي، موضوع چيست؟» در مورد من، خداحافظي کردن. (2)
داستان طنز(چطور طلاق بگیریم) :
... عرض کنم خدمت جنابعالی، پارسال من و خانمم (اوه ببخشید، برای اینکه در عصر آزادی زنان خدمت با سعادت بانوان محترمه جسارت نشود جمله ام را اصلاح میکنم و عرض میکنم : خانمم و من) هفتمین سال ازدواج خودمان را جشن گرفتیم. واقعاً محیط و منظره جالبی بود. ازاین لحاظ "جالب" بود که من می دیدم اغلب رفقا و آشنایان من در آن جشن حاضر شده بودند، همان کسانی بودند که هفت سال قبل ازدواج کرده بودند و بعد از یکی دو یا حداکثر سه سال با همسرشان متارکه کرده بودند و الان یا ازدواج مجدد کرده بودند یا بطور مجرد زندگی می کردند.... و در میان آنها چند نفری هم که مثل ما هنوز ازدواج شان دوام داشت طوری با هم برخورد داشتند که صد رحمت به غریبه! و باور بفرمائید در آن جمع سی چهل نفری تنها من و زنم بودیم که حس می کردیم زندگی مان – چشم بد دور- هیچ جایش نمی لنگد و هیچ یک از چرخ هایش پنچر وفرسوده نشده....
... وقتی به این نتیجه رسیدم، با خود گفتم : یعنی چه، این تفاوت من و همسرم برای چیست؟ چرا همه آنها از هم جدا شده اند و جدا نشده هاش هم، ناله شان به هوا است و تنها ما هستیم که مثل یک حیوان "لایعلم" ناراحتی نداریم و سرو مرو گنده، به ریش هرچه درد و غصه و بدبختی و بدشانسی و این حرفهاست میخندیم و عین خیالمان هم نیست ؟...
نکند حقیقتاً ما مریضیم و بهمین جهت طبعمان مثل بقیه نیست ؟ چون اینهائیکه صبح و شب با همسرشان جنگ و جدال دارند آدمهای سالمی هستند....
... از شما چه پنهان موضوع را بعد از ختم جشن با همسرم در میان گذاشتم ... او هم فکری کرد و گفت :
- بد نمیگی آرت، راست راستی شاید ما ناخوش باشیم و خودمان حس نمی کنیم... آره حتماً ما عیب میبی داریم چون من توی رفقام خانم هائی را می شناسم که همونطور که پیراهن عوض می کنند شوهرعوض کرده اند.
باید یه فکری بکنیم... باید به دکتری، یا یک آدم مطلعی مراجعه بکنیم و در این خصوص باهاشون مشورت بکنیم ببینیم نظر آنها چیه؟
- موافقم، صد در صد موافقم ....
فردای آن روز بچند نفر از رفقا مراجعه کردم و موضوع را با آنها در میان گذاشتم آنها بعد از اینکه مقداری متلک های قد و نیم قد و کوتاه و بلند، بار مخلص کردند، گفتند خوب است به یک نفر"مشاور طلاق" مراجعه بکنی...
* * *
برای مزید اطلاع خوانندگان عزیر، توضیحاً عرض می کنیم که یک نفر "مشاور طلاق" آدمی است مثل یک "مشاور ازدواج"... با این تفاوت که اگر "مشاور ازدواج" کارش آشتی دادن و آشنا کردن و عاشق کردن یک مرد و زن است، "مشاور طلاق" کارش برهم زدن و تخریب مناسبات آن ها و فراهم آوردن مقدمات طلاق است.
... البته تا آنجا که من تحقیق کرده ام، کمتر کسی به یک نفر"مشاور طلاق" مراجعه می کند مگر اینکه دیگر هیچ گونه وسیله بهانه ای برای قطع رابطه و جدا شدن از همسرش وجود نداشته باشد، زیرا توی دنیای "هشلهف" و شلوغ و پلوغ و این انسانهای مادی و تنگ نظر (دور از جان مخلص و همسرم...) هر کس به خودی خود یک "مشاور طلاق" است و صد تا "مشاور طلاق" یک لقمه چپش هم نمی شود!!
* * *
من و همسرم متفقاً وارد دفتر آقای "مشاور طلاق" شدیم و همین کار اولین اشتباه ما بود (چون دو نفر که قصد جدائی از هم را دارند هیچوقت با هم وارد جایی علی الخصوص چنان جایی نمیشوند!....)
آقای مدیر دفتر، بعد از اینکه مدتی متعجبانه ما را ورانداز کرد، گفت که باید هریک از ما جدا جدا و به تنهائی خدمت آقای "مشاور" برسیم چون تا کنون هیچ سابقه نداشته دو نفر که قصد طلاق داشته اند با هم وارد اینجا شده باشند ...
آقای "مشاور" وقتی از آمدن ما مطلع شد بر خلاف تذکر قبلی آقای مدیر دفتر، اجازه داد ما با هم نزد ایشان برویم ....
موقعیکه وارد اتاق ایشان شدیم طبق عادت هنوز من و زنم دست همدیگر را در دست گرفته بودیم ....
.... آقای "مشاور" در حالیکه یک تبسم تلخ به گوشه لب و یک اخم تلخ تر بالای ابرو داشت گفت:
- این چه وضعشه.... دستهاتون رو ول کنید و دور از هم بنشینید .... اینجا که دفتر ازدواج نیست که اینجوری به هم دیگه چسبیدین....
ما دستهامان را از هم جدا کردیم و در حالیکه آنها را خیلی مودبانه و مثل بچه آدم روی زانو گذاشته بودیم هر یک در گوشه ای نشستیم ...
آقای "مشاور" روی صندلی اش جابجا شد و گفت:
- خب، حالا حرفتان را بزنید، البته چون می دونم چرا اینجا اومدین صغرا و کبرا نمی چینیم و وارد اصل موضوع می شویم، بگید ببینم آیا اختلافات مادی و مالی با هم دارید؟ من گفتم :
- نه قربان، چه اختلافی، من مثل ریگ بیابون به خانمم پول میدم و ایشون هم مثل آب روان اون رو خرج می کنند....
- به به، دست ننه تون درد نکنه!! خب، گاهی که با هم دعوا میکنین، زنتون شما رو تهدید میکنه و شما رو میذاره و پیش مادرش میره؟
این دفعه خانمم جواب داد :
- نه اقای "مشاور" .... اولاً شهری که مامان هست با شهر ما کلی فاصله دارد و رفت و برگشتنش دست کم دو ماه طول میکشه. ثانیاً ما اصلاً ما با هم دعوا نمیکنیم .
آقای "مشاور طلاق" با دلخوری. از من پرسید :
- آیا شما عادت دارید برای خانمتان گل بفرستید ؟
- آره، اغلب می رم ازگل فروشی های درجه اول شهر دسته های بزرگ گل براش می خرم....
بعد از خانمم پرسید :
- هر وقت شما یک لباس تازه می پوشید یا یک آرایش تازه می کنید، این کارها نظر شوهرتان را جلب می کند؟
- آره ، آره ... ممکن نیست من لباس تازه ای بپوشم یا دستی به سر و صورتم بکشم و شوهرم منو تحسین و تشویق نکنه....
- خب : بعد از "تحسین و تشویق" به شما چی میگه؟
- میگه چقدر خرج کردی؟
برق امیدی در چشمهای آقای "مشاور طلاق" درخشید و با علاقه مخصوصی پرسید:
- وقتی شما مقدار پولی را که خرج کرده اید می گوئید شوهرتان غرولند نمی کند؟
- نه، فقط شونه هاشو بالا میندازه و میره توی اتاق خودش....
.... آقای"مشاور" از ناراحتی و ناامیدی مدادش را از وسط شکست و بعد پرسید:
- آیا شما موضوعاتی برای صحبت کردن با هم دارین؟
من جواب دادم :
- اوه، تا دلتون بخواد... یک عالم ....
- مثلاً در باره چی صحبت میکنید؟
- مثلاً گاهی در باره دوستانمان که از هم طلاق می گیرند، صحبت می کنیم...
چشم های آقای"مشاور" بار دیگر برق زد و گفت:
- از دوستانتان ؟...خب، خانم، بفرمائید ببینم هرگز دوستانتان بشما تلفن می کنند که شوهرتان را با یک زن خوشگل دیده اند؟
- آره ، آره....
آقای "مشاور" با هیجان بیشتری گفت:
- خب، شما چکار میکنین؟
- هیچی... چی کار میخواهین بکنم ... اولاً دیدار و دید و بازدید با مردم و من جمله زن ها و دخترها جزو شغل و حرفه شوهرمه و اون باید این کار رو بکنه.... ثانیاً این کار خودش بهانه ای برام میشه که طفلکی شوهرم را به عذر اینکه چرا امروز با فلان دختر توی کافه بودی تیغ بزنم و پول یا چیز تازه ئی ازش بخوام....
... اقای"مشاور" که تا این وقت تکه های مداد شکسته را در دستهایش داشت، آنها را بگوشه های اطاق پرت کرد و با آهنگ محزونی گفت:
- من تا کنون به چنین وضع نا امید کننده یی بر نخوره بودم.
زنم در حالیکه میخندید گفت:
- البته "ناامید کننده" برای خودتان، نه ما؟....
- آره دیگه .... شما بطرز"وحشتناکی!!" هوای کار دستتان است.
باز هم زنم خندید و گفت :
- البته "وحشتناک" برای شما، نه ما؟ ...
- شما خیلی با هم تفاهم و توافق دارین.... شما باید خیلی زودتر از این ها - یعنی وقتیکه خیلی جوان و بی تجربه بودید – با هم ازدواج می کردید نه حالا.... باری بگذریم .... متاسفانه. شما هیچ اختلافی با هم ندارید که من بتونم کمکی در مورد طلاق به شما بکنم....
- یعنی میفرمائید حالا خیلی دیره؟
- نه، هیچوقت برای هیچ کاری علی الخصوص طلاق گرفتن دیر نیست.... من از حالا برای این که بتونید از هم طلاق بگیرید دستوراتی بهتون میدم.... پاشید برید به خانه تون و سعی کنید اولاً نسبت به هم حسود باشید. ثانیاً در زندگی تون حتی المقدور بی ملاحظه و بی مبادلات و بی فکر باشید، دیگر اینکه سعی کنید هیچ وقت از زندگی تان راضی نباشید و با هم تفاهم و توافق هم نداشته باشید، حتی المقدور از کاهی کوهی بسازید و برای هر چیز بهانه گیری بکنید، یک آپارتمان کوچک تر بگیرید و توی آن زندگی بکنید و مخصوصاً همیشه این نکته را به خاطر داشته باشید که عشق و خوشبختی با هم در یک زندگی نمی گنجد....
ناچار بلند شدیم و از آقای "مشاور" خداحافظی کردیم ... موقع بیرون آمدن. من در را بروی زنم باز کردم و برای خروج او کنار رفتم ....
در این موقع آقای "مشاور طلاق" با آهنگ تلخی گفت:
- آقا جون، محض رضای خدا اینهمه بی احتیاط و فراموشکار نباشید ... شما هنوز از اینجا بیرون نرفته دستورهای مرا فراموش کرده اید... شما اگر بخواهید اینجور به خانمتان احترام بگذارید و آنقدر لی لی به لالاش بگذارید که تا ابدالدهر ممکن نیست از هم جدا بشوید!
((((((((((((((((((((((((((((((((((((((())))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
پانوشت ها:
1 - منبع زندگی نامه و تصویر نویسنده از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
2 - منبع آخرین مقاله ، سایت مقاله خارجی
3 - منبع داستان و دو تصویر بعدی: کتاب حضرت فیل ( مجموعه 12 داستان فکاهی – انتقادی ، نشریه شماره 8 توفیق – خرداد 1347) – ص 66الی 77