داستان "خاج پرست"
نوشته ی منوچهر کلانتری *
میان مردم شهر پیچیده بود که می خواهند روز بیست و هفتم محرم الحرام، خاج پرست نوخاسته ای را محاکمه و محکوم کنند. حیدری ها به تکاپو افتاده و سخت شادمانی می کردند که واقعه ای سرگرم کننده در پیش دارند. یکی شان می گفت من این خاج پرست را دیده ام مردی است با قامتی بلند و تنی ستبر که کلاهی سرخ به شیوه "شازده کج کلاه" یک بری روی موی بلندش گذارده. قبایی از ترمه کشمیری در بر کرده و شالی سرخ به کمر بسته و به تقلید از لوطیان عهد کریم خانی قمه ای بر شالش فرو برده، چشمانش مانند دو کاسه خون بر طبق صورت گردش نشسته. جگر می خواهد نگاه کردن به چشمان بزرگ و ریشه ی این مرد. آدم خطرناکی است که یک تنه حریف صد قمه به دست می شود.
نعمتی ها می گفتند ما هم خاج پرست را دیده ایم . مردی است که نسبت از جوکیان هند می برد. لاغر و سیاه و بلند است. یک لا قبا به تن دارد و خورجینی انباشته از طلسمات به دوش. به زبانی نامفهوم یک ریز، ورد می خواند و به در و دیوار فوت می کند. اگر پِخ کنی به زیر شکمش جابجا از ترس کلّه پا می شود.
شب پیش از محاکمه به دستور حاکم، شهر را چراغان کردند. دکه ها را آذین بستند. پیشخوان ها را با شال و ترمه آراستند. لاله های دوره شاه عباسی و چراغ های پایه بلند مرمری عهد صاحبقرانی را از پستوها بیرون کشیدند و شمع ها شان را افروختند و فتیله ها شان را بالا کشیدند. شهر شده بود یک پارچه نور و رنگ. در میدان بزرگ شهر که آتش بازی برپا بود، فشفشه ها از چرخ های گردان کمانه می کردند، در دور دست های دل سیاه شب می ترکیدند و هزاران نقش عجیب بر طاق آسمان تصویر می شد. مردم در گرماگرم غوغایی که شهر را به تب و تاب کشیده بود، سر از پای نمی شناختند. ماهی فروش های سر بازار بزرگ، دم ماهی دودی را به دو انگشت می گرفتند و جار می زدند :
ماهی، ماهی، چقده ماهی / ماهی دودی عروس دریای مازندرونه، ماهی دودی
میوه فروش های سرچشمه که هر صبح هوای باغ عدالتخانه را تا بیخ ریه فرو می دادند سرحالتر ازهمیشه ساقه خوشه های انگور صاحبی انباری را می گرفتند و می بردنشان زیر نور زنبوری و فریاد بر می داشتند :
انگوری، انگوری، به به ببین چه آوردم / انگوری مثل چراغ می درخشه انگور. / به به ببین چی آوردم ، / بیا تماشا کن ای صاحب کمال / انگوری باغت آباد. / شاهوونه دارم انگور، / قزوینی دارم انگور.
خرازی فروش دوره گرد که بند جعبه ای را به گردن انداخته و ده ها وسیله زندگی را به خود آویخته بود پر شور تر از همیشه جار می زد :
الک و سه پایه و زنبیله / زنبیل و تله موش و کفگیره / کفگیر و فتیله و زنجیره / زنجیر و آبکش و مفتوله / قلاب رخته، طناب رخته / آی .... نخ پرکه .
پاسی که از شب گذشت و سرو صدای مردم نوقبای شهر فرو نشست و چراغها یکی پس از دیگری خاموش شد سگ ها در خرابه ها و پس کوچه های شهر بزمی آراستند که تا سحر ادامه یافت. گزمه ها گروه گروه قمه به کمر و فانونس به دست در کوچه های تاریک و باریک می گشتند و فریاد بر می داشتند :
شهر ما شهر بلاست / شهر شعبون کدخداست / هرکه در پس کوچه ها / هیسی کنه و فیسی کنه / شعبون جیزّش می کنه. / هر کی چپ نگاه کنه، / شکمشو سفره می کنیم. / هر کسی قاری کنه و قوری کنه، / همچین و همچون می کنیم. / مردم آرام بخوابید که شب دراز است و قلندر بیدار.
سرانجام تیغ خسرو خاور، دل سربی آسمان را شکافت و زن و مرد سر از بستر بیرون کشیدند. بازاری ها - به نام خدا - رو دری ها را برداشتند، جلو دکه ها را آب و جارو کردند و با توکل نشستند پشت پیش خوان به انتظار مشتری. میر غضب باشی سراپا سرخ پوشیده در میان صفه ی میدان اعدام سفره ای چرمین گسترد و شاگردانش به تیز کردن دم تبری سنگین پرداختند.
اما در میدان عدالتخانه هنگامه ای و غوغایی برپا بود. مردم شهر از حیدری و نعمتی و شب رو و اندل، ایستاده و نشسته، چشم به راه موکب قضاب عالیجاه و دیوانیان صاحب مقام داشتند. غوغا یک دم فرو نمی نشست تا اینکه سواری از راه رسید و در گوش سر کرده ی پاسداران چیزی گفت. به فرمان سرکرده، سواران پوشیده و نیزه به کول، با نهیبی و مهمیزی چند گامی پس کشیدند. مردم به هم ریختند و درهم لولیدند. در این هنگام کالسکه مجلل قاضی القضات در پیش و کالسکه های حامل قاضی دوم و سوم. و دیوانیان به میدان رسیدند و به باغ عدالتخانه رفتند. از پس پشت آنها سوارانی چند که جوانی خوش سیما با یک لاقبا برتن و خورجینی آویخته به گردن در میان گرفته بودند به میدان رسیدند و به آرامی به کام عدالتخانه فرو رفتند. در آهنین خوش نقش باغ بسته شد و پاسداران قفلی گران بر آن نهادند.
قاضی القضات بر جای خود نشست و به دیگران رخصت نشستن داد. پاسداران غرق آهن و پولاد گوش تا به گوش تالار قرار گرفتند.
قاضی القضات : گویا در این شهر بهشت آسا، خاج پرستی بهم رسیده که نوخاستگان مکتبی را از راه و آئین سنتی و اجدادی به در کرده است. کجاست این مرد؟
منشی : قربان همانی است که در ردیف اول در میان شش پاسدار نشسته.
قاضی القضات: خب جرتقوز یک لا قبا! از کدامین دیار و از کدامین تخمه ای که اینچنین بی پروا با آتش و خون بازی می کنی.
خاج پرست: در شهر بهشت آسای شفا زائیده شدم. از پدر و مادری به هم رسیدم که اجدادشان ریشه در همین خاک داشتند.
قاضی القضات : غلط زیادی نکن مردک که تا کنون خاج پرستان یک لا قبا را در میان ما راهی نبوده است.
خاج پرست : من با پسر بزرگ شما در یک مکتب درس خوانده ایم. ما هر دو پا در فلک یک ملا داشته و با ترکه ای از ترکه های باغ آلبالوی شما چوب خورده ایم.
قاضی القضات برخاست و دست انداخت زیر خشتک اش و چیزی را جابجا کرد.
- عجب زبان بازی است این پسر، ... داغی که بر پیشانی اش خورده مثل تیر حرامیان یک راست می نشیند به چشم آدم. اینطور نیست آقایان؟
- حاضران به یک صدا جواب دادند : بله قربان. داغی سفید، همچون داغی که بر پیشانی گاو اعظم نشسته است .
قاضی القضات : خوب حال خورجین اش را بیاورید نزد من تا ببینم در این انبان سلیمانی چه خزعبلاتی نهفته است. قاضی دست کرد به درون خورجین، دفتری از آن بیرون کشید و داد به دست منشی که بخواندش.
منشی: قربان این دفتر از سیاوش و سیاوشان می گوید. در صفحه دو هزار و پانصد و چهل و هفتم اش چنین آمده : پیران ویسه، این روح سرگردان و بیجا نشسته بر سریر عزت، هشدار می دهد به پلیدترین اسطوره های آریایی : خون این مرد را مریزید که آیه ای است از آیه های خدا. اگر یک قطره خون پاک از تن نیالوده اش بریزد به روی خاک، غوغا می شود، بلوا به پا می شود. پس به فرمانروای نابکار توران طشتی از طلای ناب می گذاردند روی یک دریای خشک، به میان کهکشانی از خاشاک. مبادا که یک قطره خون از تن سیاوش بریزد بروی خاک. عجبا یک قطره خون. اگر این قطره خون بچکد بروی خاک، سیاوشان همه دشت خدا را می گیرد و گوش تا به گوش پر می شود از نغمه درد و آه سرد. دل این دشت سیاه از درون می جوشد، از دورن می پوکد. رستمی ها گروه گروه می ریزند چوب به دست، نیزه به کف که : کجاست این ناسپاسِ نامردِ گرز به دستِ لحاف به دوش، تا مادر خطا کارش را به عزایش بنشانیم. مگر هر کله خری می تواند بزند به دشت شیران غیور. مگر هر کله خری رخصت آن را دارد که دست به ناموس بشر دراز کند؟
منشی که به اینجای مطلب رسید، مردی ردنگوت پوشیده و فلک بسته که پیدا نبود از تخمه ی کدام نابکار است برخاست و شیشکی پر آوازی بست به خیک دادگاه و گفت : دِ بیا زرشک.
حاضران از قاضی القضات تا پاسداران نیزه به کول زدند زیر خنده. صدای "زرشک زرشک دِ بیا زرشک " تالار را به سرسام انداخت.
قاضی القضات که از شدت خنده اشک به چشمان گردش نشسته بود رو کرد به خاج پرست و گفت:
- رقاصِ دمر خواب! این شعارها چیست که شب و روز نشخوار می کنی؟
خاج پرست : سرکار عوضی جا کرده اید. این نکته ای است عبرت آموز از حماسه ملی، موضوع نقل نقالان همین دیار است که هزار سال به زبانی گرم بر مردم کوچه و بازار می خوانده اند . به زمانی که بچه ها نُنُرِ قصر نشین، دستشان بالا می رفت و چرخ می زد و شرق و شرق گوش کسان را به بازی می گرفت و قمه های کهنه شان که خون می خواست، خون مردان دلیر را می گرفت، خون آدمهایی را که از صبح تا غروب، در به درو کوی به کوی پی یک لقمه نان به رخ هم می زدند، نقالان خود ساخته و دل باخته به آنها هشدار می دادند که هی تخم حرام ها! غلاف کنید که رستمی ها در راهند.
قاضی اول : قربان این بچه مزلف از کدام قمه ها حرف می زند؟ از همان هایی که از ترس تیمور و تولی به ناف صاحبانشان فرو رفت؟
قاضی دوم : از کدام رستمی ها می گویی؟ از همان هایی که در قعر تاریخ ریختند زیر دست و پای اسب اسفندیاری ها به خایه مالی؟ از همان هایی که کت و بال فرامرز یل پسر آفتاب سپیده دم ، خداوند رخش، رستم تاج بخش را بستند و در سحر گاهی سرد به دارش آویختند؟
خاج پرست : از رستمی هایی می گویم که از هر فاجعه سر به سلامت بیرون کشیده اند، که اگر نه تاریخ را، دست کم آئین زندگی اجدادتان را ساخته اند. از عیاران و از لوطی ها می گویم. از قهوه خانه نشین های یک لا قبا می گویم که شب "سهراب کشان" به تلخی می گریستند بر مرگ قهرمان نو خاسته شان. از لوطی های سر گذر می گویم که قدک و پسک می پوشیدند و برق قمه شان چشم نامردان روزگار را خیره می کرد. از آنها که روزگاری تختی و بختی داشتند، سر نترسی داشتند، نمازشان ترک نمی شد، قولشان وا نمی خورد، دلشان دلایی بود، دلشان فضایی داشت پهن تر از دشت خدا.
قاضی دوم برخاست و گفت: آقایان حضار محترم. لوطی های پاپتی که دست به قمه، محله را قرق می کردند، لوطی ها نالوطی بودند، غلام الواطی بودند، لوطی ها قصه بودند، قصه پر غصه بودند، تو قصه ها لوطی بودند. استدعا دارم همگی از جناب قاضی القضات با پاسداران نیزه به کول با من هم صدا شوید و بخوانید. همگی با هم یک صدا خواندند :
عجب روزگاری داشتیم / دلی به نوایی داشتیم / می رشتیم و می بافتیم / می ساختیم و مینداختیم / امان از دست لوطی، / فغان از دست قرتی.
سرو صدای کف زدن ها و غش و ریسه رفتن ها که فرونشست، قاضی القضات نیشخند زنان و به به گویان دفتری دیگر از خورجین بیرون کشید و داد دست منشی.
منشی : قربان در این دفتر از حسین شهید سخن رفته. اجازه فرمائید تا ورقی چند بزنم و تکه ای ناب از آن قرائت کنم حسین به دیرک خیمه تکیه داد، و به افق و سیاهی سپاه یزید چشم دوخت و به زمزمه گفت : به بودن یا نبودن یا به هیچ انگاشتن، شگفتا، به اسارت زیستن و چون حیوانی دست آموز به انتظار لقمه ای یا کیسه ای زر سر تا شرمگاه فرود آوردن یا به هوای تخدیری تن به بستر گرم کشیدن و در پیچ و تاب تنی ناپاکتر، دل به فراموشی سپردن . یا از پایگاه خدایی از منصب دروغین به زیر آمدن به اعتبار تیز تر کردن و دراز آهنگ تر کردن پر پرواز و دست یازیدن به به آتشی که در دل افلاک و در ذات هستی شعله می کشد. شعله ای که هرگز نمیرد . یا همچون کوفیان که سر به سجده های طولانی می نهند تا با خدایان خلوت کنند، حسین را نه ببینند، عیار را نه ببینند و شبانه عبا بر سر کشند و بگریزند که شاهد عاشورای خویش نباشند.
اکبر! این کیست که به پهنی دشت است و سر به قاب خورشید دارد، که شمشیر و چکمه به گردن آویخته، سپر فرو انداخته و از قصر ستم بوی خیمه و خرگاه بندگان خدا روی آورده است ؟ ایا این مرد شنیده است فریاد خیمه گیان را؟ شنیده است ندای "هل من ناصر ینصرنی" را که از بن جگر بشریت برخاسته و با آرمان همه ی آدمها در آمیخته؟ آیا این مرد حر یزدی نیست که در این لحظه های پر شتاب و از پایگاه قدرت، سر از سوداها برداشته و به حق پیوسته است. زینب. اگر جرعه ای آب در مشک مانده است بیاور تا چهر ه ی غبار گرفته حر عزیز را بشویم . بگذار تشنه بمیریم که مرگ برای ما ضیافتی برپا نکرده است.
قاضی القضات : کافی است. البته ما همگی به حسین که پسر شیر خداست ارادت خالصانه داریم . هزار سال می شود که از حسین می گویند و بر مظلومی اش می گریند اما در مکتب این نو مذهب ها حسین را مردی خودسر، عصبی و کلی باف تصویر کرده اند که زاده تاریخ بود. که رسول نمایش ضرورت های زمانه بود. تاریخ دیگر چه جانوری است که نه آغازی دارد و نه پایانی. این دیگر چه معجونی است که بود و نبود را در خود می پرورد ؟ دروغ است آقایان. کذب محض است.
قاضی دوم: قربان تاریخ و دیمبل تیک تیک، سوقات این حرامزاده هاست. جهان با آدم ابوالبشر شروع شده و با قیام قیامت خاتمه می گیرد.
قاضی القضات : اینها می گویند زیر تیغ بی امان خورشید حسین و هفتاد و یکی دیگر از شیوه ی مبارزه با یزیدی ها چیزی نمی دانستند، همینجوری خیمه ها را جلو صدها چشم دریده برپا کردند. زن و بچه ی بی گناه را لخت و عریان ریختند جلو سم ستوران و از ته دل فریاد کردند : مرگ بر یزیدی ها، مرگ بر توله تفلیسی های معاویه. بعد هم زدند به قلب سپاهی که شمشیرشان را تیز کرده بودند تا فرو کند به حلقوم سرزمین پر برکت خراسان و ری این ها نه از تیری که زوزه کشان نشست به گلوی علی اصغر حسین چیزی می گویند و نه از ناکامی قاسم نو داماد. نه از لب تشنه اهل بیت خبر دارند نه از جگر سوخته زینب. همه اش چسبیده اند به خطبه غرای زینب و برش تیغ تیز حسین. اگر اینها حسین را می شناختند چهار تا قطره اشک در عزایش میریختند یا دست کم گرده شان از ضرب زنجیر سینه زنان داغی برداشته بود.
قاضی دوم برخاست و به تندی گفت : این دفتر ها بو می دهد. بوی قورمه سبزی می دهد. مگر نمی دهد آقایان؟
حاضران به یک صدا فریاد زدند : این ها بو می دهد، بوی قورمه سبزی می دهد، بوی نعنا داغ و سیر داغ می دهد.
خاج پرست : می گردید و می گردید. به دنبال شر می گردید. پس علی بونه گیر کارش اینه، همیشه رفتارش اینه. بفرمائید این هم گرده ی من که از سر ارادت به حسینی ها نشانه ها برداشته. ملاحظه می فرمائید دیوانیان عالی جاه؟
قاضی دوم : بگیر بنشین بی حیا. اینجوری قنبل کردن پیش چشم مردان صاحب نام، کار رندان مقیم پشت صراف خانه انگلیس هاست.
قاضی القضات در حالیکه دست به درون خورجین کرده بود و دفتری دیگر بیرون می کشید و می داد دست منشی گفت :
- بگذریم . خب آقایان گرچه همین خزعبلات که در دادگاه محترم خوانده شد برای اثبات مجرمیت این پسرک دمر خواب کافی ست اما به هر حال می خواهم حدود و حوصله دادگاه را به خلایق نجیب این ملک نشان بدهم. خب پسر بنال ببینیم.
منشی : قربان این دفتر از مادری می گوید که سخت پای در خاک می فشرد و به پیش رو می نگرد. مادری که دلش به لخته ای خون بدل شده و شیرش طعم مرگ گرفته. قصه این مادر را یک فرنگی نوشته برای بنده های دیار خودش. می گوید : این مادر دیگر نفرین نمی کند، شیون نمی کند، از آسمان بریده و به زمینی ها پیوسته جلو مریم مقدسِ دست ساختِ میکل آنژوا زانو نمی زند. چشمه ی اشکش رو به خشکیدن می رود و شیرش هیولای نفی و تردید را در بچه های آدمیزاد بیدارمی سازد. از بس قزّاق ها، پیر و جوان شهرش را به پیش کرده و به مسلخ برده اند، فریاد بمیرم الهی برای جوانیت و خدا ستمگر را از صفحه آلوده ی زمین بردارد توی سنگواره ی حنجره اش گلوله پیچ شده، دیگر براش قصه مسیح و صلیب از رنگ و رخ افتاده چرا که پیش روی او هزاران مسیح نوخاسته را که رنج بشری را به دوش گرفته اند، به چهار میخ می کشند که نه دستی از آستین خدا بیرون می آید و نه مسیح حواری گم کرده، تن به ظهور می دهد. او مادر کرورها کرور دختر و پسر است که هنوز سر به سنگ زندگی نساییده، دل به مرگ سپرده اند . به زمانی که این مادر سنگواره می شود، مرگ مفهومی دیگر می گیرد : مرگ افتخار می دهد. مرگ زیبا می شود، به زیبایی عشق، به زیبایی عصمت بشری. اگر در شهر این ما در خیل سیاه پوشان باوقار و رفتاری آئینی مرده ای را با کالسکه ای مزین به حلقه های گل و با هیاهوی ناقوس تا گورستان بدرقه کنند، مردم کوچه و بازار روی شان را به دیوار بر می گردانند. آخر اینجور مرده ها ، مرده نیستند تفاله اند، آشغال اند. دیگر ضجه ی بیوه توری به سر مرحوم جلالت ماب روی از دنیا برگرفته دل تنابنده ای را بدرد نمی آورد. آخر این بنده های خدا خود داغداراند. عزیزانشان را به خواری برده و به زاری کشته و به پیشگاه تزار هدیه کرده اند. نه کشیشی بر جسد چاک چاکشان نماز خوانده و نه آوای ناقوسی بدرقه شان کرده. مادرها و پدرها در این سوی دیوار پای از رفتار باز داشته و زبان از گفتار بسته اند و در آن سوی دیوار بچه هاشان غرقه در خون گرم و بی تاب از سوزی که بر جگرشان خلیده، خاطرات کودکی شان، عشق ورزیدن هاشان و قیام هاشان را مرور می کنند و سر به سنگ بیابان می گذارند وغریبانه می میرند. دیگر اشکها شور مزه نیست و قطره قطره مثل مروارید روی گونه ها نمی غلطد. آخر کار از کار گذشته زیرا به دستور تزار مهربان کاریزها و چشمه ها را خشکانیده اند.
قاض القضات : کافی است. اما تو ای مردک با این قبای سیاه ملیله دوزی شده و شمایل غلط اندازت آنچنان می نالی که گویی اشک مدت هاست که بر در مشک ات به گدایی نشسته. واقعاً که حیف از نان! آقایان ملاحظه فرمودید که کشور اروس چه روزگاری داشت، چه مردم بی حیایی داشت، چه درد بی درمانی داشت. بله مادرهاش سنگواره بودند قزاقهاش بی مایه بودند، شهرشان سنگستان بود، گورستان بود، اما خدا را شکر که در این دیار گرگ و میش با هم از یک آبشخوار آب می خورند . مردمان نجیبانه سر به گریبان دارند و نفس های زیادی را در قفس هاشان محبوس کرده اند مبادا که مزلّفی، رندانه از هیاهوی بسیار برای هیچ سوء استفاده کند و در دفتری از مادرها سنگواره بسازد و از شحنه ها، پاسداران جهل مرکب. ولی ما به کوری چشم حسود ، در این تکه از خاک خدا به برکت میراث فرهنگی و به برکت ثروت خدادادی ، دارالعلم ها و مکتب خانه برپا کرده ایم ، چاپارها به راه انداخته ایم و بجای فاضلاب در جوی های سر گشاده شیر گرم روانه ساخته ایم . بازار هنر سنتی مان گرم است و دلمان گرمتر از آتشی که هرگز نمیرد. مگر نه آقایان؟
تماشاگران به یک صدا گفتند : وای بر اروس. / زنده و جاوید باد سرزمین قزل ارسلان و محمد خان خواجه .
قاضی القضات برخاست و به غیظ بند تنبان اش را سفت کرد . دفتری از خورجین بیرون کشید و داد بدست منشی .
منشی : در صفحه نهصد و نود و نهم این دفتر نوشته اند: ای مردمی که گاو آهن اجدادی را در آغل ها نهاده اید، که صحرا و آبشار و چشمه های زلال را گذاشته و به میان انبوه آهن و دوده و دمه سرازیر شده اید، که درونی و اندرونی و حوض و حوضخانه را وانهاده و به دهلیزها و سلول های سیمانی روی آورده اید، که صفای گذرها، پاتوق ها ، تکیه ها و سقا خانه ها را به هوای گرد آوری زر و سیم به فراموشی سپرده اید، که آئین مردی و مردمی را به یکباره فرو گذارده و در جلد قرتی ها و فاحشه ها و خونخواران اروپی و ینگه دنیایی فرو رفته اید، به هوش باشید که دلالان بازار جهانی و جهان خواران هر جایی دارند به ته مانده ی ناموس و آئین و ایمان شما و هر چه یافته و تافته اید، دست درازی می کنند. از شما دارند حیوانی مصرف کننده و موجودی بی اراده و اندیشه می سازند. از شما که روزگاری غزلواره ای بودید در جمع کائنات، با جهانی دیگر پیوندی داشتید و می رفتید که از خود خدایی بسازید، دارند موجودی پدید می آورند از فرهنگ بریده ، از خوبی ها و زیبائی ها جدا مانده، مفلوک و منفعل و سخت بی ریشه. شما ای بی ریش ها، با ریش ها و روشنفکرواره های پر فیس و افاده که از خلاء بر رفتارها و به هنجارو نابهنجارها ناظرید، خودی بتکانید، لبی از هم باز کنید، دلی بگشائید و دستی بجنبانید که تقدیر تاریخی شما نه چنین بوده است. افسوس. شما اگر بخواهید هیچ آقا زاده ای و کارگزاری نمی تواند کلون در فضاهای زندگی را به روی تان بیندازد. نه گدای کاهلید بر در ارباب بی مروت دنیا که خود آقای خانه اید. شما که در قعر تاریخ برای بهتر زیستن بت ها ساخته اید و به هر درختی و سنگی معنا داده اید حالا دیگر می توانید از خود خدایی بسازید که بر تمامی خدایان دست ساخته، آقایی کند. اگر می پندارید که در دنیا را گشوده اند که شمای تحفه بیائید و به هوای ارضاء خود و اجدادتان خرابی کنید بر نفس شریف بشریت که سخت در اشتباه اید. تو که واداده ای که خانه ات را غارت کنند، کانون گرم خانواده ات را ویران کنند و سلسله فرهنگ ات را از هم بگسلند، بهوش باش که کار دارد یکسره می گذرد.
قاضی القضات : عجب که اینطور. آقایان این مزد دست ما است که از همه نعمت ها و لذت ها بریده و به این دهان دریده های بی چشم و رو پرداخته ایم. واقعاً که حیف نان جو. حیف از طلا که خرج مطلا کند کسیو حیف از کسی که رنج برد بهر ناکسی .
تماشاگران به یک نوا نالیدند : حیف از طلا، / فدای طلا.
خاج پرست: آقای قاضی این حرف ها که چرند نیست، از بخار معده که برنخاسته. روح پویای آدمی که همیشه در قفس متعفن خواهش های نفسانی گرفتار نخواهد ماند. سرانجام روزنی را خواهد گشود و سری به بیرون خواهد کشید. آدمی خود را و پایگاهش را در جمع بشری نشناسد بنده ی خود خواهد ماند تا قیام قیامت. بهر حال آقای قاضی باید تشکر کنم از مترسک تاریخ که موجب شد تا شما دمی وادهید و من سخنی به کوتاهی بگویم.
قاضی القضات : کی گفته که مرده نباید ابوعطا بخواند. هر چه می خواهی بنال بخصوص حالا که توی بی ریشه آقای خانه هم شده ای.
خاج پرست : آقای قاضی و نجبای تماشاچی! شما تا جایی که خشتک بالشتک وارتان اجازه می دهد خر خود را برانید و باکی نداشته باشید از خر غلط زدن های خرهای زیر پایتان. روزی مردی از تبار بهدینان فرمان می دهد گردن هزاران وراج مزدکی را تبری کنند. شب همان روز خری از سر خریت بر زنجیر عدل اش خر غلط می زند تا تن عرق آلوده ای از پیچ و تاب شبانه وا ایستد و آخ و اوخ و وای وایی که با گرمی حریر بسترش در آمیخته گلوگیرش شود.
فکلی به میان تالار پرید و سراسیمه از قاضی القضات استدعا کرد تا خاطرش را نیاشوبد که از این خرغلط زدنهای خرانه در تاریخ فراوان است. بعد فکلی از قضات و تماشاگران تقاضا کرد که با او همنوائی کنند. همگی خواندند: خر منم یا خر تویی / خر منم خر می بینم / خر بی یال می بینم / خر بی دم می بینم / خری که پالونش کجه / دیگه بش چه حرجه. / هوار هوار مسلمونون / خر بودیم و خرتر شدیم / خر بودیم و خر تر شدیم.
فکلی : حسنی خرک! / مملی گرک! / خرت به چنده؟
قضات و تماشگران : خر زیر پامه والله / ببین چه رامه والله / به چند و چونش نمی دم / به همه کسونش نمی دم.
فکلی : خر ... تون گازو شده / با شیره همبازی شده . / حسنی خرک، مملی گرگ، خرت به چنده؟
قضات و تماشاگران: هوار هوار مسلمونون / خر بوده و خرتر شده / شر بوده و شر تر شد / هف خر زیر پامه والله / به چند و چونش نمیدم / به همه کسونش نمیدم / به کس میدم که کس باشه / شال و قباش اطلس باشه .
قاضی القضات و دو قاضی دیگر که از یورش ناگهانی خنده به خود می پیچیدند ، ول شدند روز میز بزرگ منبت کار شده. خنده نفس شان را گرفته بود . صدای قاه قاه تماشاگران و صدای جمله "خر زیر پامه والله" تالار را فراگرفت. غوغا که فرو نشست ، قاضی القضات گفت:
- با تشکر از همکاری بی دریغ حضار محترم اجازه می خواهد تا برگی دیگر از آخرین دفتر را نیز بخوانیم شاید کما فی السابق نکته ای و لطیفه ای با مزه در آن بیابیم.
تماشاگران: گل گفتی قاضی، / دُرّ سُفتی قاضی.
منشی: در صفحه دو هزار و پانصد و چهلم این دفتر چنین آمده، گزمه ها که فرمان اعدام حسنک های بی نام و نشان دوران وحشت صاحبقرانی را در مشت می فشردند به چشم خود دیدند که انسان برتر خرامان خرامان از کوهستان فرود می آید. رنگین کمان خلیده بر دل آسمان رنگ می گرفت و بشارت می داد بر بردگان. یکی از میان بردگان آواز برداشت که اینک مردی برتر از تمامی برگزیدگان عالم فرود می آید که در دستش فرمان آزادی انسان هاست. دروازه ها را بگشائید و سرپوش سربی را ازسر برگیرید که این مرد می آید تا ستم و ستمبری را از معنای دیرینه تهی سازد.
قاضی القضات : رنگین کمان خلیده بر شکم آسمان آلپی ها، فقط سر کچل آسمانشان را می پوشاند. رنگین کمان دیار ما تمامی کوه و دشت و صحرای این ملک را از یمین و یسار پوشانیده، ریز و درشت، کوتاه و بلند و کور و کچل را زیر چتر بلندش گرفته. آقایان آدم باید کوردل باشد که این همه علم و کتل رنگین برپا شده بر سر در خانه ها و دکه ها و دیوان خانه ها را ندیده بگیرد.
قاضی دوم : قربان علم و کتل خاری ست که به دل خاج پرست ها می نشیند .
قاضی سوم : علم و کتل شست پای حیدری هاست که به چشم خاج پرست ها فرو می رود.
فکلی : علم و کتل، باد رها شده ای است از شکم خالی نعمتی ها که به شقیقه خاج پرستها می خورد.
قاضی القضات : صحیح است. ما این روزها آنقدر چراغانی کرده و جشن گرفته و پای کوبیده ایم که کونه پاهامان پینه بسته و ترک های قدیمی شان به هم آمده. آقایان اگر این کفش بی پیرِ بد دوختِ آلپی و این جوراب بد بافتِ ینگه دنیایی را بتوانم از پایم بیرون بکشم، به شما نشان خواهم داد که چه پینه ای بسته است پاشنه ی پایم.
آهان .... بفرمائید اینم کونه پای بنده. می بخشید اینجوری کف پا را جلو زلالی چشمان شما گرفتن، بد جوری، حواله دادنِ اراذلِ قدیمی را به یاد می آورد ولی خب ما نجیب زاده ها به شیوه دیرینه ، برای اثبات مدعی سند عینی ارائه می دهیم، سندی دادگاه پسند، پینه را بپا، پینه را بسه.
تماشاگران به یک نوا فریاد زدند : یه کونه پارو بسه، / پاشنه پا رو بپا. / بترکه چشم حسود.
قاضی القضات : بعله پینه را بپا، تا دیروز ارمنی می گفت تخم چشم ارمنی بترکه، کونه ی پای مسلمون نترکه، اما اینروزها می گوید دل ارمنی لخته ی خون بشه کونه پای مسلمون پینه نبنده. به راستی که عجب روزگاری داشتیم؟
فکلی برخاست و گفت آقایان تقاضا دارم خیلی بم و شمرده با بنده هم صدا شوید و تاجرانه کف مرتبی بزنید.
فکلی : عجب روزگاری داشتیم / شهر بی حیایی داشتیم / سری به هوایی داشتیم / دلی بی نوایی داشتیم .
قضات و تماشاگران به یک صدا دم دادند: عجب روزگاری داشتیم / وضع خرابی داشتیم.
فکلی : عجب روزگاری داشتیم / حجب و حیایی داشتیم / سر به سوراخی داشتیم / فرنگی اومد زد تو سرم . / آهای سرم، آهای سرم.
آقایان روز عزیزیست ، الهی شیری که از مادر خورده اید حلالتان باشد، دم بدهید. قضات و تماشاگران از ته جگر صدا برداشتند که: عجب روزگاری داشتیم / شهر بی حفاظی داشتیم / چشم بی حیایی داشتیم فرنگی اومد زد تو سرم / آهای سرم – آ های سرم.
فکلی که سر از پا نمی شناخت، دست قضات را گرفت و آوردشان جلو میز قضاوت و رو کرد به تماشاگران و گفت: در پایان کار رسیدگی بیطرفانه دادگاه برای اینکه حقی از خاج پرست ضایع نشود به شیوه ی همیشگی خود، بدون بغض و کینه و با در نظر گرفتن عدل و انصاف، شما هم نظر خود را ابراز بفرمائید مبادا که فردا تاریخ در اصالت و درستی قضاوت قضات محترم تردیدی بخود راه دهد.
فکلی و قضات : حالا که دیگه ترک ها هم اومده / سوراخا بسته شده / در صد تا دروازه باز شده
چپی ها راست شدند / راستی ها چپی شدند / بد جوری چوله شدند / اینجور و اونجوری شدند / کفترای بی نوا عازم پرواز شدند / عقابا تو لونه شون بدجوری بیمار شدند و آسمون امن شده، / خونه ی خاله کدوم وره؟
تماشاگران : خونه ی خاله از اینوره و از اونوره / ز اینوره و از اونوره.
فکلی و قضات : حالا که دست همه، / پیر و جوون، / کور و کچل، / باز شده / چاله چوله هموار شده / حسنی گل دار شده، / خونه خاله کدوم وره ؟
تماشاگران : از اینوره / از اینوره.
فکلی : حالا از پیشگاه قضات محترم که تمامی دوران دیوانی شان را در راه نیالودن دستگاه عدالت به پیش داوری ها و دادو ستدهای قضایی به هدر داده اند، خواهش می کنیم که با توجه به روح قانون و عرف مسلم و راهنمایی مردم، رای خود را در باره خاج پرست اعلام فرمایند.
قاضی القضات: برای اینکه به گفته فکلی قضاوت ما شائبه ای بر نیانگیزد، یک بار دیگر به رسایی بفرمائید که خونه ی خاله کدوم وره؟
خاج پرست : از اینوره، / از اینوره.
خاج پرست : محض خنده اعتراض دارم. تماشاگران راه را به درستی نشان نمی دهند.
قاضی القضات : مثل همیشه اعتراض وارد نیست. وقتی عده ای از محترمین شهر می گویند که خونه خاله از اینوره تو دیگر برو کشک ات را بساب.
قاضی سوم : قربان کمی تامل بفرمائید . شاید این درواکن دمر خواب هنوز نمی داند که خونه ی خاله کدوم وره و شاید هنوز نفهمیده که منظور از خاله چیست .
فکلی: اگر بگیریم که خاله، خدمتگزار بی جیره و مواجب خانوادگی است و خانه خاله جایی است که در آنجا دم به دم، تغار تغار و دوستکامی و دوستکامی آب خنک می دهند ، تصور نمی کنم خانواده ای باشد که راه خانه خاله و خود خاله را نشناسد.
قاضی القضات لختی در چشمان خاج پرست نگریست و بش گفت: حالا دیگر شما مجرمید خیلی هم مجرمید ، بروید دم دست خاله جانتان و تا قیام قیامت از تغار خانه ی خاله آب خنک بنوشید.
فکلی: مبارک است انشااله. جای صغری کچل، مملی گرک، غلوم خرک خالی خالی.
آقایان برای حسن ختام بازی امروزمان با من هم صدایی بفرمائید.
فکلی و قضات و تماشاگران برخاستند و بیک نوا خواندند : لی لی لی حوضک / توتوهه اومد آب بخوره / افتاد تو حوضک / حسنی اومد دون بپاشه / افتاد و پیمونش شکست / چپیه اومد غمزه بیاد / افتاد و سنجاقش شکست / راستیه اومد تقلید کنه / افتاد و دندونش شکست.
منشی با تشکر از اینکه تماشاگران صاحب مقام دندان بر جگر نهاده و از غوره حلوا ساخته بودند، ختم جلسه و محکومیت ابدی خاج پرست را اعلام کرد.
نیزه داران خاج پرست را در میان گرفتند و پشت به رو، بر خری بندری سوارش کردند و در میان هیاهوی مردم به سوی میدان اعدام به راه افتادند . ابری سربی تپیده بود بر دل آسمان شهر، در هزار لای ابر تیره قامت خورشید از تب و تاب افتاده بود. سرما، نامردانه از یک لا قبای خاج پرست می گذشت و به عمق رگ و ریشه اش می نشست. نزدیکی های میدان اعدام، خاج پرست از بن جگر فریاد داشت که:
کجا هستید / ای جاهل های یک کتی محله ی اعدام . / آهای ممد سردار / آهای غلامعلی خالدار / آقای احمد مختار / آهای طیب دلدار، / منو می شناسید؟
جاهل های یک کتی محله ی اعدام که قبای نو بر سر انداخته بودند به یک نوا گفتند: نه نمی شناسیم، / نه نمی شناسیم.
خاج پرست بار دیگر فریاد زد: کجا هستید ای بزم آرایان و مشاطه گران محله ی اعدام. منو می شناسید؟
بزم آرایان و مشاطه گران محله اعدام که چادر نو بر رخسار کشیده بودند به لوندی گفتند: نه نمی شناسیم، / نه نمی شناسیم.
خاج پرست دیگر بار فریاد کشید: کجا هستید بچه های خوب محله اعدام ؟ این منم که روزگاری با شما در پس کوچه های آب انبار معیر، الک و دولک بازی می کردیم. که در مانداب گود عربها آب تنی می کردیم. که از دیوار یخچال ارباب تقی بالا می رفتیم، که کنار جوی لجن آلوده ی پشت دیوار قمارخانه ی عبداله عزت اله می نشستیم و تا دیر وقت شب، قصه می گفتیم.
آهای حسین نایب ولی! آهای جلال الدین! آهای سید شمس الدین! منو می شناسید؟
بچه های خوب محله ی اعدام به دلتنگی صدا برداشتند: بعله که می شناسیم، بعله که می شناسیم.
خاج پرست: خب حالا که می شناسید بیائید با هم دعای روزهای سخت زمستانی و روزهای دلگیر ابری را بخوانیم. خاج پرست و بچه های خوب محله اعدام سر به آسمان برداشتند و خواندند: / خورشید خانم آفتاب کن. / یه مشت برنج تو آب کن. / ما بچه های گرگیم / از سرمایی بمردیم / از سرمایی بمردیم،
هنوز آخرین کلام دعا در فضای سرد محله به خاموشی نگراییده بود که در گوشه ای از آسمان تیغی از نیام جهید و به یک یورش دل ابر را سراسر از هم درید، دل ابر سربی را که تنیده بود بهم و تپیده بود بر سینه آسمان شهر. از جگر دریده ی ابر، قطرات آب زلال به پهنه منجمد زمین شره کرد. صدای وا حسنک، واحسنک و واحسینا، واحسینا بچه های خوب محله اعدام به عمق کوچه های شهر رخنه کرد.
(((((((((((((((((((((((())))))))))))))))))))))))))))
این داستان و نیز تصاویر(البته بدون افکت های رنگی) برگرفته از ماهنامه نگین شماره 161، سال چهاردهم، سی ام مهرماه 1357، صص 28 – 33 است.