ایراد بنی اسرائیلی
(واکاوی یک مثل و معادلات آن در ادب عامه)
نوشته ی محمد مهدی حسنی
الف - مقدمه:
عذر احمق بتر از جـرمش بود
عذر نادان زهر دانش کُش بود(مولانا)
یکی از ضرب المثل هایی را که گاهی اینجانب در نوشته هایم به کار می برم "بهانه بنی اسرائیلی" است چنانکه زمانی در یک پرونده قضایی و در موضع دفاع، پس از اینکه ایرادات و اشکالات وارد بر دادخواست تقابل طرف موکل را برشمردم در مورد چند بند از آن - که حاوی استدلال های آبگوشتی و بهانه تراشی و لاطائل گویی های آشکار برای انحراف جریان دادرسی بود- تنها به ذکر این بسنده کردم که آنها، بهانه بنی اسرائیلی است و موثر در مقام نیست.
لیکن همکار محترم، کاربرد مثل مزبور را توهین به خود تلقی نمود. در پاسخ وی گفتم : در مثل مناقشه نیست. من عرض نکردم که شما از قوم بنی اسرائیل (اشاره شده در قرآن) هستید، گفتم معاذیری که می آورید، وارد نیست زیرا صرف بهانه جویی است و به اصطلاح عوام از نوع ایراد بنی اسرائیلی است.
سپس در پایان رسیدگی و بیرون از دادگاه، تا مدتی دغدغه ذهن این شد که ریشه این ضرب المثل چیست؟ زود یافتم که به یقین بن قرآنی دارد آنگاه هم چندی های آن را در فرهنگ مردم کنکاش کردم و نوشته حاضر، فرآورد آن تلاش و عرق ریزی فکری است.
ب – معنی مثل و ریشه آن:
شادروان استاد دهخدا "ایراد بنی اسرائیلی گرفتن" را "خرده گیری های بسیار و نابجا کردن" معنا کرده است و این که، اشارت به اعتراضاتی دارد که بنی اسرائیل در امر مائده به حضرت موسی (ع) و پس از آن به حضرت عیسی (ع) می کرده اند (1)
به این ترتیب همانگونه دهخدا اشاره کوتاه دارد و زنده یاد احمد شاملو در کتاب کوچه، تا حدّی بیان کرده است، بدون شک ریشه این ضرب المثل آیات ذیل از قرآن کریم در باره قوم بنی اسرائیل است:
در سوره بقره آیه 61 می خوانیم: "واذ قلتم یا موسی لن نصبر علی طعام واحد فادع لنا ربک یخرج لنا مما تنبت الارض من بقلها وقثآئها وفومها وعدسها وبصلها قال اتستبدلون الذی هو ادنی بالذی هو خیر اهبطوا مصرا فان لکم ما سالتم وضربت علیهم الذلة والمسکنة وبآووا بغضب من الله ذلک بانهم کانوا یکفرون بآیات الله ویقتلون النبیین بغیر الحق ذلک بما عصوا وکانوا یعتدون " و (ياد آرید) آن گاه كه گفتيد : اى موسى ! ما هرگز بر يك گونه خوراک شکیبایی نمي كنيم ، پس از پروردگارت بخواه تا از آنچه را که زمين از سبزى و خيار و سير و عدس و پيازش مي روياند، براى ما آماده كند . (موسى) گفت : آيا شما به جاى خورش بهتر ، خوردنی پست تر را مي خواهيد ؟ (پس با چنين خواسته ناروا) به شهرى فرود آييد كه آنچه خواستيد ، براى شما آراسته است. و (داغِ) خوارى و بيچارگى و نياز بر آنان زده شد و سزاوار خشم خدا شدند ; اين از آن رو بود كه آنان همواره به داده های خدا ناسپاسی ورزيده و پيامبران را به ناراستی مي كشتند ; تا (از فرمانِ من) سرپيچى کنند و پيوسته از کرانه راستی، درازدستی مي كردند .
همچنین در سوره بقره آیات 67 تا 71آمده است: : " واذ قال موسی لقومه ان الله یامرکم ان تذبحوا بقرة قالوا اتتخذنا هزوا قال اعوذ بالله ان اکون من الجاهلین، قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما هی قال انه یقول انها بقرة لا فارض ولا بکر عوان بین ذلک فافعلوا ما تومرون، قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما لونها قال انه یقول انها بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرین، قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما هی ان البقر تشابه علینا وانآ ان شاء الله لمهتدون، قال انه یقول انها بقرة لا ذلول تثیر الارض ولا تسقی الحرث مسلمة لا شیة فیها قالوا الآن جئت بالحق فذبحوها وما کادوا یفعلون " و (ياد كنيد) هنگامی را كه موسى به خاندان خویش گفت: خدا به شما فرمان مي دهد گاوى را سر بُرید، گفتند : آيا ما را ریشخند مي كنى؟ گفت : به خدا پناه مي برم از اينكه از نادانان باشم . گفتند : از پروردگارت بخواه براى ما بگوید كه آن گاو چگونه گاوى باشد؟ گفت: او مي فرمايد كه آن گاوى نه پير از كارمانده است ، نه جوان نارسيده، که گاوى ميان اين دو است. پس آنچه را به آن فرمان داده اند ،انجام دهيد. گفتند : از پروردگارت بخواه كه براى ما آشکار کند، رنگش چگونه باشد؟ گفت : خدا مي گويد : گاوى است زرد و رنگش روشن كه بينندگان را شاد و خوشدل مي كند گفتند: از پروردگارت بخواه براى ما بگوید كه چه گاوى است ؟ زيرا اين گاو پیش ما پیچیده و گنگ شده ، و اگر خدا بخواهد (به شناخت آن) رهنمون خواهيم شد گفت : او مي گويد : گاوى است كه نه رام است تا زمين را شخم زند و نه کشت را آبيارى نمايد ، (از هر کاستی) دور است ، و رنگى واژگون رنگ اصلى در آن نيست ، گفتند : اكنون راست را براى ما نمایاندی . پس آن را کشتند، در حالى كه نزديك بود فرمان خدا را اجرا نكنند.
و سوره نساء آیه 153: "یسالک اهل الکتاب ان تنزل علیهم کتابا من السماء فقد سالوا موسی اکبر من ذلک فقالوا ارنا الله جهرة فاخذتهم الصاعقة بظلمهم ثم اتخذوا العجل من بعد ما جاءتهم البینات فعفونا عن ذلک وآتینا موسی سلطانا مبینا " اهل كتاب (بنا به خواستِ نادرست) از تو مي خواهند كه از آسمان ، كتابى براى آنان فرو فرستی، هرچند از موسى بزرگ تر از آن را خواستند ، و گفتند : خدا را آشكارا به ما نشان ده . پس آنان را به كيفر ستم شان صاعقه بر گرفت . باز پس از آنكه دلايل روشن براى آنان آمد ، گوساله را به عنوان معبود گرفتند ، و ما از اين ( گناه و بزه) گذشتيم و به موسى قدرتى آشكار داديم .
و بالاخره در سوره مائده آیه 22 و 24می خوانیم:: " قالوا یا موسی ان فیها قوما جبارین وانا لن ندخلها حتی یخرجوا منها فان یخرجوا منها فانا داخلون .... قالوا یا موسی انا لن ندخلها ابدا ما داموا فیها فاذهب انت وربک فقاتلا انا هاهنا قاعدون." گفتند : اى موسى ! بی گمان در آنجا مردمي زورگو و ستم پیشه هست و ما هرگز وارد آنجا نمي شويم تا آنان از آنجا بيرون روند ، پس اگر از آنجا بروند خوب ما وارد خواهيم شد .... گفتند : اى موسى ! تا آنان در آنجايند ، ما هرگز وارد آنجا نخواهيم شد ، پس تو و پروردگارت برويد، بستیزید و ما [ تا پايان كار ] در همين جا نشسته ايم .
مولانا آیه نخست پیش گفته را در دفتر اول مثنوی معنوی چنین زیبا به نظم در آورده و تفسیر کرده است:
از خــــــــدا جوییــــم توفیق ادب بی ادب محروم گشت از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکــــه آتش در همه آفــــــــــاق زد
مائده از آسمان در مـــــی رسید بی شری و بیـــع و بی گفت و شنید
در میان قوم موســـــی چند کس بی ادب گفتند کـــــــو سیر و عدس
منقطع شد خوان و نان از آسمان ماند رنــــج زرع و بیل و داسمان
باز عیسی چون شفاعت کرد حق خوان فرستـــــــاد وغنیمت بر طبق
بــاز گستاخـــــــان ادب بگذاشتند چون گدایــــــان زله هــــا برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این دایــــم است و کـــم نگردد از زمین
بد گمانـــی کردن و حرص آوری کفــــــر باشد پیش خـــــوان مهتری
زان گدا رویـــان نادیــــــــده ز آز آن در رحمت بــــر ایشان شد فراز
ابر بر نایــــــــد پی منـــــع زکات وز زنــــــا افتد وبا انــــــدر جهات
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم آن ز بی باکی و گستاخی است هم
هر که بی باکی کند در راه دوست رهزن مردان شد و نا مرد اوست
از ادب پر نور گشته ست این فلک وز ادب معصوم و پاک امد ملک
بــــــد ز گستاخـــــی کسوف آفتاب شد عزازیلــــی ز جرات رد باب
هرکه گستاخــــــی کند اندر طریق گردد انـــــدر بادیه حیرت غریق
به این ترتیب آنگاه که فردی، برای توجیه یک ترک فعل (انجام ندادن کاری) یا انجام دادن یک کار یا تائید مطلبی نادرست و نامعقول به معاذیر نابخردانه و دلایل بیهوده و بی معنی توسل می جوید و به اصطلاح بهانه تراشی کرده و لجباز و بهانه جو و "ایرادی" باشد، گویند ایراد بنی اسرائیلی می گیرد.
ج – معادلات ضرب المثل:
عذر احمق را نمی باید شنید
مرغ بیوقتی سرت باید برید (مولوی)
معادل مثل "ایراد بنی اسرائیلی" در زبانزد ها و محاورت ما فراوان است از جمله: عیب قمی(3) ، بهانه ک.. گرگی گرفتن (4)، ایراد زیر دُم مورچه ئی، ایراد (بهانه) ک.. ترکی، ایراد ک.. گربه ای (5)، ایراد نیش غولی (6) و بالاخره: علی بهانه گیر (علی بونه گیر). (7)
قصه علی بونه گیر و فاطمه ارِّه، یکی از حکایت های شیرین عامیانه فارسی است که شادروان امیرقلی امینی آن را در کتاب داستان های امثال خود نقل کرده است، لیکن زنده یاد شاملو، در کتاب کوچه با ناقص دانستن نقل آغاز و پایان قصه، و در عین حال با بهره گیری از مطاوی حکایت مزبور ، داستان مورد نظر را چنین بیان می کند:
یکی بود و یکی نبود.
یک روزگاری تو یک شهری جوان پول و پَله داری بود به اسم علی. این علی راه کار را به خیال خودش یاد گرفته بود. هر زنی به اش می دادند، از فردای شب زفاف بنا می کرد ازش عیب و ایراد و بهانه گرفتن و روز دوم و سوم اگر خود زَنِه کارد به استخوانش نمی رسید و نمی گفت مهرم حلال و جانم آزاد، خود علی آستین بالا می زد و آن بیچاره را طلاق به کون می فرستاد به خانۀ باباش و می رفت دنبال زن بعدی؛ تا عاقبت کارش به جائی رسید که مردم نامش را گذاشتند علی بونه گیر و دیگر هیچ کس حاضر نشد به اش زن بدهد.
توی آن شهر یک دختری هم بود به اسم فاطمه، که او را هم بس که چموش و آتشپاره بود، به او فاطمه ارِّه (فاطمه ارقه) می گفتند و تنابنده ئی از عزب اوقلی های شهر جرأت نمی کرد برای گرفتنش پا پیش بگذارد. وقتی این فاطمه اره شنید علی بونه گیر بی زن مانده و اهل شهر هم قسم شده اند که اگر هموزن دخترشان طلا و جواهر هم بدهد به دامادی قبولش نکنند، به کس و کار خودش گفت: - اگه علی آقا منو قبول کنه حاضرم کنیزش بشم.
دورش را گرفتند که - اَوَّلندش واسه یه دختر عیبه که برای مرد پیغوم بده بیا منو بگیر. دوّمن: مگه به سرت زده دختر؟ این مردو به اش میگن علی بونه گیر. دخترها رو می بره گل شونه می چینه، سر دو روز که دلشو زدن هزار جور ایراد ازشون می گیره طلاقشون میده بیوه شون می کنه می اندازه تِشون تو کوچه!
فاطمه گفت: - الا و بلا همینه که گفتم اگه علی آقا منو بپسنده منّتشم می کشم!
خبر به گوش علی بونه گیر رسید نیشش تا بنا گوش باز شد و فوری کس و کارش را فرستاد خواستگاری و تو دلش گفت : دختره ارقۀ آتیشپاره لابد خیال کرده میتونه منو از رو ببره. باشه، بگرد تا بگردیم. بلائی به روزگارت بیارم که نقال های قهوه خانه تا قیامت نقلش را برا مردم بگن.
خلاصه خواستگارها رفتند بله بران کردند قول و قرارها را گذاشتند و روز عروسی رسید. فاطمه را که بردند حمام عروسی، سر حنابندان به ینگه گفت دست و پایش را آن جور که خودش می گوید نگار کند، باقی کارهای توی حمامش را هم گفت خودش به سلیقه خودش انجام می دهد، تو خانه هم به کارهای بزک و دوزکش نگذاشت دیگران دخالت کنند و چه درد سر بدهم؟ بعد از ظهر عروس و داماد را عقد کردند دهل و سرنا زدند، شب هم بعد از رفتن ولیمه خورها فاطمه و علی را دست به دست دادند کردند توی حجله فاطمه مثل دخترهای خجالتی با دست حنا نگاریش چادر نمازش را جوری نگه داشته بود که فقط یک طاق ابرویش دیده می شد و چشمش را هم دوخته بود به گل قالی. علی که تصمیم گرفته بود از همان توی حجله دماغ فاطمه را بسوزاند نگاهش که به انگشت های حنایی و چشم سورمه کشیده او افتاد دادش در آمد که : - این دیگه چه بازیه، کی به تو گفت من چشم و ابروی سورمه وسمه ئی و سرانگشت حنا کرده دوست دارم؟
فاطمه با یک حرکت چادرش را با دست دیگرش گرفت کشید آنور، آن یکی چشم و ابرویش را بیرون انداخت و با هزار ناز و غمزه گفت: اِوا، آقا علی جون من که سلیقه شما رو نمی دونستم. حال که حنا و وسمه دوست ندارین امشبه رو از این ور نگام کنین که ساده گذاشته م تا بعد!
علی که تیر اولش به سنگ خورده بود آمد به بوسه بازی مشغول بشود چشمش افتاد به سرخاب لُپِ فاطمه، با نفرت گفت: - ای وای این کثافتا چیه به لپّات مالیدی؟
فاطمه فوری آن طرف صورتش را آورد پیش و باز به طنازی در آمد که : - خدا بکشه تم آقا علی جون. نمی دونستم شمام مث من از این انتربازی ها خوش تون نمیاد؛ اما واسه احتیاط این ور صورتمو ساده گذاشتم که اگر بزک دوزک دوست نداشتین شب به این خوشی اسباب دلخوری تون نشم.
علی که این بار هم یخش نگرفته بود چادر فاطمه را یک یک ور نشسته بود از سرش برداشت که او را به رختخواب ببرد به دیدن گیسوی بلند و بافته فاطمه دوباره بهانه گیرش آمد که : - این دم خر دیگه چیه به خودت آویزون کردی؟ حیف طُرّه نیست؟
باز فاطمه با هزار عشوه و دلبری گفت: - یه شب هزار شب نیست آقا علی جونم، عوضش این ور سرمو به دلخواه شما درست کرده ام. فردا اون ورشم طره می کنم.
علی باز از رو رفت اما تو دلش گفت: "اَروا بابات این دفعه دیگر فکر نمی کنم درّرو گیر بیاری!" فتیله چراغ را کشید پایین و فاطمه را کشید به .... و همچنین که کار از .... به دست بازی رسید ناگهان او را پس زد که: دلم آشوب شد! یعنی تو خونه شما یه زن فهمیده به هم نمی رسید که به تو بگه این همه پشم و پیله به رختخواب زفاف نمیبرن؟
فاطمه که این بار عشوه را از حد گذرانده بود با دندان های کلید شده و صدای عشوه گرانه گفت: - بلاتون به جونم آقا علی شاه فقط نصفشو بی دوا گذاشتم که بفهمم میل دلتون چیه یک امشبو به اون ورش بسازین و به دلتون بد نیارین. که هر کاری چاره ای داره!
باری آقا علی آن شب دستش از هر بهانه ئی کوتاه شده بود به وظایف دامادیش قیام کرد و صبح علی الطلوع از خانه زد بیرون. فاطمه هم زودی پا شد ریخت و روز خودش رو به همان صورت که دیشب از زبان علی بیرون کشیده بود در آورد و با همان شگردی که شب عروسی بکار زده بود مشغول کارهای خانه شد. مثلاً پلو که برای نهار پخت نصفش را عدس زد و نصفش را ساده گذاشت. نصف حیاط و اتاق را جارو کرد، نصفش را نه.
نصف حیاط را آب پاشید نصفش را آب نپاشیده ول کرد. یک لنگ در خانه را بست و یک لنگه را باز گذاشت و ... این جوری ها.
ظهر علی آمد خانه از همان دم در صدایش را انداخت بر سرش که : شاید من می خواستم خانه ام درش بسته باشد؟
فاطمه از ته مطبخ گفت: - اخمتو بگردم اقا علی جونم ! نصفش که بسته س؛ حالا که همشو بسته میخوای روی چشم همه شو می بندم.
گفت: شاید می خواستم واز واز باشه ؟
گفــت : درد و بلات بخوره تو سر فاطمه! نصفش که وازه، حالا اگر میخوای خودم وازش می کنم تا منو داری غصه نداشته باش.
علی وارد حیاط شد دید حیاط مثل دسته گل جارو و آب پاشی شده، غیظش درآمد که شاید دلم میخواس خونه غرق کثافت باشه؟
فاطمه از دم مطبخ گفت: دارمت علی جونم. دس کم نصف حیاط همون جوره که دلت میخواد بابت اون قسمتشم به چشم چند روز که جاروش نکنم همون گندی میشه که بود.
گفت : - شاید می خواسّم مثل دسته گل تر و تمیز و پاکیزه باشه؟
گفت: - الهی قربون اون اداهای شیرینت برم؛ پس همونجا وایستا و صفا کن.
چی سرتان را درد بیاورم بیخود؟ - علی بونه گیر هر ایرادی که گرفت جواب فاطمه همین جورها حاضر و آماده بود. یک هفته دو هفته و یک ماه و دو ماهی گذشت، یک روز دید که نه دیگر دارد بالا می آورد چون همه جا تو شهر حرف او بود و هرجا می رفت به ریشش می خندیدند که فاطمه اره خوب توانسته پالان را رو گرده علی بونه گیر محکم کنه. خانه و زندگی را گذاشت برای فاطمه یک مشت جواهر از وزن سبک و از قیمت سنگین برای خودش برداشت و از آن شهر گذاشت رفت که رفت... (8)
در میان مردم مثل است که : "بهانه، بهانه است" یعنی در کار بهانه، منطق و دلیل یافت نمی شود (9). زیرا وقتی کسی بخواهد به دیگران اذیت و آزار برساند و منافع خود را تامین کند که روی دیگر سکه تضرر اشخاص دیگری است، نیازمند بهانه و انگیزه خاصی نیست. هر چیزی را می تواند دستآویز قرار دهد، زیرا : "حیله جو را بهانه بسیار است" و یا : "گر سر آزار داری، بهانه بسیار داری" (10) از این رو کسی که در صدد حیله گری و بهانه تراشی است، هیچ گاه به منطق و دستاویز درخور و استدلال همه پسند نمی اندیشد. برای همین است که گفته اند: "حیله جو را بهانه سخت کج است! " شاملو با تاکید بر اینکه اصل حکایت زیر از افسانه ها (اثر منظوم و مشهور لافونتن فرانسوی) است و شاید از طریق ترجمه بر این مثل تطبیق داده شده، داستان مناسب این مثل را چنین حکایت می کند که:
"گرگی به خوردن بره ای که از جوئی آب می نوشید طمع کرد. در مسیر آب پیش رفت تا بدو رسید، آنگاه گفت: - تو آب مرا گل آلود کرده ای.
بره گفت: - چگونه میسر است این؟ که من از فرو دستِ جوی می نوشم و تو از فرا دست می آئی.
گرگ گفت: - همانا با قوی تر از خود زبان درازی می کنی و سزای زبان درازان به جز این نیست :
برجست و بره را بر درید! (11)
ادبیات عامیانه فارسی مالا مال و مشحون از امثال سایری است که مردم آدم ایرادی و بهانه گیر و بهانه جو را یادآوری و دلالت به فهمیدن منظور می کنند:
خروس عابدین به هیزم کشی رفته است (خروس عابدین رفته به هیزم ) ، به یک دستم شمشیر به یک دستم غلاف شمشیر ، دم گربه نیم ذرع است ، کون گوزو بهانه اش نان جو است (کمر دردی که در وقت درو شد / بهانه کون گوزو نون جو شد)، روی ریسمانش ارزن پهن کرده ، با رمال شاعر است، با شاعر رمال، با هر دو هیچکدام، با هیچکدام هر دو ، حاکم به حرف روستایی می گیرد به حرف روستایی ولی نمی کند ، تمام دعواها سر لحاف ملانصرالدین است ، ننه به اسم بچه می خوره قند و کلوچه ، جارو به پارو خورده ، سگ سیر و قلیه ی ترس (12).
زبانزد "عذر بدتر از گناه" نزدیک به همین معنی است. سنایی در برابر چنین آدم شترمرغی و توجیه گر گوید:
بار را مرغ و خایه را اشتر چون شتر مرغ نه چون مردم حر (13)
اما عوام که میل به بیان انتقاد غلیظ و بی پیرایه تر دارند، مثل های آماده و شیرین و کاری فر اوان در انبان نطق دارند، پس برای اینکه به طرف بفهمانند که "این حرف ها برای فاطی تنبان نمی شود" گویند:
پشگلی می خواهد که زیر کلاهش دود کند ، به شتر مرغ گفتند بپر گفت شترم، گفتند بار ببر گفت مرغم ، آدم نمی داند با کدام سازش برقصد ، گوز چه ربطی به شقیقه دارد ، تازی وقت شکار ریدنش می گیرد ، به کدام دنده بخوابانت که بادت در نرود ، اگر کور بودی چرا توی چاه خرم آباد نیفتادی روی بار گندم افتادی، به عروس گفتند که چرا کج می رقصی، گفت: اتاق کج است ، کون ترازو به زمین می زند، به بهانه بچه، مادر بچه .... (14)
و بسیار دیگر که ذکر همه موجب تطویل کلام است.
((((((((((((((((((((((())))))))))))))))))))))
پانوشت ها:
1 - امثال و حکم، ج1 ، تالیف : علامه فقید علی اکبر دهخدا، موسسه انتشارات امیرکبیر ، چاپ چهارم، 1357 ، تهران ص323 .
2 – کتاب کوچه، ج. 3 ، تالیف مرحوم احمد شاملو، با همکاری آیدا سرکیسییان، انتشارات مازیار، چاپ دوم 1378 ، تهران – ص 1137 ( الف – ش. 4824)
3 - امثال دهخدا ج1 ص 324.
4 - فرهنگ بیست هزار مثل و حکمت و اصطلاح ، تالیف : دکتر مهندس صادق عظیمی ، موسسه مطالعات اسلامی دانشگاه تهران و دانشگاه مک گیل ، چاپ اول ، 1382، تهران ص 159 .
5 - کتاب کوچه شاملو، – ص 4825 ( الف – 4820)
6 - فرهنگ بیست هزار مثل - ص 99 و کتاب کوچه ج 10 ( ت – 6889)
7 - امثال دهخدا ج1 ص 324 و ج 2 ص 1115 .
8 - کتاب کوچه، ج. 5 – ص 1690 تا 1694 ( ب – 6235)
9 - به نقل فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی ، امین خضرائی ( واله ) ، انتشارات نوید شیراز ، 1382 ، چاپ اول ، شیراز - ص 207)
10 - همان - ص208
11 - کتاب کوچه، ج. 5 – ص 1865 ( ب – 7167)
12 تا 15 - بیشتر به نقل از پند و دستان یاب ، 2 جلد، دکتر جامی شکیبی گیلانی و دکتر علی محمد حقشناس لاری و دکتر پدارم معزی قاجار ، نشویل ، 1366 ، تهران ، چاپ اول