بهاریه ها
بخش دهم
عطار نیشابوری
آن نمیبینی که در باغ و چمن از خارها
در بهاران ز ابر نیسانی چه گل پیدا شود (عطار)
سال پیش وعده دادیم که : "اگر عمری باقی ماند و بهاری دیگری برای راقم رقم خورد، تلاش خواهد کرد تا در تلاقی بهار و کار وبلاگ نویسی، با آوردن پست های مشابه (بهاریه ها )، این شیوه، سنت مجازی شود.
اینک در دوره دوم، بخش دهم بهاریه ها تقدیم خوانندگان می شود. در این پست شعر هایی منتخب از فریدالدّین ابوحامد محمّد عطّار نیشابوری شاعر و عارف و متفکّر بزرگ قرن ششم هجری(537 - 632 هـ.ق) که موضوع آنها، نماد گل و بهار است (هرچند بهاریه اصطلاحی نباشد)، آورده می شود و منابع نقل ما به ترتیب زیر است:
- دیوان غزلیات و قصاید عطار، دکنر تقی تفضلی، تهران، انجمن آثار ملی، بی تا
- منطق الطیر، با مقدمه و تصحیح و تعلیقات : استاد محمد رضا شفیعی کدکنی، تهران، انتشارات سخن ، چاپ اول، 1383
- خسرو نامه، به تصحیح استاد احمد سهیلی خوانساری، تهران، انجمن آثار ملی، بی تا.
- مختارنامه (مجموعه رباعیات فریدالدین عطار نیشابور)، تصحیح و مقدمه و حواشی از استاد محمد رضا شفیعی کدکنی، تهران، انتشارات توس، 1358
- مصیبت نامه، عطار نیشابوری، مقدمه، تصحیح و حواشی از استاد محمد رضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن، 1386
و عدد آمده میان دو کمان در آخر هر شعر، اشاره به صفحه کتاب های بالا دارد.
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
از دیوان اشعار:
غزل :
دم عیسی ست که با باد سحر میگذرد وآب خضر است که بر روی خضر میگذرد
عمر اگرچه گذران ست عجب میدارم با چنان باد و چنین آب اگر میگذرد
میندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار میرسد حالی و چون مرغ به پر میگذرد
یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است هر نفس جلوهگر از دست دگر میگذرد
لاله بس گرم مزاج است که با سردی کوه با دلی سوخته در خون جگر میگذرد
گوییا عمر گل تازه صبای سحر است کز پس پرده برون نامده بر میگذرد
گل سیراب که از آتش دل تشنه لب است آب خواهی ست که با جام بزر میگذرد
ابر پر آب کند جامش و از ابر او را جام نابرده به لب آب ز سر میگذرد
در عجب ماندهام تا گلتر را به دریغ این چه عمر است که ناآمده در میگذرد
ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه میدمد آتش و با دامن تر میگذرد
طربی در همه دل هاست درین فصل امروز گوییا بر لب عطار شکر میگذرد (141و142)
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
غزل :
چون باد صبا سوی چمن تاختن آورد گویی به غنیمت همه مشک ختن آورد
زان تاختنش یوسف دل گر نشد افگار پس از چه سبب غرقه به خون پیرهن آورد
اشکال بدایع همه در پردهٔ رشکند زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد
هرگز ز گل و مشک نیفتاد به صحرا زین بوی که از نافه به صحرا سمن آورد
صد بیضهٔ عنبر نخرد کس به جوی نیز زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد
هر لحظه صبا از پی صد راز نهانی از مشک برافکند و به گوش چمن آورد
آن راز به طفلی همه عیسی صفتان را در مهد چو عیسی به شکر در سخن آورد
چون کرد گل سرخ عرق از رخ یارم آبی چو گلابش ز صفا در دهن آورد
لاله چو شهیدان همه آغشته به خون شد سر از غم کم عمری خود در کفن آورد
اول نفس از مشک چو عطار همی زد آخر جگری سوخته دلتر ز من آورد(153)
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
غزل :
جهان از باد نوروزی جوان شد زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت صبای گرمرو عنبرفشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر ز هر سوی چمن جویی روان شد
چو گل در مهد آمد بلبل مست به پیش مهد گل نعرهزنان شد
کجایـــــی ساقیـــا درده شرابی که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد
قفس بشکن کزین دام گلوگیر اگر خواهی شدن اکنون توان شد
چه میجویی به نقد وقت خوش باش چه میگویی که این یک رفت و آن شد
یقین میدان که چون وقت اندر آید تو را هم میبباید از میان شد
چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر که همره دور رفت و کاروان شد
بلایی ناگهان اندر پی ماست دل عطار ازین غم ناگهان شد (191)
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
غزل :
چون سیمبران روی به گلزار نهادند گل را ز رخ چون گل خود خار نهادند
تا با رخ چون گل بگذشتند به گلزار نار از رخ گل در دل گلنار نهادند
در کار شدند و می چون زنگ کشیدند پس عاشق دلسوخته را کار نهادند
تلخی ز می لعل ببردند که می را تنگی ز لب لعل شکربار نهادند
ای ساقی گلرنگ درافکن می گلبوی کز گل کلهی بر سر گلزار نهادند
مینوش چو شنگرف به سرخی که گل تر طفلی ست که در مهد چو زنگار نهادند
بوی جگر سوخته بشنو که چمن را گل های جگر سوخته در بار نهادند
زان غرقهٔ خون گشت تن لاله که او را آن داغ سیه بر دل خون خوار نهادند
سوسن چو زبان داشت فروشد به خموشی در سینهٔ او گوهر اسرار نهادند
از برّ بــــنیارد کس و از بحر نزاید آن در که درین خاطر عطار نهادند(222)
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
غزل :
باد شمــــــــــــــال میوزد، طرّهٔ یاسمن نگر وقت سحر ز عشق گل، بلبل نعره زن نگر
سبزهٔ تازه روی را نو خط جویبار بین لالهٔ سرخ روی را سوختهدل چو من نگر
خیری سرفکنده را در غم عمر رفته بین سنبل شاخ شاخ را مرَوَحه چمن نگر
یاسمن دوشیزه را همچو عروس بکر بین باد مشاطه فعل را جلوهگر سمن نگر
نرگس نیم مست را عاشق زرد روی بین سوسن شیرخواره را آمده در سخن نگر
لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشاده بین ناوک چرخ گلستان غنچهٔ بی دهن نگر
تا که بنفشه باغ را صوفی فوطهپوش کرد از پی ره زنیّ او طرّهٔ یاسمن نگر
تا گل پادشاه وش تخت نهاد در چمن لشکریان باغ را خیمهٔ نسترن نگر
خیز و دمی به وقت گل باده بده که عمر شد چند غم جهان خوری شادی انجمن نگر
هین که گذشت وقت گل سوی چمن نگاه کن راح نسیم صبح بین ابر گلاب زن نگر
نی بگذر ازین همه وز سر صدق فکر کن وین شکن زمانه را پر بت سیمتن نگر
ای دل خفته عمر شد تجربه گیر از جهان زندگیی به دست کن مردن مرد و زن نگر
از سر خاک دوستان سبزه دمید خون گری ماتم دوستان مکن رفتن خویشتن نگر
جملهٔ خاک خفتگـــــــان موج دریغ میزند درنگر و ز خاکشان حسرت تن به تن نگر
فکر کن و به چشم دل حال گذشتگان ببین ریخته زیر خاکشان طرهٔ پرشکن نگر
آنکه حریر و خز نسود از سر ناز این زمان چهرهٔ او ز خاک بین قامتش از کفن نگر
سوختی ای فرید تو در غم هجر خود بسی دلشدهٔ فراق بین سوختهٔ محن نگر (306و307)
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
غزل :
گشت جهان همچو نگار ای غلام بادهٔ گلرنگ بیار ای غلام
با گل و با بلبل و با مل به هم وصلطلب فصل بهار ای غلام
بلبل عاشق به صبوحی درست میشنوی نالهٔ زار ای غلام
نرگس سرمست نگر کاو فکند سر ز گرانی به کنار ای غلام
پیش نشین تازه بکن کار آب بیش مبر آب ز کار ای غلام
آب بده زانکه جهان هر نفس خاک کند چون تو هزار ای غلام
زخم خمارم چو به زاری بکشت نوش خمارم ز خُم آر ای غلام
روز چو شد باز نیاید دگر چند کنی روز گذار ای غلام
چند شمار زر و زینت کنی فکر کن از روز شمار ای غلام
نیستی آگه که دم واپسین از تو برآرند دمار ای غلام
قصّهٔ مرگم جگر و دل بسوخت دست ازین قصّه بدار ای غلام
واقعهٔ مشکل دارالغرور برد ز عطّار قرار ای غلام(347)
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
بخشی از یک قصیدهٔ بلند:
دم عیسی است که بوی گل تر میآرد وز بهشت است نسیمی که سحر میآرد
یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت کاهویی آه دل سوخته بر میآرد
یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد نافهٔ مشک مدد از گل تر میآرد
یا نه بادی است که از طرّهٔ مشکین بتی به بر عاشق شوریده خبر میآرد
یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر که سوی مجنون زینگونه اثر میآرد
............
این چه بادی است که طفلان چمن را هردم سرمهای میکشد و شانه به سر میآرد
نقش بند چمن از نافهٔ مشکین هر روز این جگرسوختگان بین که به در میآرد
نو به نو دشت کنون زیب دگر میگیرد دمبهدم باغ کنون گنج گهر میآرد
نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین ابر خوش بار به یکبار ز بر میآرد
کوه با لاله به هم بند کمر میبندد کبک از تیغ برون سر به کمر میآرد
بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار ارنی گوی سوی غنچه حشر میآرد
ابر گرینده به یک گریه گهر میریزد غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر میآرد
سمن تازه که از لطف به بازی است گروه بر سر پای همی عمر به سر میآرد
ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را بهر تسکن صبا همچو شرر میآرد
یاسمن دستزنان بر سر گل مینازد لاله دل از دل من سوختهتر میآرد
نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش بر سر کاسهٔ سر خوانچهٔ زر میآرد
................... (702و703)
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
بخشی از یک ترجیع بند ٔ:
ای بلبل خوشنوا فغان کن عید است نوای عاشقان کن
چون سبزه ز خاک سر برآورد ترک دل و برگ بوستان کن
بالشت ز سنبل و سمن ساز وز برگ بنفشه سایبان کن
چون لاله ز سر کله بینداز سرخوش شو و دست در میان کن
بردار سفینهٔ غزل را وز هر ورقی گلی نشان کن
صد گوهر معنی ار توانی در گوش حریف نکتهدان کن
وان دم که رسی به شعر عطار در مجلس عاشقان روان کن
ما صوفی صفـّـــهٔ صفاییم
بی خود ز خودیم و از خداییم (777)
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
حکایت بلبل از منطقالطیر:
بلبل شیدا درآمد مست مست وز کمال عشق نه نیست و نه هست
معنیی در هر هزار آواز داشت زیر هر معنی جهانی راز داشت
شد در اسرار معانی نعره زن کرد مرغان را ز فان بند از سخن
گفت برمن ختم شد اسرار عشق جملهٔ شب میکنم تکرار عشق
نیست چون داود یک افتاده کار تا زبور عشق خوانم زار زار
زاری اندر نی ز گفتار من است زیر چنگ از نالهٔ زار من است
گلستان ها پر خروش از من بود در دل عُشّاق جوش از من بود
بازگویم هر زمان رازی دگر در دهم هر ساعت آوازی دگر
عشق چون بر جان من زور آورد همچو دریا جان من شور آورد
هر که شور من بدید از دست شد گرچه بس هشیار آمد مست شد
چون نبینم محرمی سالی دراز تن زنم با کس نگویم هیچ راز
چون کند معشوق من در نوبهار مشک بوی خویش بر عالم نثار
من بپردازم خوشی با او دلم حل کنم بر طلعت او مشکلم
باز معشوقم چو ناپیدا شود بلبل شوریده کم گویا شود
زان که رازم درنیابد هر یکی راز بلبل گل بداند بیشکی
من چنان در عشق گل مستغرقم کز وجود خویش محو مطلقم
در سرم از عشق گل سودا بس است زان که مطلوبم گل رعنا بس است
طاقت سیمرغ نارد بلبلی بلبلی را بس بود عشق گلی
چون بود صد برگ دلدار مرا کی بود بیبرگیی کار مرا
گل که حالی بشکفد چون دلکشی از همه در روی من خندد خوشی
چون ز زیر پرده گل حاضر شود خنده بر روی منش ظاهر شود
کی تواند بود بلبل یک شبی خالی از عشق چنان خندان لبی
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز بیش از این در عشق رعنایی مناز
عشق روی گل بسی خارت نهاد کارگر شد بر تو و کارت نهاد
گل اگر چه هست بس صاحب جمال حسن او در هفتهای گیرد زوال
عشق چیزی کان زوال آرد پدید کاملان را آن ملال آرد پدید
خندهٔ گل گرچه در کارت کشد روز و شب در نالهٔ زارت کشد
درگذر از گل که گل هر نوبهار برتو میخندد نه در تو، شرم دار (265 و 266)
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
برای خواندن بقیه بهاریه ها از خسرونامه و مختارنامه و مصیبت نامه اینجا کلیک کنید
(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)(*)
دو تصویر آرامگاه عطار در نیشابور، از آقای دکتر علی صباغیان، برگرفته از تارنمای همشهری