عاشقانه 8
یادآوری : سخن مخیّل زیر را تازه و در جریان یک اسباب کشی اجباری از میان اوراق دو دهه پیش یافتم. در وانفسای غم نان و مشکلات امروزین، که به قول امیرخسرو دهلوی: «ابر و باران و من و یار، ستاده به وداع / من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا» خواندنش و یادآوری عشق افلاطونی قدیمی، لااقل برای مدتی کم، برایم التیام بخش و فرح زا بود.
*****************************
در کنارش گام بر می دارم .
پرنده ای در سینه اش، به دریچه ی بهار می خواندم.
سوسنی در نگاهش راه می رود.
در لب هایش شقایقی می خندد.
و دستانش دستار ابرها را می بافد.
در خواب هایم، گویی ، خورشید به نیمه شب صدایم می زند
و پرنده ای با دو بال آبی، پروازم می دهد .
در بیداری ، در کنارش ،گام بر می دارم ،
سر پنجه های نازکش ، شاخه های نارون پیر را ، نوازش می دهد .
و پائینه ی دامنش ، سنگفرش فسرده ی سرد را .
پنداری پیش قراول سوار بهار است، که مرا ، گرمی می دهد و شاخه ها و سنگفرش ها را .
او ، خود می داند : " کوهبیدی است ، تک افتاده ، در دامن کوه " *
با ریشه ایی ، در سنگ، و سری برافراشته ، در آسمان.
اینک در کنارش ، گام بر می دارم.
داستانش را می دانم : سنگ ها ،آن را باز گفته اند و آسمان .
بیست و سه خصم ، بستن خون در عروقش، را می خواستند و افتادنش را از آسمان ، بر سنگ ها .
در اطرافش، لاشه ی بیست و سه مردار است، با زره و کلاهخودی، از جنس یخ؛ و بیست و سه تیغ شکسته در کنار .
تو گویی، باز هم ، در میدان، سر اندازی زمستان دیگری را می خواهد.
و من در کنارش گام برمی دارم - مطمئن –
بی آنکه مرا، از اخم تیره ی آسمان و از در گوشی مظنونانه اش با زمین سرد، هراسی باشد.
تهران - 9/12/1366
* به نظرم تعبیر از آن استاد شفیعی کدکنی باشد