پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۹ ساعت ۲:۴۴ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

فلسفه نام گذاری گل پسر(داستان و خاطره طنز)

نوشته ی محمد مهدی حسنی

دیباچه:

این داستانْ خاطره، تا کنون چند بار نوشته شده است، اما هر بار به گونه ای از میان رفته است: ناپدید یا جای گذاشته شده و باز از صفحه رایانه غیب شده است، طوریکه فکر می کنم، این سایه افتادن بر آن، تاکنون عمدی و حتی حکمتی داشته است. چنانکه سال ها پیش آن را در قالب مثنوی سرودم و اوراق آن به هنگام پریدن از جویی عمیق، طعمه آب های تند و سرکش شد.

اخیراً خاطره مزبور را به همین سبک ادبی نوشتم و برای برخی دوستان ادیب خواندم. جملگی منّت گذارده، گوش دادند و ارجش نهادند. آن آماده و در نوبت گذاردن در وب سایت بود که یک باره دیدم، بدون هیچ دلیل از میان رفته است. نصف روز از وقت کم خود را صرف دانلود نرم افزارهای ریکاوری، اجرا و بازیابی اطلاعات هارد خود کردم، هر چه جستم نیافتم. بنابراین به لج روزگار دیشب نشستم و دوباره آن را نوشتم. صد البته که استخوان بندی نوشته، تغییری نیافت، لیکن به هر حال معلوم است که در این صیرورت، یا سیر تکاملی و یا قهقرایی داشته است، به نحوی که اگر آن را دوباره بشنوند، متوجه دگرگونی های آن بی شمار می شوند.

شیوه بیان داستانی به شدت، متمایل به زبان عامیانه و ذکر امثال وزبانزدها دارد و مانند عادت همیشگی ام در نوشتن، در این راه، طریق افراط را پیموده ام. تلاش کرده ام تا جایی که ممکن است، به جای کاربرد الفاظ و عبارات ادب رسمی، از معادل آن در فرهنگ عامیانه بهره برم. پر روشن است که برخی از آنها، متروک و برخی هنوز هم متداول است. با توجه به اینکه بسیاری از مخاطبین و خوانندگان وبلاگ جوانانند، ممکن است معنای واژه یا گذاره های کم کاربرد را ندانند، به ایشان اطمینان می دهم که اگر فرهنگ ها به ویژه فرهنگ های عامیانه را کنکاش کنند معنای مورد نظرشان را می یابند. اگر فیروزی نداشتند، پیام گذارده تا فی الفور پاسخشان را بدهم. منشاء برخی از واژه ها و گذاره های به کار رفته، فرهنگ شفاهی و شنیده هاست از این رو ممکن است، ضبط آن دو جور باشد مثلاً هم با "غ" و هم با "ق" نوشته شود وهر دو درست باشند. و همچنین احتمال دارد که بنده اشتباه کرده باشم، بنابراین در صورت دیدن خطا و کاستی، تذکر آن موجب خوشحالی و مزید تشکر راقم است. دادن تنوین به شماره های فارسی و امثالهم و نیز دور بودن کاربرد برخی معانی از حقیقت لفظی برخی واژه هاو عبارات (کاربرد در غیرماوضُع‌لَه)، شاید از ادب متداول به دور باشد، لیکن به هر حال در میان مردم جاری و حفظ و انتشار آن ها به عنوان قسمتی از این فرهنگ مرز و بوم (ولو اینکه مجبور به استعمال شفاهی آن در جمع معدود و محدوده باشیم) لازم و ضروری است.

ازهمسر و فرزندم حمید رضا و روح مادر عیال - که خدایش بیامرزد – به خاطر کاربرد برخی تعبیرات عذر خواهم، لیکن خود آنان هم می دانند که منظور من، اسائه ادب به آنان و شخصیت و نژادشان نبوده است، بلکه مراد من، پدید آوردن نوشته ای منطبق بر فرهنگ فولکلور و یاد آوری غنی بودن فرهنگ شفاهی این مرز و بوم است و به هر حال گویند در مثل مناقشه نیست.

با پوزش از روده درازی خود، در پایان، همین نوشته را به فرزندم حمید رضا تقدیم می کنم. او خود می داند در دنیا بیش از هر کس دوستدارش هستم.

فلسفه نام گذاری گل پسر

به فرزنـــــــد، خـــرّم بـود روزگار

هم از وی شود تلخی مرگ ، خوار (اسدی)

دهه 60 بود، آن زمان بنده منزل در پایتخت بود. پیآمد خاک به سری، بی هیچ ختم امن یجیب، آمدن پسری تپل مپل در میان خانواده بود. می گویند در دیگ ازدواج، بچه نمک غذاست و زندگی بدون او هم سنگ عزاست. اگر دیر بیایید چه بسا در این چهارصبای عمر که - در یک چشم به هم زدن ریش آدم سر بالا می رود - ، به وقت چانه انداختن و سرکشیدِ ریغِ رحمت، زنگوله تابوت شود. خو ب معلوم است که مانند همه پدر و مادرها، فدوی و عیال مربوطه نیز از این رخداد خوش اُغور، خوشحال بوده، با دم خود گردو شکسته و کبکمان خروس می خواند.

چند روز، بعد تازه آمده را به خانه آوردیم. تـرقـّه فرنگی، اگر چه به وقتِ گذاردنِ کپۀ مرگ، همچون علی ورجه، با جیرو و ویر خود و وَنگ وَنگش خواب را بر آدم حروم می کرد و در آن بوق سگ ها، حکم مثانه پر را داشت، اما پنداری با آمدنش حجّ اکبر به جا آورده و اهالی خلاصه خانه را دل شاد کرده بود، چنانکه حال و هوای حولی، دالام و دولمب ملودیْ حکایتِ منظومِ علی مردان خان - با صدای مانده گار مرتضی احمدی را - به خاطر می آورد(*)

عیال و مادر عیال، همّ و غمّشان، کهنه مشمّا عوض کردنِ این شاشوک، شیر خوراندنِ گشنهْ شکم و به موقع هکچه زدنِ شازده گلو، و خلاصه مراقبت از سردی و گرمیش نشدن و رفع آن، چیشتان بالا کردنش بود که پنداری دنیا برای آنان و نوزاد همین اندازه بود.

اما از آنجا که به نقل از سنایی: " اندرین ملک، چو طاوس به کار است مگس" این حلوا جوزی به عنوان پدر و زینب زیادی خانواده، گاهی در حال قرقر کردن شعر معروف غلامرضا روحانی (شاعر خراسانی): " سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد ... " بودم و گاهی در حین بازی با طفل، بر طاقچه بالا نشسته و حکیم مآبانه و با بم تر کردن عمدی صدا، این قول اسدی توسی، خطاب به او را می خواندم که: «جهان را نه بر بیهُده کرده اند/ تو را نــز پی بازی آورده اند»

احساس می کردم که با چندرقاز و صنار سه شاهی حقوق و اجناس بنجل تحویلی شرکت تعاونی اداره - که حکم مواجب خشکه دوره خاقان بازی برای عساکر را داشته، - و نداشتن هیچ پس انداز و پاپاسی و پر بودن چوب خط، که موجب خنس و فنس شدن امور جاریه و گوزْکلافْ شدن اوضاع بود؛ با آمدن این گل پسر، قوزی بالای قوز و در عین حال امتیاز تازه پیدا کردم و آن همانا اضافه شدن یک نان خور(در آن زمان شیرخوار) دائم الگشنه، به اعضای خانواده و ککی، همیشهْ تشنه، در تنبان بود. جانداری خردو و دو پا که مانند همه مردم، حتی کامل مردان صد کیلویی غبراق، قابلیت صاحب شدن کوپن یک نفره و الحاقش به هیات یک آدمک به روی دفتر بسیج اقتصادی خانواده را دارا بود و بدون بروبرگرد، این قابلیت بایستی فی الفور از قوه به فعل درآید.

آنان که سن شان قد می دهد می دانند در آن زمان، چرخ اعاشه مردم طوری می چرخید که سر سال چیزی برای خمس دادن نمی ماند، تا مجبور به دست گردانی شوی. گیر آوردن نِعَم و سیر کردن شکم، و حتی یافتن ارزاق عمومی و چیز ملاخور، حکم زین کردن گربه را داشت. مایه تیله ای نبود و اگر پولی یافت می شد در بازار جنس خریدنی نبود. بنابراین در گیرودارِ میدانِ جنگِ زندگی ، گرفتن یک کوپن یک نفره و افزودنش به دفترچه بسیج اقتصادی دو نفره، فتحی بزرگانه و در یک کلام پر جبرئیل عائله مندان بود.

دو سه روز گذشت. فدوی خیابان شریعتی (مشهور به جاده قدیم) را گز می کردم و در آن چاچول می زدم که چشمم به تابلوی بزرگ یکی از شعبات اداره ثبت و احوال افتاد. با خودم گفتم چطور است بروم و ته و توی شناسنامه گرفتن، به عنوان مقدمه لازم این فتح بزرگ را در آورم.

در اتاقی کوچک، خانمی تکیده، با ابروهای پاچه بزی و لب های شتری و دست های لِتِرمِه که شش دانگ صورتش اخم و تخم بود، پشت میز نشسته بود به محض ورود بنده، نگاهی به لباس این خیک محمد - که مثل کیسه مارگیری می مانست - ، انداخت و به چاق و سلامتی من – که سیخ و میخ ایستاده بودم - با تلخی جواب داد. وقتی داعیه خود را با هول و ولا گفتم، بی هیچ بدغلقی، با صداییْ شیپورْ قورتْ داده گفت: اگر گواهی مریض خانه و سجلد پدر و مادر را بیاورید، یک ربع بیشتر وقت نمی گیرد. با خوشحالی گفتم که همه ی اینا همراهم است. گفت پس بدهید، تا الساعه شناسنامه صادر کنم.

کارمند خانم، پس از زیر و رو کرد مدارک پرسید : "خوب چه نامی برای کودک در نظر گرفته اید؟" این سر تا پا تقصیر، در تمام عمر با چنین پرسش سختِ لا جوابی مواجه نشده بود. بعد از کمی این دست و آن دست کردن، با مِنّ و مِن گفتم که سرکار خانم! بنده زاده ی این نابَلَدِ شهرستانی، تازه از راه رسیده و هنوز برای نامگذاری او، گذاردنِ شورایِ خانوادگی فرصت نشده، با توجه به اینکه بنده و عیال، فرزندان بزرگ خانواده خود هستیم، همه حتی دسته دیزی ها انتظار دارند که در گزینش نام بچه ، با اونا و اینا صلاح و مصلحت کنیم ....

متصدی خانم که انگاری از روده درازی و بلبلیِ طولانی بنده خوشش نیامد، فی الفور با خُلق عَنْ مرغی مدارکم را پس داد ( یعنی محترمانه جلویم پرت کرد) و با لحنی تند توپید: "آقا فکر می کنید من بیکارم که وقتم را با این حرف های هشت من نه شاهی می گیرید. پس از اینکه ... "

انگاری بخیه به آب دوغ زده بودم، راحت الحلقوم این بخت برگشته، ناگهان پالان خر دجّال شد. پس با گوش آویزان و دست از پادرازتر، پس پسکی از اتاق بیرون رفتم. لیکن شوق گرفتن و زیارت اوراق ارزشمند جدید و رویای رقص یک آدمک دیگر بر روی کوپن ها و دفترچه بسیج اقتصادی، دست از سرم برنمی داشت.

همچون گدایان سامرا در بیرون از اتاق و توی راهرو پیله بر جای ماندم و نجوا کنان به خود گفتم: "مرد حسابی! آدمِ پاردمْ سائیده ای مانند تو خرخاسک نیست که نه بو و نه خاصیت داشته باشد. باید کاری کنی کارستون." به دلم آمد که عقل را قاضی کرده و به مشورتش راضی شوم. با خود گفتم که نام گذاری کودک نباید کار صعب و نفسی گیری باشد، پس اینجوری ترکوندم که:

اولاً – بچه پسراست. خوب جنس نرینه ی بیعار و بیغور که برایش مهم نیست اسمش چه باشد. فقط باید خوب تربیت شود، چون به قول گفتنی اولاد خوب، اجاق روشن کن خانه و خانواده است.

دویماً – الضرورات تبیح المحظورات. در اوضاع و احوال این روزهای جنگی مملکت همه گرفتارند و سگ صاحبش را نمی شناسد. خب در تیاتر سنتی ابوی گرامی، سانسورِ پرده ی نامیدن طفل و نوشتن روی جلد قرآن و ... چندان مهم نیست، می شود سر و ته ی قضیه را یکجوری جمع کرد. مخصوصاً اینکه در این وانفسای بد اقتصاد زندگی، واقعاً " بچه از هزار تومان قرض بی محل بدتر است " و دهن بازش حکم شیپور جنگ دشمن را دارد که پشت را لرزانده و به قول آتش اصفهانی: «بــــر تربت یعقوب شنیـــــــدم که نوشتند / فرزند عزیز است ولی دشمن جان است.»

سیماً – به مصداق این مصرع فرخی که : "پسر آن است پدر را که بماند به پدر" و این بیت از استاد سخن دان توس :«نشــــان پدر باید اندر پسر/ روا نبود ار کمتر آرد هنر» بی گمان نام تخم و ترکه ی هر تنابنده باید در مایه ی نام دو ولی قهریش یعنی پدر و پدر کلونش باشد. یادم آمد که نام ابوی خدا بیامرز، ماشاالله است و نام ماشاالله زنانه هم هست و مقبول نمی افتد.

چارماً - ریشه ی اسم فدوی هم که حمد است. بنابراین اسم بچه، باید چیزی تو مایه ی بُن آن، مثل محمود، حامد، حمید، احمد و غیروذالک باشد.

پنجماً – اسمی که یک بار عیال مربوطه به زبون جاری کرده، ایرانی ناب است و فردا که برای مراحل بعدی تموم کردن فتح و پیروزیم (اضافه کردن حق اولاد) به اداره روم، متصدی کارگزینی که آدمی به ظاهر متشرع است و حتی به میزان ریش حقیر و لزوم رعایت مستحبات در پس و پیش این فقیر ایراد می گیرد، چه بسا به محض گفتن نام کودک، با خواندن نقل و حدیثی، با این رستم صولت و افندی پیزی، سرشاخ شود که: "مرد حسابی تو مسلمون و ختنه کرده ای چرا نام گبر و زرتشتی برای بچّه ات انتخاب کرده ای؟ تا تمام گناهان آتی اش به اسم تو ثبت شود"

ششماً - حقیر هر چند در بیرون، مفت کالذی سگ سیاهی لشکرم اما توی خونه شیر ژیان و شتر نقاره خانه ام و عمراً که زن مریدی به ککم رود و تیله ی اون ضعیفه شوم. آییییییی نفس کش!!

در گـُه گیجی خود غرق بودم که ناگاه به عقل ناقصم رسید که اسم من ساخته ی خدا داده را "حمید" بگذارم به ویژه اینکه این نام هم کمتر در میان فامیل است. هم نام اسلامی است و هم در میان نام ها، کلاس خود را دارد.

به این ترتیب بنده در فاصله دو سه دقیقه فلسفیدن پشت در، که حکم کنار آب رفتن و سبک کردن سر را داشت، گیوه به آب زده و خر خود را رانده و از این رهگذر نام نوزاد را انتخاب کردم.

وقتی متصدی خانم اداره دوباره فدوی را در اتاق خود دید، گوش تیز کرده و گفت: "باز هم شما! کاری دیگر دارید؟" تو دل شیر رفته و گفتم خانم این یک لاقبا نام کودک را معلوم کرده است. او با تعجب و انداختن نگاهی عاقل اندر سفیه به بنده، مدارک را دوباره از من گرفت و بی هیچ کچلک بازی در آوردن دیگر، نام کودک را پرسید. بی اختیار و حاضر براق داد زدم: "حمید رضا".

او مشغول کار ثبت و ضبط خود بود که با خود اندیشیدم: چرا نام دو پاره شد؟ دیدم وقتی نام مشدیتان، محمد مهدی است چرا نباید این طمطراق و طولانی بودن نام، در باره فرزندش صادق باشد؟

به هر حال خوشحال، از اینکه بی هیچ چک و چونه و بی دنگ و فنگ، شناسنامه و سپس بلافاصله کوپن ها و دفترچه اقتصادی اصلاح شده را گرفتم، تشکر کرده و راه افتادم.

خدا روز بد ندهد. زیرا وقتی در تنگ کلاغ پر، خوشان خوشان و با کلی اِهنّ و تـُلپ به خانه وارد شدم، و گلو تازه نکرده، با غرور یک سردار جنگی، کوپن های یک نفره و دفترچه بسیج اقتصادی تغییر یافته را مقابل عیال قرار دادم. در آن لحظه گویا دُم تو طاقچه گذاشته و در انتظار مشتلق بودم. گفتم: "خانمی! پهلوونت کاری کارستون کرده ، هم به قول خدابیامرز آبجی فروغ، بچه مان به ثبت رسیده و هم ....

انگاری که عن به تن عیال مالیده و در آفتاب نشانده باشندش، برزخ و جری شده و همچون شیری ماده، نهیب زد: "تنه لشِ پهلوان پنبه! گندش را بالا آوردی، کی به تو اجازه داده برای بچه م تکی اسم بگذاری" و شروع به آبغوره چلاندن کرد.

انگاری مظلمه جدّمان حضرت آدم (ع) به دوش من افتاده بود.در آن بلبشو و تو نگو من بگو، یاردانقلی - منظور مادر عیال است - که اول بی بو و خاصیت، همچون لنگه در قزاقخانه روی صندوق تشک شده گوشه اطاق- ببخشید کاناپه - لمیده بود، و لال پتی، تاتوله هوا می کرد، بازی خود را شروع و در سکانس بعدی نمایش وارد شد.

در حال که عیال مرده بازی در آورده و تمرگیده بود، والده محترمه تک مضراب زدن خود را آغازید. مشارالیها، اول ریزه خوانی کرد ... و بعد ... ددمْ وایِ آرومی گفت .... ، ولی یک دفعه مانند سپنج از جا جهید و به شوشکه کشی و پشتیبانی از عیال وارد حربگاه و کارِ درْکردنِِ توپ و تشر شد، پس از دقایقی که رگ ترکی و گربه رقصانی اش خوابید و یادِ نقشِ ریش سفیدیِ خود افتاد، تنوره کشی و کرقلی خواندنش را تعطیل کرد و شمرده و آرام، این بیت از سعدی را در ازایِ دبنگوزی ام خواند : «فرزند بنده ای است خدا را غمش مخور/ تو کیستی که بـــــــه ز خدا بنده پروری.»

خبر مرگم، بنده نفهمیدم خالهْ خُمره، چارسری گفت و متلک بارم کرد یا واقعاً نکته حکمی گفت. ولی به هر حال آن روز، از اینکه دیوار را یک طرفه کاه گل کرده بودم، خود را به شغال مرگی زده و خفه خون گرفتم و تازه فهمیدم که مزه چُس شدن پس از طارت (طهارت) یعنی چه؟ زیرا در این تیاتر، حضرت عباسی کمی و تا اندازه ای گند زده بودم. می گویم کمی و تا اندازه ای، چون هر چند برای ختم به خیر شدن غائله، چون آسمان ابری، قنبرک زده و به ظاهر نادم بودم، ولی در باطن و ته دل، بی هیچ چشم سفیدی، خود را در عرصه نبرد اقتصاد زندگی، همچنان فاتح و سردار روزهای آفتابی می دیدم و همه ی آن رَکَبی گفتن ها و پدر در آوردن ها، رژه خرخاکی هایی را می مانست که به هیچ وجه نمی توانستند، خللی به اصل بنا وارد کنند.

به هر حال، بعد چند روز، دوره درشت گویی و گلایه و قهر ورچسونی عیال از یک سو و شلوار زردی و خیتی بالا آوردن بنده از سوی دیگر، تمام شد و راقم بی گدار به آب زده، قسر در رفت و از آن تنها خاطره ای خوش ماند، که گاه گه عیال و فرزندانم از گفتن و یادکردنش به ریشم می خندند. لیکن صغری و کبری های تالی آن باعث شد که نام فرزند آخری ام نیز حامد (اما بدون رضا) انتخاب شود.

خوب مخلص کلام آخر: حالا که زرت ما قمصور شده و تقّ واقعه را براتان در آوردم، و این خزعبلات اتفاقیه را روی داریه ریختم، بی آنکه بخواهم حرفم را به کرسی نشانم، یا دستک دنبکی درست کنم، و یا اینکه اصولاً بگویم: "کی بود کی بود من نبودم" عرض می کنم: هر چند آن موقع به هر جان کندنی بود، از آن و گیر دار، لاسبیلی رد شدم. ولی هنوز هم پنداری اعتقاد دارم حاجی تان که در آن زمان، نه تنش می خارید و نه خیکی بالا آورده بود، شاید اگر دیگری هم به جای این خوش گوشت بود، همین کار را می کرد .....

(((((((((((((((((())))))))))))))))))))

پانوشت ها:

(*) - ریشه این داستان مثنوی مشهوری از ایرج میرزا است. که دو بیت نخست آن چنین است: «داشت عباس قلی خان پسری / پسر بی ادب و بی هنری /// اسم او بود علی مردان خان / اهل منزل ز دستش به امان ...»

مشخصات
چه بگویم ؟     (حقوقی، ادبی و اجتماعی) این وب دارای مباحث و مقالات فنی حقوقی است. لیکن با توجه به علاقه شخصی،  گریزی به موضوعات "ادبی" و "اجتماعی"  خواهم زد. چرا و چگونه؟  می توانید اولین یاداشت و نوشته ام در وبلاگ : "سخن نخست" را بخوانید.
  مائیم و نوای بینوایی
بسم اله اگر حریف مایی
               
*****************
دیگر دامنه  های وبلاگ :
http://hassani.ir

* * * * * * * * * * *
«  کليه حقوق مادي و معنوي اين وبلاگ، متعلق به اینجانب محمد مهدی حسنی، وکیل بازنشسته دادگستری، به نشانی مشهد، کوهسنگی 31 ، انتهای اسلامی 2، سمت چپ، پلاک 25  تلفن :  8464850  511 98 + و  8464851 511 98 + است.
* * * * * * * * * * *
ایمیل :
hasani_law@yahoo.com
mmhassani100@gmail.com

* * * * * * * * * * *
نقل مطالب و استفاده از تصاوير و منابع این وبلاگ تنها با ذکر منبع (نام نویسنده و وبلاگ)، و دادن لینک مجاز است.  »