محرّم و عاشورا به روایت طبری
ترجمه ای کهن از متون فارسی ( انشای منسوب به بلعمی)
نوشته و گزینش: محمد مهدی حسنی
در باره نویسنده و پارسی گردان و کتاب: *
الف – مولف:
ابوجعفر محمّد بن جریر بن یزید بن کثیربن غالب، تاریخنگار و مفسر و فقیه و محدث ایرانی، در پایان سال 224 یا آغاز سال 225 ھ.ق. برابر با 839 میلادی، در روزگار حکومت طاهریان بر طبرستان، درآمل مازندران زاده شد و از آن روی به طبری مشهور گردید. طبری خود در باره سالهای نخستین عمر چنین می نویسد : "من قران را در هفت سالگی از برکردم و در هشت سالگی با مردم به نماز جماعت ایستادم و در نه سالگی به نوشتن حدیث پرداختم ... پدرم گفت در خواب دیدم که پیش روی رسول خدا صلی علیه واله نشسته ام و با من خرجینی پر از سنگریزه است. من آنها را در فلاخن می نهم و پرتاب می کنم و از معبر تعبیر آن پرسیدم، تعبیر گوی خواب به پدرم گفت که این کودک به بزرگی در دین خود استوار می شود و از دین و آیین خود حمایت می کند. پس پدرم بر آن شد که از همان کودکی مرا در کار فرا گرفتن دانش یاری کند و از هیچگونه همراهی و فراهم ساختن وسایل دریغ نورزد.... " .
طبری پس از فراگرفتن مقدمات علوم، در دوازده سالگی آمل را ترک کرد و به شهر ری روی آورد و سپس به بصره و بغداد و مصر و شام رفت و از مکتب بزرگانی که جملگی از نامداران زمانه ی خود بودند، سود جست. وی ضمن سرکشی به زادگاه خود، در بغداد خانه ای بساخت و اوقات خود را به عبادت و مطالعه و تالیف و تصنیف منحصرداشت. طبری در نزد مردم و خلیفگان و امیران مرتبتی والا داشت و به احترام و عزت بسیار می زیست. و گویای این پایگاه بلند، عبارت صاحب تاریخ طبرستان است :
"محمد بن جریر الطبری، مولف کتاب الذیل و الذیل، و کتاب تفسیر القرآن و معانیه و کتاب التاریخ؛ و مذهب و طریقت او معتقد خلایق و اتفاق علما که مثل او در هیچ طایفه نبود؛ و مسطور است در کتب که بر در سرای او به بغداد چهار صد استر برشمردندی از آن ابناء خلفا و ملوک و وزراء ؛ و از این جمله سی استر هر یک با خادم حبشی بودندی که به اقتباس علوم پیش او شدندی. (تاریخ طبرستان، شادروان عباس اقبال، صص 23-122). سرانجام وی به روز شنبه بیست و هشتم شوال سال سیصد و ده هجری، برابر با فوریه 923 میلادی، به سن هشتاد و شش سالگی، در گذشت.
شمار آثار طبری بسیار است. این دانشمند بزرگ، با دلبستگی واهتمامی که در فراگیری و آموزش و تالیف داشت موفق گشت آثاری برگزیده و پر ارزش از خود به جای گذارد؛ چنانکه آثار او را چون برشمردند و با سالهای عمر او برسنجیدند، دریافتند که وی توفیق یافته است در طول 86 سال عمر خود به هر روزی 14 برگ بنویسد. دو اثر از تالیف های طبری در میان آثاراو اعتبارو ارزشی به تمام دارد: تفسیرقران او، و تاریخ او.
ب – در باره کتاب:
تاریخ الرسل و الملوک یا تاریخ الامم والملوک معروف به تاریخ طبری از معتبرترین تاریخ های عمومی جهان و اسلام است که از جهت جامعیت و درستی و اتقان همواره مورد نقل و استناد و استفاده و اقتباس تاریخنگاران و دانشمندان بوده است. طبری این کتاب را پس از پایان تفسیر قرآنش تألیف نمود.
تاریخ بلمعی و ترجمه تاریخنامه طبری از شمار کهنترین و استوارترین متن های زبان فارسی است. این اثر ترجمه گونه ای از کتاب بالاست.
ظاهراً این ترجمه به سال 352 ھ.ق. در دوران امیر منصوربن نوح سامانی و به اشاره صورت پذیرفته است، در حالی که از تاریخ درگذشت مولف بزرگوار آن، پنجاه سال نگذشته بود و از آغاز تالیف و انتشار آوازه ای بلند یافت و با اقبال همگان روبرو گردید
خوانندگان محترم وبلاگ قطعاً مستحضرند که از آن روزگاران، آثار زیادی به جای نمانده است و آنچه محققان و دانشوران در پژوهشهای موشکافانه خود از نظم و نثر فارسی برشمرده اند، چندان نیست؛ از این رو ترجمه تاریخنامه طبری از نخستین نمونه های ارجمند زبان فارسی دری است که گذشته از قدمت و اصالت، از سویی به اعتبار شمول و احتوای آن بر تاریخ عمومی جهان و ایران، از پیدایی آدم تا عصر خود؛ و از سویی دیگر به سبب در برداشتن گنجینه ای گرانبها از واژگان و ترکیبهای کهن زبان پارسی، و پرهیز از به کار بردن لغت های بیگانه، شایسته بازنگریستن و بررسی و مداقه است.
یکم - بخش اول این کتاب، با آغاز آفرینش عالَم شروع میشود و با داستان خلقت آدم، سرگذشت سلسلۀ پادشاهان در ایران و روم، زندگی پیامبران الاهی و آغاز مسیحیت ادامه مییابد و با پادشاهی یزدگرد شهریار پایان میپذیرد. در تألیف این بخش وقایع مهم، سلسلههای پادشاهی و شخصیت ها موردتوجه بوده است. این بخش در سال 1341شمسی به تصحیح محمدتقی بهار و به کوشش محمد پروین گنابادی از سوی وزارت فرهنگ منتشر شد.
دوم - بخش دوم کتاب با ذکر انساب پیامبر(ص) آغاز میشود و دوران بعثت، هجرت، غزوههای پیامبر اکرم(ص)، خلفای راشدین، دورۀ بنیامیه و دوران عباسیان را در برمیگیرد. در این بخش، پس از هجرت پیامبر(ص) روش تألیف برخلاف بخش نخست، بر مبنای تسلسل سنوات (سالشمار) است و وقایع تاریخی سال به سال روایت میشود که با ذکر انساب پیامبر (ص) آغاز میشود و با خلافت المسترشدبالله پایان مییابد. این بخش در 1366ش با عنوان تاریخنامۀ طبری به کوشش محمدروشن در 3 مجلد انتشار یافت.
و ظاهراً اخیراً مجموع دو بخش، در پنج مجلد منتشر شده است.
ج – در باره مترجم :
ما می دانیم که سامانیان در بزرگداشت و حمایت از نویسندگان و شاعران و دانشوران، از رقیبان خود، بویهان، دست کم نداشتند ، اهتمامی بیشتر در گسترش زبان فارسی بکار می داشتند. البته این همه سبب عدم توجه سامانیان به گویندگان و نویسندگان تازی زبان نبود، چنانکه یتیمه الدهر، اثر پر آوازه ثعالبی، خاصه بخش پایانی آن به شاعران خراسان و ماوراء النهر اختصاص یافته و در برگیرنده نام های فراوانی است که به روزگار آنان به تازی شعر گفته اند، ثعالبی خود می گوید : "بخارا در عصر سامانیان آشیان جلال و کعبه فرمانروایی و مجمع افراد برجسته زمان بوده است".
در دوران امارت سامانیان، چند خاندان) وزارت پیشه (جیهانی، بلعمی، عتبی) بر سر کار بودند که اداره دیوان بر عهده کفایت آنان باز بسته بود. شاید خاندان بلعمی پس از برمکیان پر آوازه ترین خاندانهای وزیران باشند که نام و یادشان در کتابهای ادب و تاریخ به فراوانی آمده است، و البته این گذشته از والایی پایگاه افراد آن خاندان در ادب و دانش و حکومت، اهتمام آنان درنگهداشت و پرسش شاعران و نویسندگان و مورخان بوده است.
در آثار بازمانده پیشین، جای به جای سخن از ترجمه تاریخ طبری رفته است. و در اشاره ای که امیر سلطانی منصوربن نوح سامانی به ابوعلی محمد بن بلعمی، در باره ترجمه تاریخ کبیر محمد بن جریر طبری کرده است، جای تردید نیست.
در روایتهایی که از ترجمه تاریخنامه طبری به جای مانده است دو مقدمه دیده می شود: مقدمه ای که به زبان فارسی است، و مقدمه ای دگر به زبان تازی. و در این هر دو مقدمه بصراحت اشاره بدین نکته، دیده می شود. د رمقدمه فارسی چنین آمده است: " بدان که این تاریخنامه بزرگ است که گرد آورد ابوجعفر محمد بن جریر بن یزید الطبری رحمه الله علیه، که ملک خراسان ابوصالح منصور بن نوح فرمان داد دستور خویش را، ابوعلی محمد بن عبدالله البلعمی را، که این نامه تاریخ تازی پسر جریر کرده است؛ پارسی گردان هر چه نیکوتر، چنانکه اندر وی نقصانی نیوفتد.
پس ایدون گوید ابوعلی بلعمی که چون اندر وی نگاه کردم و بدیدم، علمهایی دیدم اندر وی بسیار با آیت های قران و شعرهای شاعران و مثل های نیکو و سرگذشت های پیغامبران و آنِ ملوکان. و اندر وی فایده ها دیدم بسیار، پس رنج بردم و جهد و ستیز بر خویشتن نهادم و این پارسی گردانیدم به نیروی ایزد عزو جل. و ما خواستیم که تاریخ روزگار عالم اندر وی یاد کنیم و آنچه هر کسی گفته است از اهل نجوم و از اهل هر گروهی که تاریخ گفته اند از گبر و ترسا و جهود و مسلمان، هر گروهی آنچه گفته اند یاد کنیم اندر این کتاب پسر جریر نیافتیم، و ما باز نمودیم تا هر که اندر او نگرد زود اندر یابد و بر وی آسان شود."
به هرحال ترجمه تاریخنامه طبری اثری از سالهای نخستین استقرار و استواری زبان فارسی است. گنجینه ای گرانبار و مغتنم است. نام مولف آن بلعمی باشد؛ و یا نامی عزیز و ناشناخته، در چندی و چونی آن تغییری حاصل نمی شود.
خبر مقتل حسین بن علی علیه السّلام:
آنگه حسین (ع) از مکّه برفت ، و هر که او را دید گفت مشو و بر مردمان کوفه ایمن مباش و عبدالله بن عباس سوی او آمد و گفت : یا پسر عمّ، از مکه و حرم خدای عزّو جلّ مرو،
و عبدالله بن زبیر امیر بود و بیعت آشکارا کرده بود و همی خواست که حسین برود تا شهر او را صافی شود. و عبدالله بن عباس گفت: ای پسر عمّ، به گفتار کوفیان غرهّ مشو که دانی با پدر و برادرت چه کردند، اگرالبته بروی این زنان و کودکان را مبر تا نخست بدانی که کار چگونه بود، و اگر کوفیان هوای تو خواستندی آن خلیفت یزید که به شهر اندر نشسته است بیرون کردندی، و همی ترسم که ترا بکشند و این کودکان تو به تو نگذارند.
حسین(ع) فرمان نکرد و برفت با همه اهل بیت خویش، و با وی چهل سوار بود . وصف پیاده به راه اندر او را پیش آمدند و خراجی همی آوردند بر اشتران. حسین آن کاروان را بگرفت و گفت: منم امام و من بدین حقّ ترم از یزید، و هرچه خواسته مسلمانان بود باز داد و هرچه درم بیت المال بود برگرفت. پس چون به نیمه بادیه رسید ، فَرزدق شاعر، همام بن غالب پذیره ی او آمد، و از کوفه برفته بود، و لیکن خبر عُبَیدالله بن زیاد نداشت. حسین گفت: خبر من چون است در کوفه؟
گفتا مردمان را با دل تو است، قضای ایزد ندانم که چیست. حسین(ع) گفت: قضا را باز نتوان داشتن. و هیچ خبر عُبَیدالله بن زیاد چون هانی و مسلم را بکشت به هر جای عُمّالی بیرون کرد. و نامه ی یزید آمد سوی وی که حسین از مکّه بیرون رفت، شما سپاه را به مکه بیرون برید و عُبَیدالله بر همه کس ها و ولایت ها نامزد کرده بود و عمربن سعدبن ابی وقاص را بخواند و عهد ری او را داد و گفت: باید که بروی و حسین را بگیری . عمر گفت : باید که مرا از این عفو کنی. عُبَیدالله گفت" اگر خواهی که ترا عفو کنم عهد ری به من باز فرست. عمر گفت : امشب مرا زمان ده تا بیندیشم. و آن شب تدبیر کرد آن بهتر دید که عهد باز ندهد و حسین را بکشد. پس عمربن سعد برفت در اول محرم سال شصت و یک با چهار هزار مرد، و روی به بادیه نهاد. و حسین از قادسیه بر سه میل فرود آمده بود. و عمربن سعد مردی را بخواند نامش حرّبن یزید، و او از شیعت علی بود و لیکن کس ندانست، و گفت: برو و چاه ها و منزل ها راست کن.
و چون حرّ سه منزل از قادسیه برفت، حسین را دید با آن همه بنه و عیالان فرود آمده. او را گفت: کجا خواهی رفت؟ گفت: به کوفه. گفت: بازگرد که لشکر اینک آمد، عمرسعد با چهار هزار مرد و مسلم بن عقیل را بکشتند، باز گرد، گفت : چگونه بازگردم با این همه عیال؟ گفت: برخیز و از راه یک سوی شو.
حسین از یکسوی راه روی بنهاد تا به جایی رسید که آنجا کربلا گویند و آنجا فرود آمد. و چون عمر سعد به بادیه اندر آمد، خبر حسین به کربلا یافت. برفت با سپاه و آنجا شد. چون حسین سپاه بدید بر نشست با آن چهل سوار و صد پیاده، و پیش حرب شد و صف برکشید و بر جای بیستاد، تا سپاه اندر رسید. پس عمربن سعد از سپاه بیرون آمد و بر حسین سلام کرد و او را پند داد و گفت "مکن، هر چند شما بدین حق ّترید، خدای عزّ و جّل همی نخواهد که این کار شما را بود، و تو بیش از آن حرب نتوانی کردن که پدرت، وهم̗ نبود̗ این کار او را و آن زندگانی به گُرم و زحیر بگذاشت و آخر بکشتندش، و برادرت حسن چون دانست که این کار او را نخواهد بودن، بیعت کرد تا از اُندهان برست. تو نیز خویشتن را از این کار بیرون آر. حسین گفت : از سه کار یکی را با من بکنید : یا مرا دست باز دارید تا به مکه شوم و گرد این کار نگردم، یا به ثغری شوم و آنجا مجاور بنشینم، و اگر نه دست باز دارید تا سوی یزید شوم. عمر گفت : نیکو همی گویی، اکنون بیست (بایست) تا من نامه کنم سوی عُبَیدالله بن زیاد تا خود چه فرماید. عمر با لشکر آنجا فرود آمد و نامه نبشت سوی عُبَیدالله زیاد . جواب نامه آمد که نخست سوی من باید آمدن تا من او را سوی یزید فرستم. حسین گفت: من خود سوی یزید شوم، تو کسی را از آن̗ خویش با من بفرست. عُبَیدالله گفت : لا و لاکرامه له، او را نخست سوی من باید آمدن. پس عمر دو سه نامه کرد و کس فرستاد. عُبَیدالله گفت : هیچ سود ندارد تا سوی من نیاید و دست به دست من ننهد به بیعت، قبول نکنم.
حسین گفت: نکنم و اندر این هفته ای روزگار شد. پس عُبَیدالله کس فرستاد سوی عمر سعد که من ترا بدان فرستادم سوی حسین تا با او منادمت کنی؟ اگر حرب کنی و اگر نه، کس فرستم تا حرب کند. عمر سعد هم آنگاه برنشست و به حرب رفت با سپاه و بانگ کرد یا حسین، بسیار جهد بکردم تا مگر به خون تو انباز نباشم، این کار میسر نگشت. حسین گفت: امروز مرا زمان ده ، عمر آن روز او را زمان داد. پس عُبَیدالله بن زیاد شمر ذی الجوشن را بخواند و گفت: عمربن سعد با ما منافقی همی کند و دل با حسین دارد، اگر عمر حرب کند و اگر نه سپاه از وی بستان و عهد ری باز ستان، و آن سپاهسالاری ترا است، یا حسین را یا سر او را به سوی من آور. و حسین یک روز زمان خواسته بود. نماز دیگر شمر فراز رسید و گفت : من یک ساعت زمان ندهم. عمربن سعد برنشست با سپاه و سوی حسین آمد و گفت : عُبَیدالله بن زیاد کسی دیگر فرستاد. حسین گفت: شب نزدیک آمد، یک امشب مرا زمان دهید. سپاه مر شمر را خواهش کردند تا زمان داد. و آن شب همه ی شب حسین سلاح راست کرد. پس نیمه شب رسول عُبَیدالله فراز رسید سوی عمربن سعد و گفت : اگر تو حرب همی کنی شط فرات بر ایشان بگیر و دست باز مدار که آب خورند تا از تشنگی بمیرند، و چون حسین را بکشی تنش را به سم اسبان بکوب. عمربن سعد هم آنگاه عمروبن الحجاج را با پانصد مرد به لب رود فرستاد تا آبخور بگرفتند و بر حسین و لشکرش، و حسین را آب نبود، تشنه بماندند.
حسین همی آن شب سلاح راست همی کرد و با خود شعرها می خواند، و علی بن الحسین بیمار بود و به خیمه اندر خفته بود و شعر پدر همی شنید. بگریست و زنان همه بگریستند و زنان بانگ برداشتند. حسین گفت: مگریید که دشمن شاد شود.
پس حسین سر بر آسمان داشت و گفت: یارب، تو دانی که با من بیعت کردند و بشکستند. یاربّ، تو داد من از ایشان بستان. پس حسین آن مردمان را که شیعت او بودند و با وی آمده بودند گرد کرد و گفت: آنچه بر شما بود کردید و من شما را نه به حرب آوردم، و ما اندکی ایم و ایشان بسیارند و من از جان خویش نومید شدم و شما را از خود بر آوردم، هرکه خواهید بشوید. ایشان گفتند: یا ابن رسول الله، ما روز رستخیز پیش جدّت چه حجّت آریم که فرزند او را به جایی چنین در دست دشمنان بگذاریم، و ما جانها پیش تو فدا کنیم.
پس {حسین} آن شب سپاه را تعبیه کرد، و مردی بود نام او طرماح، از شیعت علی بود، چون بشنید که حسین به کربلا گرفتار آمده است، بر جمّازه نشست و آن شب خود سوی حسین آمد و گفت: بر این اشتر من نشین تا ترا به حی خویش برم و آنجا همی دارم، و کس آنجا نیارد آمدن. حسین گفت: گریختن و زن و فرزند را دست باز داشتن عار بود، و از پس̗ زن و عیال مرا زندگانی نبود. پس طرماح بازگشت. و حسین یک زمان به خواب اندر شد و پیغامبر را علیه السلام دید که گفت: یا حسین، هیچ غم مدار که فردا شب با من باشی. حسین چون از خواب درآمد؛ امید از جان خویش برداشت. پس چون روز ببود، نماز بکرد.
روز آدینه بود، روز عاشورا، عمر بن سعد سپاه را بیاراست و به حرب آمد. حسین از اسب فرود آمد و بر جمازه نشست و پیش صف اندر آمد چنانکه همه لشکر عمر سعد او را بدیدند، و خطبه کرد و گفت: یا اهل کوفه، من دانم که مرا این سخن سود ندارد و لیکن هم بگویم تا حجّت خدای عّز و جّل بر شما بود، و عذر خویش بگویم پیش از آنکه کاری افتد. پس گفت: ای مردمان، شما همه میدانید که من پسر فاطمه بنت رسول الله ام و پسر علّی بن ابی طالبم ابن عّم او، و عّم من جعفر طیّار است و عّم پدرم حمزه است سیدالشهدا، و برادرم حسن است. اگر شما به خدای بگرویده ای و به جّد من ایمان دارید بگویید تا مرا چه گناه رفته است که قصد جان من کرده اید و نبینید که ترسایان سم خر عیسی چگونه عزیز دارند، و آنکه جهودان اند و چیزی یابند از آن̗ موسی همچنان کنند. و هر دینی مر رسول خویش را و اهل بیت او را چگونه عزیز دارند و یا قوم، تا اندر میان شما ام خون کسی نریختم و خواسته ی کسی نستدم، شما به چه حجّت خون من حلال دارید. و من به مدینه نشسته بودم بر بالین قبر جدم، مرا آنجا نهشتید که بنشینیم. به مکه شدم، مرا بخواندید، و شما که اهل کوفه اید رسولان فرستادید، و من اکنون شما را از آن گویم که موسی گفت قوم فرعون را، اگر (به) من نگروید، از من زاستر شوید تا من به حرم خدای عّز و جّل باز شوم و آنجا بنشینم تا این جهان بر من بگذرد، و بدان جهان پدید آید که حق کرا بوده است و ستم که کرده است. پس هیچکس جواب نداد حسین را. پس حسین علیه السلام گفت: الحمدالله که حجت خدای بر شما است و از من بر شما لازم است و شما را بر من حجّت نیست. پس دیگر باره حسین از ایشان هر یک را نام برد و گفت: یا فلان و یا فلان و یا فلان، و نه شما مرا نامه کردید و گفتی بیای، و با مردم من مرا بیعت کردید و مرا بخواندید، اکنون مرا بخواهید کشتن؟ پس ایشان جواب دادند که ما از بیعت تو بیزاریم . حسین گفت: الحمدالله که شما را بر خدای و پیغمبر حجت نماند. پس گفت:
اللّهم انت ثقتی فی کل کربه و عدتی عند کل شده و قوتی عند کل ملمّه و جاری فی کل حاله انت ولی کل نعمه و منتهی کل غایه اکفنی یا ارحم الراحمین. پس اشتر بخوابانید و بر اسب نشست و صف راست کرد و بیستاد، و چشم همی داشت تا ابتدا ایشان کنند.
پس مردی از لشکر عمر سعد بیرون آمد به نام عبدالله بن حوزه و حسین را گفت: بشارت باد ترا به آتش. حسین گفت: آن روز مباد که من نزدیک خدای شوم و آتش امید دارم. پس گفت: یارب، این را هلاک کن. راست چون عبدالله برگشت، پای اسبش به چاهی فرو شد و از اسب بیفتاد و پایش به رکاب اندر بماند. و او را بر زمین همی کشید تا بمرد.
پس حرّبن یزید التمیمی که پیش حسین باز رفته بود و او را گفته که سپاه آمد، پیش حسین رفت و سلام کرد و او را و پیغمبر را درود داد. حسین جواب داد و گفت: به چه کار آمدی؟ گفت: بدان آمدم تا جان پیش تو فدا کنم و با دشمن تو حرب کنم تا کشته شوم تا روز قیامت از جمع شهدای کربلا مرا حشر کنند . حسین گفت: ترا شهادت خوش باد و به بهشت ترا بشارت باد، تو آزاد مردی همچنانکه نامت.
پس شمر عمر را گفت: چه روزگار بری، فراز حرب آی، و عمر تیر در کمان نهاد و گفت: شما گواه باشید که نخست تیر من انداختم، و تیر بینداخت. پس دو تن از لشکر عمر بیرون آمدند، مولیان عُبَیدالله بن زیاد، یکی را یسار نام و دیگر سالم، و مبارز خواستند، از لشکر حسین دو تن بیرون آمدند حبیب المظاهر و بُرَیرابن الحُضَیر و آن هر دو را بکشتند. پس مردی بیرون آمد به نام یزید بن مَعقل. و از لشکر حسین بُرَیرابن الحُضَیر بیرون آمد و مَعقل را بکشت. و دیگری بیرون آمد، بُرَیرابن الحُضَیر او را نیز بکشت. پس مُزاحم بن الحُریث بیرون آمد از لشکر عمر سعد، و مردی از لشکر حسین بیرون آمد نافع بن هلال و او را بکشت و روز گرم شد و یاران حسین تشنه شدند. و عَمروبن الحجّاج برمیمنه بود، او را گفت : دل بر مرگ نهادند، کس با ایشان برنیاید، بیکبار حمله باید کردن. پس عمر بفرمود تا تیراندازان در پیش آمدند و تیرباران بر لشکر حسین کردند و همه لشکر حسین را مجروح کردند، و بیست تن را از لشکر حسین بکشتند و آنچه بماندند صبر همی کردند.
پس حرب نوبت به حسین رسید و حسین به پیش اندر آمد. یاران حسین گفتند: یا ابن رسول الله صلی الله علیه و اله، تا از ما یک کس نمانده بود نگذاریم که تو اندر حرب شوی. پس حسین آب در چشم آورد و گفت: احسن الله جزاکم، و ایشان یک یک پیش اندر همی شدند، و هر که پیش شدی گفتی : السلام علیک یا ابن رسول الله، بدرود باش. حسین گفتی : و علیک السلام ، تو رفتی و من از پس تو آیم .
و همچنین همی کردند تا هرکه با حسین بود کشته و خسته شدند. و حسین با برادران و فرزندان و عمّ زادگان و اهل بیت خویش بماند. حسین گفت: اکنون نوبت من رسید. ایشان گفتند: تا ما زنده باشیم نیکو نباشد که تو پیش حرب شوی. پس نخستین کسی از اهل بیت حسین، پسر مهترین او بود علی الاکبر و همی گفت:
اَنا علیُّ بنُ حسین بنِ علی نحن و رب البیت اولی بالنّبی
{ تا الله} لا یحکم فینا ابن الدّعی
و ده حمله بکرد پیش پدر و به هر حمله ای دو سه را بیفکند، و تشنگی غلبه کرد و زبانش خشک شد و سوی پدر آمد و گفت: ای پدر، مرا تشنه است. حسین گفت: جان پدر، جان و تن من فدای شما باد، چه توانم کردن. پس فراز شد و زبان در دهان پسر نهاد. دیگر باره علی بازگشت و حمله کرد، و مردی پیش او آمد نامش مُرّة بن منقذ، از پس وی اندر آمد و شمشیری بزدش و او را بیفگند. جمعی گرد وی اندر آمدند و او را پاره پاره کردند. چون حسین آن را بدید بگریست به آواز بلند، و هیچکس تا آن وقت آواز حسین نشنیده بود. و زینب از خیمه بیرون آمد و خویشتن را بر علی افگند و خروش برخاست.
و از پس علی عبدالله بن مسلم بن عقیل بیرون شد. مردی پیش وی آمد نام او (عَمروبن) صُبیح و تیری بزدش و دستش بر پیشانی بدوخت، و چون برگشت همان مرد تیری دیگر بزدش بر پشت و از شکم بیرون آورد. پس جعفربن عقیل بیرون شد. مردی او را تیری بر شکم زد و بکشت، و با حسین کس نماند جز پنج برادر: عبّاس و عبدالله و عثمان و محمد و جعفر؛ و محمد حنیفه و عمر هر دو آنجا نبودند به مکه بودند و با حسین نیامده بودند . و علی اصغر (که او را زین العابدین خواندندی بیمار بود) به خیمه اندر خفته بود، و قاسم بن محمّد ده ساله بود، از خیمه بیرون آمد شمشیر کشیده. حسین گفت: باز گرد که تو کودکی. گفت: یا عّم، به حق پیغمبر که دست از من باز داری و پیش رفت. سواری بر وی حمله کرد و شمشیری بزدش بر سر و سرش به دو نیمه کرد.
و آن پنج برادر بیکبار بیرون شدند. ایشان را نیز اندر میان گرفتند و بکشتند. تیری بر اسب حسین آمد و بیفتاد، و حسین پیاده گشت و سست شد از تشنگی و روز به وقت نماز دیگر شد. حسین بنشست و هر که فراز آمد او را بکشد، اندیشه کرد. و گفت چه کنم، خون او به گردن خویش نکنم، و بازگشت. و حسین را پسری بود یکساله شیرخواره، نامش عبدالله، آواز او بشنید، دلش بسوخت و او را بخواست و در کنار نهاد و همی گریست. و مردی از بنی اسد تیری بینداخت و به گوش آن کودک فرو شد و همان گاه بمرد. حسین آن کودک از کنار بنهاد و گفت: انا لله و انا الیه راجعون. یا ربّ، مرا بدین مصیبت ها شکیبایی ده. و بر پای خاست و از تشنگی بی طاقت شده بود، و بر لب رود فرات رفت و به جایی همی جست که مگر آب تواند خوردن. شمر گفت: و یلکم، دست باز مدارید که آب خورد که او از تشنگی مرده است، چون آب خورد زنده شود. و حسین به روی اندر افتاد و آب به دهن اندر گرفت. تیری بر دهنش زدند و حسین آب بریخت و آن تیر از دهن بیرون کشید و بازگشت، و خون از دهنش همی دوید. و بر در خیمه بیستاد. عمر سعد آهنگ کشتن وی کرد. چون نزدیک رسید؛ حسین گفت : تو آمدی به کشتن من؟ عمر سعد خجل شد و بازگشت، و پیادگان را گفت: چرا مانده اید و او را به میان اندر نگیرید و نکشید.
پیادگان گرد حسین اندر آمدند، و حسین حمله برد و از پیادگان چندی بینداخت، و شمر و عمر سعد از دور همی نگریستند. شمر عمر را گفت: تو مردی را دیدی که این همه اهل بیت وی پیش وی کشته شدند و او را چندین جای جراحت کردند و چندین سپاه گرد وی اندر آمدند و چند روز است که آب نخورده است، با این دل و مردی که او است.
پس حسین با این پیادگان حرب همی کرد تا سی و چهار جای جراحت کردندش به شمشیر و نیزه و تیر، و خون بسیار از وی برفت و تشنگی بر وی سخت تر شد از آن جراحتها. پس شمر با شش تن از خاصگان آهنگ وی کردند، و حسین با شمشیر آهنگ ایشان کرد. مردی زُرعه نامش، شمشیری بر دست حسین زد و دستش از کتف بینداخت. حسین بیفتاد و باز برخاست و آهنگ آن پیاده کرد، باز بیفتاد. پیاده از پس او اندر آمد و حربه ای بزدش بر پشت و از سینه بیرون آورد. حسین بیفتاد، مرد حربه از وی بیرون کشید و جان با حربه از تن وی بیرون آمد.
شمر فراز رفت و سرش ببرید، و قَیس ابن اشعث پیراهن از وی بیرون کرد، و بَحر کعب سراویلش برگرفت، و اَخنس بن مَرثد عمامه اش برگرفت، و حبیب بن بُدیل شمشیرش برگرفت. شمر آهنگ خیمه و غارت کرد، و جامه از تن و سر زنان همی ربودند و زنان همی خروشیدند. عمر سعد بانگ زنان بشنید، آنجا رفت، شمر را دید شمشیر کشیده و علی بن حسین بیمار خفته بود، همی خواست او را کشتن.
عمر گفت: شرم نداری از کشتند کودکی رنجور چه آید؟ گفت: مرا امیر عُبَیدالله بن زیاد فرموده است که نرینه از آل وی زنده مگذار. عمر گفت: کافران کودکان را نکشند این را پیش امیر بر تا او چه فرماید. پیادگان او را باز گردانیدند. پس شمر عمر را گفت: امیر عُبَیدالله فرموده است که اسبان بر تن حسین بران. بیست سوار یکی اَسحق بن حَیْوه و اخنس بن مرثد با هجده کس دیگر بفرمود تا اسبان بر تن حسین همی راندند تا استخوانهاش بشکست.
و آن شب آنجا فرود آمدند و عمر نامه نوشت سوی عُبَیدالله ، سر حسین به دست خَولی بن یزید الاصبحی بفرستاد. و دیگر روز عمر کشتگان خویش را به گور کرد، و هشتاد و هشت تن کشته شده بودند، و آن شهیدان و اولاد را آنجا بگذاشتند، و زنان را بر اشتران افگندند بر پالانهای خشک دریده سر برهنه، و علی بن الحسین بیمار بر اشتر افگندند، و روی به کوفه نهادند.
و ایدون گویند که چون باز گشتند از هوا آواز گریستن شنیدند و کس را ندیدند و این بیت شنیدند. شعر
أترجوا امه قتلت حسیناً شفاعه جده یوم الحساب
و من حکموا علیه بحکم جور فخالف حکمهم حکم الکتاب
و بانگی (دیگر) شنیدند و کس را ندیدند که گفت:
ایها القاتلون جهلا حسینا ابشروا بالعذاب و التنکیل
قد لعنتم علی لسان (ابن) داو د و موسی و حامل الانجیل
پس تن حسین بی سرو پای با آن کشتگان سه روز در دشت کربلا افتاده بود و کسی نیارست بر گرفتن. پس مردمان غاضرّیه بیامدند، و غاضریه دیهی است بر لب فرات و اندر او بهری مردمان بنی اسد بودند، بیامدند و گفتند، ای مسلمانان، این کشتگان شیران و گرگان و سگان همی خورند، از خدای بترسید. همه گرد آمدند و حسین را آنجا بی سر به گور کردند، و علی بن حسین را در پایان پدر دفن کردند. و دیگر شهدا به یک موضع که خود معروف است، مگر عباس بن علی آنجا که شهید گشت هم به قتلگاهش بر راه غاضریه دفن کردند. و خَوْلی سر حسین پیش عُبَیدالله زیاد برد و او را گفت: مرا هدیه نیکو ده و عطای بسیار که سر بهترین خلق آوردم.
پس دیگر روز عمربن سعد اندرآمد با آن زنان و کودکان چون بردگان عور همه اطفال و آل با زینب و دختران حسین، و در گوشه ای بنشستند. و عُبَیدالله زیاد پرسیدکه این زن کیست؟ گفتند زینب دختر علی است. عُبَیدالله روی به زینب کرد و گفت: الحمدالله الذی فضحکم و قتلکم و اکذب احدو ثتکم. منّت و سپاس خدای را که شما را رسوا گردانید و مردان شما را بکشت و پدر و جدت را و برادرت را در دعوی رسالت و امامت به دروغ زن کرد. زینب جواب داد: الحمدالله الذی اکرمنا بنبیّه محمد صلّی الله علیه وسلم و طهّرنا من الرجس تطهیراً انما یفتضح الفاسق و یکذّب الفاجر و هو غیرنا و الحمدلله. می گوید: سپاس و منت خدای را که خاندان ما را گرامی گردانید به رسالت و امامت و دلالت، و غیر ما به فسق رسوا کرد و جز از ما به فجور آشکارا. حمد خدای بر ما نعمتهای بی منتها کرد. عُبَیدالله می گوید زینب را : کیف فعل الله باهل بیتک. زینب جواب داد: کتب الله علیهم القتل فبرزوا الی مضاجعهم و سیجمع الله بینک و بینهم فتحاجّون الیه و تختصمون عنده. (عُبَیدالله برنجید و خواست که زینب را برنجاند. عمرو حریث حاضر بود گفت: ایها الامیر انها المراه والمراه لا تواخذ بشی ء من منطبقها و لاتذمّ علی الخطاء. یعنی ای امیر، محنت رسیده است، سخن بر او بمگیر. عُبَیدالله می گوید: قد شفی الله نفسی من طاغیتک و العصاه المرده من اهل بیتک، می گوید : خدای تعالی مرا ایمن گردانید از طغات و عصات اهل بیت شما. زینب جواب داد دیگر باره: لعمری قد قتلت کهلی و ابرت اهلی و قطعت فرعی و اجتثثت اصلی فان یشفک هذا فقد اشتفیت. این می گفت و می گریست. عُبَیدالله گفت: این فصاحت و شجاعت می بینی به پدرش می ماند. و قضیب بر لب و دندان حسین علیه السلام نهاد و این مثل می گفت :
نفلّق هاما من رجال احبه الینا و هم کانوا اعقّ و اظاما
پس عُبَیدالله به بر علی بن الحسین آمد علیهما السلام گفت : ما اسمک ؟ نام تو چیست؟ گفت : انا علی بن الحسین علیه السلام. پسر زیاد گفت: اولم یقتل الله علی بن الحسین. شنیدم که حسین علی را خدای کشت . زین العابدین در جواب توقفی کرد، و پسر زیاد او را گفت: مالک لا تتکلم، چه بوده است که سخن نمی گویی؟ جواب داد که قدکان لی اخ یقال له علی بن الحسین کان اکبر منّی قتله الناس. مرا برادری مهتر از من بود و مردمان بکشتند. و دیگر گفت: الله یتوفّی الانفس حین موتها، و ما کان لنفس ان تموت الا باذن الله. عُبَیدالله گرم شد و گفت: بنگرید تا بر این غلام اثر مردی پدید آمده است تا او را هلاک کنم. گفتند هست. بفرمود که او را بکشند. زینب و دیگر زنان فریاد بر آوردند که از حسینیان او بمانده است تنها، زینهار دست از اوبدار، و اگر او را بخواهی کشتن نخست ما را بکش که ما بیش از این طاقت نداریم، تا عاقبت دست او بداشتند. و بفرمود تا زنان و عورتان را با سرهای برهنه و سرهای شهدا را ترتیب می دادند تا به دمشق برند، و خود بر منبر رفت و خطبه کرد و گفت: الحمدالله الذی اظهر الحق و اهله و نصر امیر المومنین یزید و حزبه و قتل الکذاب و ابن الکذاب و شیعته . عبدالله عفیف اَزدی حاضر بود، از میان قوم برخاست و گفت: یا عدوّالله ان الکذّاب بن الکذاب انت و ابوک و اّلذی و لاک و ابوه یا ابن مرجانه اتقل اولاد لنببیّین و تقوم علی المنبر مقام الصدیقین. بفرمود تا او را بکشتند.
و چون روز برآمد سرهای شهدا گرد کوچه ها و محلهای کوفه بر آوردند و باز به در قصر دارالاماره آوردند و بر دست زَحر بن قیس به دمشق پیش یزید فرستاد. زحربن قیس سرها پیش یزید برد و بنهاد و خدمت کرد. و یزید او را گفت : یا زحر و یلک ماوراء ک و ما عندک ؟ زحر از فصحای روزگار بود، (گفت:) ابشر یا امیر المومنین بفتح الله و نصره ورد علینا الحسین بن علی (علیهما السلام) فی ثمانیه عشر من اهل بیته و ستین من شیعته فسر نا الیهم فسالناهم ان یستسلموا او ینزلوا علی حکم الامیر عُبَیدالله بن زیاد او القتال فاختاروا القتال علی الاستسلام فعدونا علیهم مع شروق الشمس فاحطنابهم من کل ناحیه حتی اذا اخذت السیوف ماخذها من هام القوم جعلو یهربون الی غیر وزر و یلوذون منا بالاکام و الحفر لو اذا کما لاذ الحمائم من صقر، فوالله یا امیر المومنین ما کان الا جزر جزور او نومه نائم حتی اتینا علی آخرهم فهاک اجسادهم مجرده و ثیابهم مزمله و حدودهم معفره تصهرهم الشموس و تسفی علیهم الریاح و زوارهم العقبان و الرحم بقی سبسب. یزید چون این کلمات شنید از هیبت آن بر خود بلرزید و گفت: والله قد کنت ارضی من طاعتکم بدون قتل الحسین لعن الله ابن سمیه اما و الله لوانی صاحبه لعفوت عنه فرحم الله الحسین و لم یصله بشی ء ." یزید چون در روی حسین بن علی نگاه می کرد این کلمات گفت: نفلّق هاما من رجال اعزه علینا و هم کانوا اعق و اظلما
یحیی حکم حاضر بود، برادر مروان، چون سخن یزید بشنید گفت: شعر:
لهام باذنی الطف ادنـــی قرابه من ابن زیاد العبد ذی الحسب الرذل
امیه امسی نسلها عدد الحصی و بنت رسول الله لیس لهــــــــا نسل
یزید را سخت آمد و دست پنهان قوم بر سینه او زد، روی سوی علی بن حسین کرد و او را می گوید: یا ابن حسین ابوک الذی قطع رحمی و نازعنی سلطانی و جهل حقی فصنع الله به ما قد رایت. علی بن حسین می گوید: ما اصاب من مصیبه فی الارض و لا فی انفسکم الا فی کتاب من قبل ان نبراها ان ذالک علی الله یسیر. (یزید خالد، پسر خود را گفت جوابش ده. جواب نداد. یزید گفت) ما اصابکم من مصیبه فیما کسبت ایدیکم و یعفوا عن کثیر. و یزید قضیب بر لب و دندان حسین می نهاد و از شادی این بیتها می گفت: شعر:
لیت اشیاخی ببدر شهـــدوا جزع الحزرج من وقع الاثل
لاهلوا و استهــــوا فرحـــاً ثم قالــــــــو یا یزید لا تشل
لست من خندف ان لم انتقم من بنی احمد ما کــــان فعل
پس یزید در زینب و علی و اولاد حسین نگاه می کرد، می گوید: قبح الله بن مرجانه لو کانت بینکم و بینه قرابه اورحم ما فعل هذا بکم ولا بعث بکم علی هذاه الصوره .
پس ایشان را با خانه عورتان فرستاد تا چند روز برآمد. نعمان بن بشیر الانصاری را حاضر کرد که از یاران پیغمبر بود علیه السلام، و نیک مرد و امین بود، و او را در مصاحبت ایشان به مدینه فرستاد. چون عزم رفتن کردند، علی بن حسین را پیش خواند و بنواخت و گفت: لعنت بر پسر مرجانه باد، اگر مرا بگفتی و یا پیش من آمدی به هر چه از من درخواستی وفا نمودمی، اما قضای خدای را به هیچ دفع نتوان کردن. به مدینه باز گرد با این اطفال و عیال که من خود شفقت دریغ ندارم و به هر چه حاجت شما بود وفا کنم، و ایشان با نعمان به مدینه رفتند.
((((((((((((((((((((((()))))))))))))))))))))))))
یادآوری:
بخش اول این پست (در باره نویسنده و پارسی گردان و کتاب) تلخیصی از مقدمه فاضلانه و مصیّبانه و متفرسّانه شادروان استاد محمد روشن بر کتاب تاریخنامۀ طبری است و در معرفی دو بخش کتاب از سایت وزین و بی همتای "مرکز بزرگ دایرة المعارف اسلامی" بهره گرفته ایم و حقیر چیزی از خود مایه نگذارده ام. و بخش دوم (خبر مقتل حسین بن علی علیها السلام) از ج2 همان کتاب صص 703- 715 نقل شده است.