قصه عاشق شدنم را می پرسی؟
انگار دیروز بود.
عشق ، به هیات پرستویی
روی پرچین دل ...
وعمررفته، خسی بر نوک کوچک او.
تراشه را
در تلاطم کوچک آب
– که بسوی باغ و به زیر سپیداران می رفت -
رها کرد.
من با آواز جوی همراه شد م .
حباب ها یش ، خنده های ریزی درتالاب چشمان من
که هر دم چون شکوفه بازتر می شدِ؛
و گرمای جام آفتاب را به کامم می ریخت .
رفتم ...
تا به بستر آبسته تقدیر رسیدم
پس سهمــــــم را از مغازلت آسمان و زمین برگرفتم .
به تنه درختی سبز
- که در چرخنای آب و نور تکیه داده بود –
چسبیدم .
و گلچه هایم ، چون بابونه
بر نهنج عشق روئید .
از پیوند من با درخت
و از آمیختن سرخی افق ،
و لاجوردی دریا و دشت ،
نیلوفری شدم ،
که گرانیگاه هستی شد .
و شوق بالا رفتن داشت .
به ناگاه، غروب رخت بربست .
از هبوط عشق ، بر آستان دل خرسند شدم
و با دو بال قوی
پر باز کرده و پرواز کردم
محمد مهدی حسنی مشهد – 18/5/80