یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۹ ساعت ۱۰:۳۵ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

پنج داستان کوتاه طنز (فابل) از جمیز تربر:

ترجمه ی مهشید امیرشاهی

سخن ما :

اهل کتاب می دانند که کتاب های داستانی جیبی (مشهور به کلّه اسبی) که در دهه 40 و 50 به وسیله سازمان کتاب های جیبی منتشر می شد، انصافاً مجموعه ای نفیس و به درد بخور است و بیشتر آنها، ارزش دوباره و چندباره خواندن و انتشارشان را دارد.

چندی پیش برای گزینش داستان کوتاه طنز در میان کتاب های مزبور جستجو می کردم چشمم به کتاب "افسانه های عصر ما" نوشته ی جیمز تربر، چاپ اول، 1345؛ با ترجمه خانم مهشید امیرشاهی افتاد . چند داستان کوتاه آن را برای این پست گزینش نمودم و در این باره یادآوری نکته های زیر را ضروری می داند:

- ما در پستی دیگر از زیر مجموعه بخش "داستان طنز" وبلاگ : و در سرآغاز داستانی به نام "شبی که تختخواب افتاد"، به طور کوتاه در باره نویسنده (جیمز تربر) امریکایی سخن گفتیم ، لیکن ارزشمندی و زیبایی دیباچه مترجم محترم کتاب، در باره نویسنده، ما را بر آن داشت که همان را با عنوان : "در باره زندگی و هنر جمیز تربر" بیاوریم.

- داستان های این کتاب، به صورت "فابل" (Fabula) است. پیش تر اشاره کرده ایم که فابل نوعی شیوه ادبی است که هنرمند، منظور خود را به صورت قصه و حکایت های کوتاه منثور یا منظوم از زبان حیوانات نقل می کند. چنان که مشابه این پست را، به نام "فابل هایی با نتیجه های اخلاقی دفتر مشق" نوشته ی مارک آزوف و ولادیمر تیخوینسکی پیش تر در وبلاگ منتشر نموده ایم.

- مترجم با بیان این مطلب که بدون شک مقداری از لطف تمام آثار ادبی در ترجمه گم می شود و ترجمه وی هم نباید از این عیب کلی بری باشد به ویژه اینکه زبان تربر، زبانی خاص خودش است، گوید تا آنجا که برایش مقدور بوده، کوشیده مشخصات این زبان را در پارسی گردانی خود، انعکاس دهد.

- جز پرتره نویسنده، سایر تصویرها (البته بدون افکت رنگی) همه از همان کتاب برگرفته شده است.

- این کتاب در سال 1382 توسط انتشارات علمی و فرهنگی تجدید چاپ شده است

*************************

در باره زندگی و هنر نویسندگی جمیز تربر:

نوشته ی مهشید امیرشاهی

جیمز گروور تربر James_Grover_Thurber دسامبر 1894 – 4 اکتبر 1961( از چهره های برجسته و قابل مطالعه ادبیات معاصر امریکاست . او را بعد از مارک تواین، بزرگترین طنز نویس امریکایی شناخته اند. در آثار تربر غمی جریان دارد که مسخره بودن داستان ها را تعدیل می کند. شخصیت هایش موجودات وحشت زده و متعجبی هستند که با ثباتی منطقی طرح های زندگی های بی منطقی را دنبال می کنند. در آثار تربر، خط تقسیم بین طنز و تراژدی خط بسیار نازکی است. خودش می گوید " " نوشته هایش ببشتر فکاهی هستند اما چند داستان تاثرآور هم با آنها در آمیخته است."

در بسیاری از آثارش عقده های اجتماعی و عیوب انسانی را با لطف و ظرافت به زبانی عامیانه و در عین حال شاعرانه پرورانده است . از غرور و بخل و حسد و جاه طلبی و شهوت رانی مردم سخن می گوید . قصه هایش پر از تراژدی های خانوادگی و جنون جنگ های جهانی و وحشت از وسایل مدرن وماشین های عجیب است.

فکاهی بودن داستانهای تربر بیش از هر چیز به علت مبالغه آمیز بودن شخصیت های تربری است . از این بابت با چارلز چاپلین قابل مقایسه است . چاپلین هم شخصیت هایی را که می آفریند مبالغه آمیزند و یکی از علل موفقیت کمدی هایش همین مسئله است. یک شخصیت پرداخته ی تربر اگر زمین می خورد، ده بار زمین می خورد، اگر پرت می گوید بسیار پرت می گوید، اگر ابله است از هر ابلهی ابله تر است.

مطلب جالب توجه دیگر در کارهای تربر علاقه او به حیوانات است. برای طنز نویسان همیشه جانوران جالب بوده اند . در مورد تربر مسئله عمیق تر از یک توجه گذاران است؛ سگ های تربر و دیگر حیواناتش معمولاً دارای چنان رضایت و وقار معصومیتی هستند که مسلماً می توانند مورد غبطه انسان باشند. فقط آنجا که این حیوانات تقلید انسان ها را در می آورند وضعشان به وخامت می کشد و نتیجتاً در این مجموعه که بیش از هر اثر دیگر تربر از جانوران استفاده شده است، و انسان در قالب آنها نشان داده شده (و اگر انسان به شکل خودش در قصه ها دیده می شود فقط به عنوان "یک مخلوق دیگرخدا" است) قصه های عاقبت به شر فراوان است.

سگ ها و دیگر حیوانات تربر آدم را به یاد زاغ های کبود و گربه های مارک تواین می اندازد، با اینکه علاقه تربر به حیوانات و آگاهیش در باره طرف شوم و ماتم زای طبیعت شبیه مارک تواین است عقایدش در باره نسل بشر چون مارک تواین تلخ و سیاه نیست.

اگر از سگ های تربر جدا از سایر حیواناتش سخن می رود، بر حق است. تربر از سگ بیش از هر موجود دیگری حرف زده است. کتابی دارد به نام " سگ های تربر" و این کتاب شامل همه مقالات و داستان هایی که در باره سگ ها نوشته است نیست؛ بنا به گفته خودش : " اگر چنین کتابی منتشر می شد؛ هیچ کس قادر نبود آن را از زمین بلند کند." تربر در باره خودش جز با بذله گویی صحبت نکرده است.

در مقدمه ای بر یکی از کتاب هایش به نام " کارناوال تربر" چنین می نویسد:

"من در واقع پنجاه سال نیست که تربر را می شناسم ، چون او در روز تولد آخرش چهل و نه ساله بود. ولی به نظر ناشرین این کتاب، برای عنوان مقدمه ای بر کتابی به این عظمت، عدد پنجاه مناسب تر از چهل و نه بود . در این مورد به علت خستگی شدید بحثی نکردم."

جیمز تربر در شبی شوم و طوفانی در سال 1849 در خانه شماره 147 خیابان پارسونس در کلمبیا، اوهایو، متولد شد. این خانه هنوز هم پابرجاست ؛ هیچ لوحه یاد بودی بر آن آویخته نیست و هرگز آن را به معرض تماشای سیّاحان نمی گذاردند. یک بار مادر تربر با خانم مسنی اهل فارستایا (اوهایو) از مقابل این منزل عبور می کرد و به او گفت: "پسرم جیمز در این خانه متولد شد" خانم مسن که گوشش به شدت سنگین بود جواب داد، "البته، اگر حال خواهرم وخیم تر نشود، با ترن صبح سه شنبه خواهم آمد." خانم تربر لب مطلب را در همین جا درز گرفت .

قابله تربر کوچولو، مامای کار آزموده ای به اسم مارجری الیزابت بود. تمام بچه های محل را از سنه های قبل از جنگ های داخلی به دنیا آورده بود. تربر به هنگام چشم به دنیا گشودن کوچکتر از آن بود که محیط گرم و صمیمانه خانواده در او تاثیری کند.

در باره سال های اول زندگیش معلومات زیادی در دست نیست، فقط می دانیم که وقتی دو ساله بود توانست راه برود و جملات کامل را هنگامی که چهار سالش بود ادا کرد. "

دوران کودکی تربر (از 1900 تا 1913) از هر گونه علامت مشخصه ای بری است و من دلیلی برای این که شرح این دوران وقت ما را بگیرد، نمی بینم. هیچ نوع خط مشی واضحی در زندگیش دیده نمی شود... فقط یادم می آید که مهارت خاصی در پشت پا گرفتن به خودش داشت، دایماً زمین می خورد و عینک دسته طلایش مرتباً محتاج تعمیر بود. به خاطر عدسی های خارج از کانونش اشیاء را در عوض دو برابر یک برابر و نیم می دید. به این ترتیب یک واگن چهار چرخه به چشم او هشت چرخه نبود، بلکه شش چرخ داشت. و من هیچ نمی دانم که چگونه موفق شد از دخالت این دوچرخ اضافی در کارش جلوگیری کند.

زندگانی تربر، به علت فقدان نقش و نگار، کسی را که قصد نوشتن بیوگرافی او را داشته باشد سخت آزار می دهد و به شگفت می آورد ....

بعضی اوقات چنین به نظر می رسد که طرح ها و نقاشی هایش بدون این که قصد و نیتی در کار بوده باشد، به خودی خود تکمیل شده اند. تصور می کنم این گفته در مورد نوشته هایش صادق نباشد. به نظر می آید نثرش را همیشه از ابتدا شروع می کند و از طریق وسط به انجام می رساند . ممکن نیست که یکی از قصه های او را از خط آخر به خط اول بخوانید و احساس پس پس رفتن نداشته باشید. این مطلب شاهدی است بر این ادعا که نثرش بر خلاف طرح هایش ناگهان و بی مقدمه ظاهر نشده است بلکه به تأنی نوشته شده است.

اولین اثرش قطعه شعری است که هیچ نوع ارزش و اهمیت ادبی ندارد، فقط حافظه وحشتناک این مرد را برای به خاطر سپردن اسامی و نمرات نشان می دهد. همین امروز می تواند اسامی تمام شاگردانی را که در کلاس چهارم با او بوده اند تکرار کند. نمره تلفن بعضی از رفقای متوسطه اش را به خاطر دارد. روز تولد تمام دوستانش را می داند و می تواند بگوید که در چه تاریخی فرزندان آنها نامگذاری شده اند...

با کمال تعجب باید اذعان کنم که مطلب مهم دیگری برای گفتن وجود ندارد. تربر اکنون هم مانند همیشه به زندگی ادامه می دهد، فقط حالا آهسته تر راه می رود به نامه های کمتری جواب می گوید و به آهنگ و صداهای آهسته تری از جا می جهد. در ده سال گذشته با بی تابی هرچه تمام تر از شهری به شهر دیگر در جستجوی خانه ای که نارون ها و درختان افرا محاصره اش کرده باشند و به تمام وسائل راحت و جدید مجهز و به دره ای مشرف باشد، کوچ کرده است. قصد دارد در چنین محلی روزهایش را به خواندن کتاب هکل بری فین (Huckleberry Finn) شراب انداختن و هم صحبتی با عده معدودی از دوستان سپری کند...." جیمز تربر – 6 دسامبر 1943

... و هم چنین در شرح حال مختصری که از او در چند سال گذشته بر پشت جلد کتاب های چاپ پنگوئن منتشر می شود، مسخرگی در باره خودش ادامه دارد. ترجمه چند سطری از این مختصر بدین گونه است:

جیمز تربر در 8 دسامبر 1849 در کلمبیا (اوهایو) متولد شد و در آن جا اتفاقات وحشتناکی برایش رخ داد. تا هفت سالگی قادر به هضم غذا نبود ولی قدش به 6 فوت و یک اینچ و نیم رشد کرد و وزنش به 144 پوند رسید و کاملاً مجهز به لباس زمستانی بود – از 10 سالگی نوشتن را آغاز کرد و از 14 سالگی نقاشی می کرد . به همان اندازه که خشمگین کردنش آسان است، آرام نمودنش مشکل می باشد. وقتی خشم می گیرد تنها راه چاره، دوری جستن از اوست ... هنگامی که دیگران صحبت می کنند مطلقاً توجهی نمی کند و ترجیح می دهد که تا خاتمه سخن آنها به هیچ چیز فکر نکند تا نوبت حرف زدن به او برسد.... لباس های بسیار عالی را فوق العاده بد می پوشد و هرگز نمی تواند کلاهش را بیابد ... با افرادی که بین 20و 24 اوت متولد شده اند با مدارا و دوستی رفتار می کند."

به قول یکی از منتقدان ادبی، گفته های تربر، فقط نیمی از تماس و برخورد با او را ایجاد می کند، دقت و ظرافت مالیخولیایی که در طرحها و نقاشی هایش وجود دارد بر لطیفه گویی هایش صحه می گذارد.

*************************

پنج داستان کوتاه از جمیز تربر:

ترجمه ی مهشید امیرشاهی

محاکمه سگ پیر پاسبان

سگ گله ای پیر و با تجربه را که سالیان دراز پاسبان شهری بود در یک روز تابستانی به اتهام قتل عمد بره ای دستگیر و بازداشت کردند. در واقع بره را روباه مو قرمز سرشناسی ذبح کرده بود و بدن سرد نشده ی مقتول را در لانه سگ گله گذاشته بود.

محکمه در دادگاه کانگارو به ریاست قاضی ولابی (Wallaby) تشکیل شد. اعضاء هیئت منصفه از روباهان بودند و تمام تماشاچیان روباه بودند و روباهی به نام رینارد (Ranard) دادستان بود.

رینارد گفت: "صبح به خیر آقای قاضی."

و قاضی ولابی با خوشرویی پاسخ داد: " خدا به همراهت پسرم، موفق باشی."

سگ پوودلی به نام بو (Beau) که دوست قدیم و همسایه ی سگ گله بود وکیل مدافع متهم بود.

پوودل گفت: "صبح بخیر آقای قاضی."

و قاضی به او اخطار کرد: "بیش از لزوم زرنگی نکن - زرنگی باید منحصر به طرف ضعیف باشد- و این شرط انصاف است."

موش خرمایی کوری، اول موجودی بود که به محل شهود آمد و شهادت داد که دیده است که سگ گله بره را کشته است.

یوودل اعتراض کرد: "شاهد کور است"

قاضی با خشونت گفت: "خواهش می کنم مطالب شخصی و خصوصی را پیش نکشید. شاید شاهد جنایت را در عالم خواب و خیال دیده است. این به او حق می دهد که شهادت دهد و آنچه دیده است افشا کند."

پوودل گفت: "اجازه می خواهم شاهد دیگری را بطلبم."

رینارد با نرمی گفت: "ما اینجا شاهد دیگری نداریم فقط یک عده قاتل بسیار نازنین داریم."

از این میان روباهی به نام باروز (Burrows) به محل شهود خوانده شد. باروز گفت: "من در واقع ندیده که این بره کش، بره را به قتل برساند ولی نزدیک بود که ببینم."

قاضی ولابی گفت: "همین اندازه هم کاملاً کافی است."

پوودل پارس کرد: "اعتراض دارم."

قاضی گفت: "اعتراض وارد نیست. آیا اعضاء هیئت منصفه در باره صدور رای توافق کرده اند؟"

روباهی که رئیس هیئت منصفه بود ایستاد و اعلان کرد "ما متهم را گناهکار می شناسیم اما به برائتش رای می دهیم. زیرا اگر متهم را به دار بیاویزیم تنبیهش تمام می شود، اما اگر او را که متهم به جنایاتی سیاه چون قتل و پنهان کردن جسد و رابطه داشتن با پوودل ها و وکلای دفاع است تبرئه کنیم هرگز دیگر کسی به او اعتماد نخواهد کرد و همه عمر مورد سوء ظن خواهد بود. به دار آویختنش بیش از استحقاق اوست و به سرعت تمام می شود."

رینارد فریاد کشید: " آزاد کردن بعد از اثبات گناه برای خاتمه دادن به مفید بودن یک فرد زیباترین راه ممکن است!"

به این ترتیب پرونده بسته شد و دادگاه تعطیل شد و همه به خانه هایشان رفتند که در آن باره صحبت کنند.

نتیجه اخلاقی : با پشم نمی توان جلوی چشم عدالت را گرفت، باید آن را با دستمال بست.

*************************

مگس نیمه دانا

عنکبوت بزرگی در خانه ی کهنهْ سازی، تار زیبایی برای شکار مگس تنید. هر بار که مگسی بر تارش فرود می آمد و گرفتار می شد عنکبوت آن را می بلعید تا مگسان دیگر که از آن حوالی عبور می کردند تصور کنند تار عنکبوت مکان امنی برای استراحت است . روزی مگس نیمه دانایی، وز وز کنان بالای تار عنکبوت پرواز می کرد و آنقدر برای فرود آمدن مسامحه کرد که عنکبوت ظاهر شد و گفت: "بفرما." اما مگس که از او خیلی باهوشتر بود گفت، "من هرگز در جایی که مگس دیگری نیست فرود نمی آیم و در منزل تو مگس نمی بینم."

مگس پرواز کنان رفت ، تا به جایی رسید که مگسان زیادی گرد آمده بودند. می خواست بنشیند که زنبوری گفت: " دست نگهدار نادان، این مگس گیر است. همه این مگسها به دام افتاده اند،" مگس گفت ، مزخرف نگو همه اینها مشغول رقصند."

این را گفت و نشست و با دیگر مگسان در آنجا زمین گیر شد.

نتیجه اخلاقی : امنیت در کمیّت نیست ، در هیچ چیز دیگر هم نیست.

*************************

نمس هندی صلح دوست

روزی در سرزمین افعیان، یک نمس هندی به دنیا آمد که نمی خواست با مار عینکی یا موجود دیگری بجنگد. در سراسر دنیا از نمس هندی به نمس هندی خبر رسید که یک نمس هندی وجود دارد که نمی خواهد با مار عینکی بجنگد.

با موجودات دیگر به طور اعم نجنگیدن مهم نیست اما ستیز با مار عینکی، کشتن یا کشته شدن در این راه، وظیفه هر نمس هندی است.

نمس هندی صلح دوست پرسید:"چرا؟" و خبر در دنیا منتشر شد که نمس عجیب تازه وارد نه فقط طرفدار مار عینکی و ضد نمس هاست بلکه کنجکاوی عالمانه هم می کند و مخالف تمام هدف ها و رسوم نمسی گری است.

پدر نمس جوان فریاد می کشید: "دیوانه است."

مادرش می گفت: " طفلک ناخوش است."

برادرهایش داد می زدند: "بی جرأت و ترسو است."

خواهرهایش نجوا می کردند: "از نظر جنسی نقص دارد."

ناآشنایانی که هرگز نمس صلح دوست را به چشم ندیده بودند، به خاطر می آوردند که او را در حین خزیدن روی شکم یا در حال تمرین چنبره زدن مانند مارها، یا توطئه چینی برای برانداختن کشور نمسان مشاهده کرده اند.

نمس خارق العاده ی نوظهور می گفت: "من سعی دارم با دلالت و دانایی به همه چیز بنگرم."

یکی از همسایگان گفت: "دلالت هم وزن و شبیه خیانت است."

دیگری می گفت: " و دانایی را فقط به کار دشمن می برد."

آخر شایع شد که نمس مانند مار کبرا نیشش زهر دارد، او را به دادگاه کشیدند، محکوم و تبعیدش کردند.

نتیجه اخلاقی: از شر دشمن شاید بتوان ایمن ماند ولی از هر قوم و دسته ای که باشید از گزند هم کیشان مصون نیستید.

*************************

ببری که می بایست سلطان شود

یک روز صبح ببری در جنگل از خواب برخاست و به زنش گفت که سلطان جانوران است. زنش گفت: "شیر سلطان جانوران است."

ببر گفت: "ما محتاج تغییریم. فریاد همه موجودات به خاطر تغییر و تحول بلند است."

ببر ماده گوش فرا داد ولی هیچ فریادی، مگر صدای فرزندش، نشنید.

ببر گفت: "هنگام برآمدن ماه من سلطان جانوران خواهم بود. ماه امشب به افتخار من لباس زردِ راهْ مشکی برش می کند."

زنش تصدیق کرد و بعد پیش فرزندش رفت که پسری بود بسیار شبیه پدر و تصور می کرد خاری به پنجه اش رفته است.

ببر در جنگل به راه افتاد تا به کنام شیر رسید و غرید: "بیرون بیا و به سلطان جانوران خوشآمد بگو. سلطان مرده است. زنده باد سلطان،"

درون کنام، شیر ماده، شوهرش را بیدار کرد و گفت: "سلطان آمده است و می خواهد ترا ببیند."

شیر خواب آلوده پرسید: "کدام سلطان؟"

زن جواب داد: "سلطان جانوران."

شیر غرید: "من سلطان جانورانم." و با شتاب از کنام بیرون دوید تا از تاج و تختش در مقابل این متظاهر دفاع کند.

جنگ مغلوبه شد و تا غروب آفتاب ادامه داشت. تمام جانوران جنگل در این جنگ شرکت جستند و تا غروب افتاب ادامه داشت تمام جانوران جنگل در این جنگ شرکت جستند، بعضی به دفاع از ببر و جمعی به طرفداری از شیر. تمام موجودات از آهو گرفته تا یوز، در برانداختن شیر یل دفع ببر، نقشی داشتند. برخی نمی دانستند برای کدام می جنگند و برخی با هر که نزدیکتر بود می جنگیدند و برخی به خاطر جنگیدن می جنگیدند.

یکی از آهو پرسید: "برای چه می جنگیم؟"

آهو گفت: " به خاطر سنن کهن."

یکی از یوز پرسید: " در راه چه می میریم؟"

یوز گفت: "در راه طرح های نوین."

هنگامی که ماه تب زده سر بر آورد، بر جنگلی تابید که در آن جز طوطیی و مرغ حقی که با وحشت نعره می کشیدند؛ جنبنده و تنابنده ای نبود. تمام جانوران مگر ببر مرده بودند، او هم دیری نمی پایید. سلطان خود کامه شد، ولی دیگر این عنوان بی معنی بود.

نتیجه اخلاقی: اگر جانوری وجود نداشته باشد طبیعی است که نمی توان سلطان جانوران شد.

*************************

جغدی كه خدا بود

یكی نبود و آن كه بود جغدی بود كه نیمه شب بی ستاره ای بر شاخه ی درخت بلوطی نشسته بود. دو موش صحرایی، می خواستند بی صدا و بدون این که توجهی به خود جلب کنند، از آنجا بگذرند. جغد گفت: "اهو!" موش ها، كه نمی توانستند باور کنند، در آن تاریكی ضخیم كسی قادر است آنها را ببیند، با ترس و تعجب پرسیدند: "با كی هستی؟" جغد گفت: "با تو."

موش ها متعجب باز گشتند و به سایر مخلوقات دشت و جنگل گفتند كه جغد عظیمترین و عاقلترین مخلوقات است، زیرا در تاریكی قدرت بینایی دارد و می تواند هر سوالی را پاسخ گوید، پرنده ای كه منشی بود، گفت: "در این باره تحقیق خواهم کرد."

و شب دیگری كه باز بسیار تیره و تار بود به سراغ جغد رفت و پرسید:

- "این چند تاست؟"

- " دو."

و پاسخ صحیح بود.

پرنده منشی پرسید: " من كی هستم؟"

جغد گفت: "تو؟ تو."

پرنده منشی پرسید: "انگور بر چه درختی است؟»

جغد گفت: "مو."

پرنده منشی با شتاب بازگشت و به دیگر موجودات گفت: "جغد واقعاً عظیمترین و عاقلترین حیوانات دنیاست ، چون در تاریکی می بیند و به هر سوالی جواب می گوید."

شغال مو قرمزی پرسید: "در روز هم می بیند؟"

موش صحرایی و سگ پودل یك صدا گفتند: "بله!" و بقیهٌ مخلوقات به این سؤال احمقانه که "در روز هم می بیند؟" به آوای بلند خندیدند و سر در پی شغال مو قرمز گذاشتند، او و دوستانش را از آن محوطه بیرون راندند. بعد پیکی نزد جغد فرستادند و از او دعوت كردند كه راهنما و راهبر آنان باشد.

هنگامی كه جغد میان جانوران هویدا شد نیمروز بود و خورشید درخشنده می تابید. او آهسته گام بر می داشت و این مطلب به او وقار و صلابتی بخشیده بود ؛ و با چشمان خیره درشتش اطراف و جوانب را می نگریست، و این قضیه حالت بزرگان را به او داده بود. مرغ فریاد كشید: "خداست!" و سایرین این شعار را استقبال کردند و همه فریاد کشیدند: "خداست!" و به این ترتیب هر كجا می رفت، همه به تبعیت از او می رفتند و وقتی با شیئی تصادم می كرد دیگران هم به آن تنه می زدند. آخر به میان جاده اصلی اسفالت رسید و از میان آن به راهش ادامه داد، بقیهٌ موجودات همچنان به دنبالش بودند. در این حیص و بیص عقاب كه جلودار کاروان بود، مشاهده کرد که ماشین باری بزرگی با سرعت 50 میل در ساعت به طرف آنها پیش می آید و به پرنده منشی خبر داد. پرنده منشی به جغد گزارش داد و گفت: " خطری در پیش است". جغد گفت: "اوهوا؟" پرنده منشی به او گفت: " آیا نمی ترسید؟ " و جغد كه ماشین باری را نمی توانست ببیند به آرامی گفت: "برو!"

موجودات دوباره فریاد کشیدند: "خداست!" و هنگامی كه ماشین باری آنها را زیر می گرفت، هنوز می گفتند: "خداست!"

بعضی حیوانات فقط مجروح شدند اما اکثر آنها من جمله جغد مردند.

نتیجهٌ اخلاقی: بسیاری از مردم را تا مدت های مدید می توان خر كرد.

مشخصات
چه بگویم ؟     (حقوقی، ادبی و اجتماعی) این وب دارای مباحث و مقالات فنی حقوقی است. لیکن با توجه به علاقه شخصی،  گریزی به موضوعات "ادبی" و "اجتماعی"  خواهم زد. چرا و چگونه؟  می توانید اولین یاداشت و نوشته ام در وبلاگ : "سخن نخست" را بخوانید.
  مائیم و نوای بینوایی
بسم اله اگر حریف مایی
               
*****************
دیگر دامنه  های وبلاگ :
http://hassani.ir

* * * * * * * * * * *
«  کليه حقوق مادي و معنوي اين وبلاگ، متعلق به اینجانب محمد مهدی حسنی، وکیل بازنشسته دادگستری، به نشانی مشهد، کوهسنگی 31 ، انتهای اسلامی 2، سمت چپ، پلاک 25  تلفن :  8464850  511 98 + و  8464851 511 98 + است.
* * * * * * * * * * *
ایمیل :
hasani_law@yahoo.com
mmhassani100@gmail.com

* * * * * * * * * * *
نقل مطالب و استفاده از تصاوير و منابع این وبلاگ تنها با ذکر منبع (نام نویسنده و وبلاگ)، و دادن لینک مجاز است.  »