پنجشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۰ ساعت ۳:۰ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

      زندگی خوش دلپذیر ما

                   نوشته ی فریدون تنکابنی

          (همراه با بیوگرافی و نقد داستان های تنکابنی)

  

الف – در باره نویسنده (1):

             (زندگی نامه، معرفی و نقد آثار)

فریدون تنکابنی (با نام مستعار "فریدون آموزگار" و" ف.ت. آموزگار")، داستان نویس؛ طنز پرداز؛ یاداشت نگار معاصر در سال 1316 شمسی در تهران به دنیا آمد. پس از گذران دوران ابتدایی، در رشته ادبیات فارسی تحصیل و فارغ التحصیل شد و سپس در همین رشته سال ها به معلمی و تدریس در دبیرستان ها پرداخت. و مدتی با نشریه پیک ، ویژه دانش آموزان، همکاری داشت.

وی از نویسندگانی است که طنز نویسی را به اشکال مختلف در آثارش دنبال کرده و  داستان های طنز آمیز بسیاری در انتقاد از مسائل اجتماعی و زندگی بی امید معلمان و کارمندان نوشته است.

تنکابنی به عنوان روشنفگر چپ که به نقد مناسبات و روابط اقتصادی، نقد نوکیسه های تازه به دوران رسیده، نقد بورژوازی و رفتارهایش می پردازد، شناخته شده است .

برخی معتقدند که او به ساختمان داستان هایش اهمیت نمی دهد. شاید منظور از این، کاری است که تنکابنی با در هم ریختن مقاله و داستان می کند. شعار می دهد، نقد می کند؛ فحش می دهد و بد و بیراه می گوید و در این درهم ریختگی و آشفتگی به نقد سنگین مناسبات و روابط اجتماعی می پردازد.

انتشار کتاب اجتماعی- انتقادی یادداشت های شهر شلوغ (1348 ) که حاکی از خشم و نارضایتی نویسنده از اوضاع سیاسی اجتماعی وقت بود و در آن دیدگاه های عامه مردم در قبال حکومت و شیوه های تبلیغاتی آن عنوان شد، موجب گردید تا او در سال  1349 بازداشت و مدتی زندانی شود .  و به دنبال آن  گروهی از نویسندگان و شعرا به این رفتار رژیم وقت ، اعتراض کردند.

تنکابنی تاکنون چهارده اثر در ایران و سه اثر در خارج از کشور منتشر کرده است. آثارش شامل دو داستان بلند: مردی در قفس (1340) و سفر به بیست و دو سالگی (1355)؛  و مجموعه داستان های زیر است: اسیر خاک (1341)، پیادهٔ  شطرنج (1344)، ستاره های شب تیره (1347 - که مشتمل بر نه داستان به انضمام "خانه تکانی" و نیز دو قطعه طنز آمیز است)، راه رفتن روی ریل (1356 – که مشتمل بر  شش داستان و دو قطعه نیمه طنز و نیمه جدّ است)،  سرزمین خوشبختی (1357- که مشتمل بر هشت داستان و چند قطعه کوتاه طنز آمیز است)، میان دو سفر (1357).  و نیز طنزهای: پول تنها ارزش و معیار ارزش ها (1350)؛ جمهوری اسلامی (1987 میلادی=1366؛ استکهلم) . و همچنین اندوه سترون بودن(مجموعه مقاله)  ،  اندیشه و کلیشه، چهارشنبه ها، چای و گپ و سیاست است. و آخرین نوشته ی وی  "فانی  و وودی" نام دارد. که از ترکیب دو واژه ی "فانی" انگلیسی (funny  به ‌معنای مضحک و خنده‌‌دار) و "و‌ودی" (نام ‌کمدین و بازیگر، کارگردان، ‌نویسنده و موسیقیدان معروف یهودی آمریکایی Woody Allen "وودی آلن") است.

تنکابنی در کتاب های: مردی در قفس، اسیر خاک، پیاده شطرنج و ستاره های شب تیره (که بهترین اثرش می باشد)،  با نگاهی اجتماعی به زندگی و برای کشف تضادهای اجتماعی کوشیده. به زندگی تهیدستان و طبقه متوسط با دقت نگاه کرده و زندگی کسالت بار و کلیشه ای طبقه متوسط شهر نشینی را به طنز در آورده است. و به ویژه در کتاب آخری (ستاره های شب تیره) با کنار هم نهادن امور متضاد، زندگی بی آرمان معلمان و کارمندان را به سخره می گیرد.

تنکابنی در"پول تنها ارزش و معیار ارزش ها" و "سرزمین خوشبختی" به چیرگی فرهنگ مصرفی و آگهی های تجاری بر زندگی شهرنشینان پرداخته و با دقت و بیرحمانه های ویژه خود،  شادکامی های سطحی و مبتذل زندگی شهری را در کمدی- تراژدی هایش نمایش می دهد و به خواننده خود اجازه نمی دهد تا با خیال راحت و فارغ از یک آگاهی وسیع به این نوع زیستن دل خوش کند.

وی در داستان های  مجموعه ی "راه رفتن روی پل" علاوه بر بیان زندگی طبقه متوسط و بیان سبکی ها و سطحی بودن این نوع زیست، نوک حمله خود را متوجه زوال روحی روشنفکرانی می کند که آرمان های خود را در لابلای حرف های سنگین زمان و زندگی رها کرده  و تسلیم موج روزمره گی و ابتذال می شوند.

هر چند به شرح بالا، در میان نویسندگانی که نگاهی طنز آمیز نسبت به زندگی طبقه متوسط شهر نشین و دنیای کارمندان اداری دارند، تنکابنی چهره ای بارز و شناخته شده است. اما شهرتش در نوشتن بیشتر به دلیل صراحت بیان و نگاه موشکافانه و زبان تیز و برنده اوست که در غالب موارد موجب اغتشاش روال داستان ها و یا تبدیل آنها به مقاله های داستان گونه شده است.

او نویسنده ای اندیشمند اما حساس، عصبانی و معترض است و لطف و مزیت اصلی نوشته هایش جدال پیگیرانه او با ابتذال و انحطاط اجتماعی است. به همین دلیل، نقد زندگی بی آرمان و بدون هدف موضوع اصلی داستان ها و نوشته هایش را تشکیل می دهد. و این را به خوبی می توان "در تنهایی آقای تهرانی" یافت.

شیوه داستان نویسی تنکابنی بیشتر شبیه نوعی عکاسی هنرمندانه است. او با انتخاب و ضبط تصاویری از زندگی روزمره و بزرگ نمایی آنها، عمق مشکلات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی مردم را می نمایاند و پرده از ابتذالی فراگیر بر می دارد. نثرش گزارشی، ساده و روان اما تند و نیشدار است و نمایانگر تعلق خاطر او به بیان هر چه صریح تر مضامین و نه عبارت پردازی و رعایت سبک خاص در نوشتار است. و برای همین می تواند در مورد بسیاری از مسائل اشارات آشکار و پنهان کند.  شوخی های کلامی یا حاشیه روی های او یکی از مهمترین ویژگی های کارهای او است. تنکابنی گزارشگری موفق و در استفاده از واژ ه ها و بازی با آنها استاد است. و این استادی وی را در مقاله "زن در شاهنامه" به خوبی می توان دید. این مقاله، کنکاشی در توصیف طنز آمیز موقعیت زن از دیدگاه حکیم توس است؛ و در مطاوی آن محققینی را که بر هر اثری فراتر از وجود و ماهیت آن نگاه می کنند و در آن باب به قضاوت می نشینند، به سخره گرفته است.

تنکابنی خود در باره شوخی و طنز  گوید: " اگر شوخی سبب خنده ای می شود که آن خنده، به گفته برگسون، تنبیه خفیفی است برای افراد غافل جامعه، طنز فریادی است که به خواب رفتگان را بیدار می کند، تازیانه ای است بر اندام های بی حس. به گفته لوناچارسکی، بیدار کننده صفات نیک است در ما، تا آن صفات نیک نه تنها با بدی های جامعه، یعنی با بدی های دیگران بجنگند، بلکه بدی های نهفته در خود ما را نیز به چالش کشند.  طنز ما را همواره آماده و هوشیار و گوش به زنگ نگه می دارد تا با «عادت کردن» که بی حس کننده و رخوت آور است، مبارزه کنیم.(*)

طنز تنکابنی، طنز  سیاسی است. و حتی به مسائل اجتماعی نیز از منظر سیاست می نگرد، بدین ترتیب به راحتی در مورد هر موضوعی طنز می نویسد و  در آثارش به دشواری می توان به طنز بی طرف و خنثی رسید؛ طنزی که در آن اثری از گرایش های سیاسی وی نباشد.

تنکابنی با قلم بسیار شیرین و دلچسب خود بی رحمانه به جنگ پستی ها و سبکی های مبتذل می رود. موضوع اصلی نوشته های تنکابنی، "ابتذال و تبلیغات" است. او در بخش اعظم نوشته هایش به سخافت تحمل ناپذیر تبلیغات مبتذل نشریات و رادیو و تلوزیون حمله می کند (قسمت عمده این آثار تنکابنی در سال های 50 تا 57 نوشته شده است).

تنکابنی که بیشترین نوشته های جذابش را در نقد مدرنیسم غیر اخلاقی و ناپایداری اخلاق طبقه متوسط نگاشته است با تندترین شیوه ها این گروه نوکیسه شهر نشین را- که اخلاق خود را قربانی مظاهر زندگی جدید و رفاه آن کرده اند به طنز می کشد. او در ملاحت های پنهان و آشکار خرده بورژواها صریح ترین نقد خود را نسبت به مسائل اجتماعی ارائه می کند.

یک نگاه سوسیالیستی در پس نوشته های تنکابنی پیداست. او پیش از آنکه از یک رفتار یا یک منش خاص انتقاد کند، نگاه منتقدش را متوجه یک گروه یا طبقه اجتماع می کند. طبقه متوسط. او این طبقه را بی ریشه؛ مقلد، خائن و بی اخلاق می خواند و آنان را دور از هر اصول گرایی و یا اندیشه آرمانی می بیند. او به مظاهر زندگی جدید بدبین است و آنان را به تمسخر می گیرد.

ظنز تنکابنی طنز سیاه است. اگر چه در این آثار طنز آمیز خواننده با دنیایی از موضوعات خنده آور روبه رو می شود، اما تلخی و سیاهی سرنوشت کسانی که درمعرض  ابتذال قرار دارند او را آزار می دهد.

تنکابنی طنزهای تند و تیز و چند پهلوی سیاسی روزنامه ای هم نوشته است؛. آثار این گونه اش در روزنامه های دوران انقلاب (1357) به چاپ رسیده است.

در سال های پس از پیروزی انقلاب اسلامی طنز تنکابنی به دلیل محدود شدن در  دایره باورهای جزمی اعتقادی، و مواضع تند علیه نظام، در این سو، مورد انتقاد بسیار قرار گرفت و همین روحیه وی موجبات ترک وطن و مهاجرتش  را  به اروپا در دهه 1360 باعث شد  و در آلمان اقامت گزید.

 

 ب – داستان طنز : زندگی خوش دلپذیر ما (2)

 
معقول آن وقت ها برای خودم آدمی بودم و زندگی ای داشتم. پیراهنم را هفته به هفته عوض نمی کردم و ریشم را سه روز سه روز نمی تراشیدم . نمی فهمیدم چی می خوردم و چه وقت می خوردم. اطاقم از بازار شام آشفته تر بود. لباس هایم روی صندلی ها ولو بود. کتاب هایم این ور و آن ور ریخته بود. ظرف ریش تراشی و فرچه ای که صابون بهش خشکیده بود، کنار استکان های نشسته یک هفته پیش افتاده بود. شکر و نمک ظرف هاشان با هم عوض شده بود. روی خیار شکر می پاشیدم و توی چای نمک می ریختم. شب، ساعت  دوازده زودتر نمی خوابیدم و صبح ساعت 9 زودتر پا نمی شدم .نه خانواده ای داشتم و نه خویشاوندی می شناختم. سال تا سال خانه ی یکی شان نمی رفتم. و اگر توی خیابان می دیدمشان، سلامی و والسلام . دو سه تا رفیق داشتم از خودم بدتر. حوصله مان که سر می رفت یا کارمان که تمام می شد، توی کافه ها پلاس می شدیم یا خانه هم دیگر لنگر می انداختیم.

نمی دانم کدام چشم شور سق سیاهی نفرین مان کرد که جمع مان از هم پاشید. یکی از رفقا زن گرفت و رفقا را فراموش کرد و نشستیم و پشت سرش صفحه گذاشتیم و کلی بد و بیراه به نافش بستیم. اما کمی بعد دومی هم زن گرفت و سومی و ... و من هم که پاک تنها شده بودم، از ناچاری زن گرفتم.

و من که به عمرم رنگ دکه سر دست و سنجاق کراوات ندیده بودم و لباس هایم سال  تا سال اطو به خودش نمی دید، مجبور شدم دکمه سر دست بزنم و لباس هایم را هفته به هفته به لباس شویی ( یا به گفته زنم : اتوشویی) بدهم.

انقلاب یا بهتر بگویم : کودتا- قبل از هر جا، در اطاق من درگرفت: میز تحریرم را از زیر توده کتاب ها و کاغذها بیرون کشیدند، گرد و خاکش را پاک کردند، لاک الکلش زدند، رویش شیشه انداختند، بعد زنم کتاب ها و کاغذ ها را مرتب و دسته دسته رویش چید. چندتا پوشه خرید و کاغذ هایم را توی آن ها گذاشت و روی هر کدامشان چیزی نوشت: "طرح ها و یادداشت ها"، "داستان های کوتاه"، "رمان شماره 1"، "رمان شماره 2"، "مقاله ها، انتقادها، نامه ها و پاسخ نامه ها،" .  یک دسته کاغذ نامه نویسی و یک بسته پاکت و یک خود نویس و چند شیشه جوهر و چند تا خودکار هم خرید و روی میز مرتب و منظم چید. میز مرتب عالی تمیز بی نقصی شده بود. درست مثل میز رئیس اداره ثبت احوال شهرستان خاش. میزی که دلم را به هم می زد.(مخصوصاً آن پرونده های روی اش : "امور جاری"، "امور معوقه"، "در دست اقدام".

بعد یک جاکتابی چوبی لوکس سفارش داد و گذاشت توی "سالن". (مدت ها بود خیال داشتم یکی از این فلزهای ارزان قیمت بخرم. اما نمی شد).  کتاب هایی که جلد طلا کوب داشت یا نوتر و تمیز تر بود، برد توی آن چید و بقیه را که به نظرش زیادی آمده بود، ریخت توی یکی دو تا چمدان کهنه و چباند زیر تختم. حالا من مجبور شده ام از این کتاب ها بکلی صرف نظر بکنم (جرئت خاک خوردن و کثیف کردن خودم را ندارم) و اگر به آن کتاب های دیگر احتیاج پیدا کردم، بلند شوم بروم از سالن بیاورم، (و فراموش نکنم بعد از پایان کارم دوباره ببرم و سر جای اول شان بگذارم.)

چند تا عکس و طرح نقاشی، از این و آن، داشتم که با پونز به دیوارهای اطاقم کوبیده بودم. زنم همه آن ها را کند. یکی دو تاش را که به در بخور تشخیص داده بود؛ همراه با چند عکس منظره و هنرپیشه که از مجله های خارجی کنده بود، داد قاب کردند. چند تایش را توی اطاق من زد و بقیه را به در و دیوار راهرو و اطاق های دیگر کوبید.

گمان کردم  ترتیب و تزیین خانه که تمام شود، گرفتاری من هم تمام می شود و می توانم با خیال راحت بنشینم و به کارهایم برسم. ولی اشتباه کرده بودم  سرو کله قوم و خویش ها پیدا شد. اول پدر و مادر او آمدند و چشم روشنی آوردند. بعد پدر و مادر من – پس از مدتها – آمدند و چشم روشنی آوردند. (خوشحال بودند از این که سرانجام پسرشان اهل و سر براه شده بود. مرد خانه و زندگی شده بود.)  بعد دائی او آمد. بعد دایی من آمد. بعد عموی او آمد. بعد عموی من آمد. بعد خاله ها و پسرخاله ها و دختر خاله های او آمدند. بعد خاله ها و پسرخاله ها و دختر خاله های من آمدند. همه هم چشم روشنی می آوردند. و چشم روشنی ها همه یا چای خوری بود یا شیر خوری یا قهوه خوری. مگر قرار بود ما دو نفر چقدر چای و شیر و قهوه بخوریم؟ (زنم همه آن ها را از توی جعبه که در آورد، پاک کرد و توی بوفه مرتب و منظم چید. و هنوز که هنوز است همان جا ست و ما چای و شیر و قهوه مان را توی این لیوان های کوچک شیشه ای مجانی بستنی می خوریم،  که توی هر خانه ای دویست سیصد تایی از آن ها پیدا می شود)  آخرین خویشاوند را که بدرقه کردیم، در را بستم و داشتم نفس راحتی می کشیدم که زنم – بعد از آن که آخرین سرویس چای خوری را توی بوفه چید- آمد و گفت :" باید از فردا برویم بازدید."

وحشت زده پرسیدم : "باز دید کی؟"

گفت: بازدید مردم، بازدید همه این ها که دیدنمان آمدند."

گفتم: "همه اینها؟"

گفت: "بله، همه این ها".

از فردا برنامه بازدید شروع شد. پدر و مادر او. پدر و مادر من. عموی او. عموی من. دایی او. دایی من. خاله او . خاله من. پسر خاله های او، پسر خاله های من. دختر عموها، دختر خاله ها و دختر دایی ها.... بعد نوبت قوم و خویش های او رسید که نمی دانست چه نسبتی با او دارند. بعد نوبت قوم و خویش های من رسید که نمی دانستم چه نسبتی با من دارند.

آخرین بازدید را که تمام کردیم ، هنوز نفس راحتی نکشیده بودم، که خبر رسید دختر خاله او زائیده. فردا چشم روشنی ای تهیه کردیم و رفتیم خانه شان. (من پیشنهاد کردم یک دست از همان چای خوری ها را ببریم. زنم قبول نکرد، حق هم داشت. چون ما نمی دانستیم چای خوری دختر خاله کدام است و ممکن بود درست همان را که برای ما آورده بود برای خودش ببریم و پاک آبروریزی بشود.)  بعد دختر دایی من عروسی کرد. مجبور شدیم برویم خانه شان و برایش چشم روشنی ببریم. بعد یکی از عموهای او خانه خرید. باز چشم روشنی خریدیم و راه افتادیم بعد یکی از خاله های من خانه اش را عوض کرد. بعد پسر دایی او "برای ادامه تحصیلات" به فرنگ رفت. بعد پسر عمه من "بعد از اتمام تحصیلات" از فرنگ برگشت. بعد پسر عمه او اتومبیل خرید. بعد پسر عموی من زن گرفت. بعد دختر خاله او دومین بچه اش را زائید. بعد یکی دیگر از دختر دایی های من عروسی کرد. بعد عمه بزرگ او سکته کرد. بعد پدر بزرگ من مرد. بعد عموی دیگر او خانه اش را عوض کرد. بعد خاله من پسرش اتومبیل خرید. بعد پسر عموی او تصادف کرد، بعد دختر عموی من آپاندیسش را عمل کرد. بعد عمه او پسرش را ختنه کرد. بعد جشن تولد بچه های دختر دایی او بود. بعد.... خاله .... بعد عمه ... بعد عمو ... بعد دایی ... بعد عقد ... بعد عروسی. بعد زایمان... بعد جشن تولد... بعد گودبای پارتی.... بعد برگشتن... دید و بازدید ... دسته گل... کادو... چشم روشنی.... مردن.... مبارک باشد .. بلا دور چشم شما روشن ... تبریک عرض می کنم .... تسلیت عرض می کنم ...

وای... وای ... خدایا، دارم دیوانه می شوم، دیوانه می شوم...

                                             ** ** ** **

دید و بازدید های تشریفاتی که تمام شد، دید و بازدیدها و میهمانی های خودمانی شروع شد. اول عموی او ما را به شام دعوت کرد (البته گروهی از خویشاوندان دیگر هم بودند. اگر دعوتشان نمی کردند "بد بود" و "اسباب گله می شد."

یکی دو جور خورش و خوراک. دو تا مرغ. چندین بطر ... . بعد عموی من یک روز از صبح ما را دعوت کرد؛ دو سه جور خورش، یکی دو خوراک، چهار تا مرغ، یک صندوق ... و سه بطر ... . بعد نوبت دایی او بود. سه چهار جور خورش، دو سه نوع خوراک، چهار تا مرغ به اضافه یک غاز، دو صندوق ...، چهار بطر ....؛ به اضافه یک بطر .... بعد نوبت دایی من شد: چهار پنج جور خورش، سه چهار نوع خوراک، چهار تا مرغ، دو تا غاز، و یک بوقلمون، دو صندوق ...، چهار تا بطر ...، یک بطر .... و یک بطر ....

می ترسیدم اگر کار به همین ترتیب پیش برود کم کم سر و کله یک بچه فیل سرخ کرده وسط میز پیدا بشود. اما خاله زنم کار را آسان کرد: یک روز بعد از ظهر همه مان را برد چلو کباب شمشیری. خاله من روی دست او زد و همه را یک شب به جوجه کبابی حاتم دعوت کرد. دختر خاله او یک شب همه را برد کافه شکوفه. و پسر عموی من دینش را در کاباره مول نروژ ادا کرد. نزدیک بود کار خیلی بالا بگیرد که ناگهان این سلسله تمام نشدنی، بریده شد. یک باره دست از سر ما برداشتند و عروسی تازه ای پیش آمده بود.

اگر من صورت ریز مهمان ها  و میزبان ها و محل های میهمانی و صورت دقیق غذاها را به یاد دارم، برای آنست که مجبور بودم بلافاصله بعد از هر میهمانی، میزبان و همه میهمانان را برای هفته بعد دعوت کنم. و درست همان اندازه که آنها از ما پذیرایی کرده بودند ، ازشان پذیرایی کنم. و درست همان جا ها، برای همین بود که سنگینی و فشار این دید و بازدید ها و میهمانی های خودمانی را خوب، خیلی خوب، حس کردم.

"این ها همه بهانه است. می خواهیم چند ساعتی دور هم باشیم و خوش بگذرانیم." پدرم در آمد و تا گلو توی قرض رفتم . می دانم که همه شان هم پدرشان در آمد و تا گلو توی قرض فرو رفتند.

                                             ** ** ** **

خانه ما در یکی از این شهرک های تازه ساز دور افتاده قرار دارد. از بالا که نگاه کنید، این شهرک چیزی نیست جز بیابانی داغ و برهوت با نوارهای پهن و باریک خیابان های اسفالته، که خیلی منظم و با زاویه قائمه هم دیگر را قطع می کنند. جابه جا،  در فاصله وسط این نوارها بلوک های منظم سیمانی یا آجری دیده می شود. هر بلوک سی یا چهل یا پنجاه خانه دارد. خانه ها یک طبقه یا دو طبقه است. با دیوارهای خیلی نازک و خیلی کوتاه. از خانه که بیرون می آیم اگر راهم از سمت راست باشد، با همسایه دست چپ سلام و احوالپرسی می کنم، سر خیابان که می رسم، با بقال، لبنیات فروش، میوه فروش ، قصاب، پینه دوز، نفت فروشی، الکتریکی، و صاحب لباس شوئی سلام و احوالپرسی می کنم. اگر در نانوایی آشناهایی را دیدم با آن ها هم سلام و احوالپرسی می کنم. نانم را که گرفتم، از شاطر و شاگردش خداحافظی می کنم. پول نان را می دهم، از ترازودار هم خداحافظی می کنم و به خانه می آیم. صبح ها میوه فروشی سر خیابان غوغاست، زن ها با لباس های نازک بدن نما- گویا لباس خواب باشد، اما نه لباس خواب نیست – برای خرید روزانه شان می آیند. چون زیر پیراهنی نمی پوشند، جلوی روشنایی که می ایستند، تمام تنشان دیده می شود. شاگردهای میوه فروشی با چشم های حریص حسرت زده بازوها و ساق های لخت آنها را تماشا می کنند. و وقتی زنها خم میشوند از توی صندوق ها میوه سوا کنند آنچه نباید پیدا شود، پیدا می شود و شاگردها چشم چرانی سیری می کنند . زن های دیگر پیراهن گشاد پوشیده اند و شکمشان کمی یا خیلی پیش آمده و شل شل راه می روند و گشاد گشاد قدم برمی دارند. چند تای دیگر کالسکه های بچه شان را راه می برند و در همان حال میوه هاشان را سوا می کنند و می کشند و پولش را می دهند. بعد پاکت ها را توی کالسکه، کنار بچه، می چینند و راه می افتند.

 عصر به عصر همه می آیند در خانه، یکی یک شیلنگ پلاستیکی دستشان است، درخت های زرد فلک زده خاک گرفته و چمن گل های زار و نزار باغچه کوچک جلو خانه شان را آب می دهند. بعد روی اسفالت داغ خیابان آب می پاشند . بخار داغی بلند می شود و همه جا را پر می کند. توی خیابان که می روید نفس تان می گیرد. هر خانه ای یک اتومبیل دارد و پنج شش تا بچه. همه جا پر است از بچه. همه جا بچه وول می خورد. هر مردی یا زنی که به خیابان می آید دست یکی دو بچه را گرفته است. پیرمردها و پیرزن ها با نوه شان به خیابان می آیند و سلانه سلانه خیابان های دور و بر خانه شان را می پیمایند تا دوباره به جای اولشان برسند هر جوانی که سر و کله اش توی خیابان پیدا شود بچه ای را یدک می کشد. حتی بچه ها هم دست بچه های کوچک تر از خود را گرفته اند و آنها را این ور و آن ور می برند.

پسر بچه ها وسط خیابان والیبال و فوتبال بازی می کنند، یا آرتیست بازی. و دختر بچه ها کنار پیاده رو می نشینند و خانه بازی و قهر و آشتی می کنند و همدیگر را فحش می دهند. دخترها با دوچرخه خیابان های داغ را از زیر پا رد می کنند و پسرها با موتور ها دنبالشان می افتند. سر چهار راهها ترمز های گوش خراشی می کنند که مو را به تن آدم راست می کند. تا چشم کار می کند یا زن آبستن دیده می شود یا زن بچه دار.

مردها اگر خانه باشند، در خرید با زن هاشان "تشریک مساعی" می کنند. و اگر از شهر، از اداره، بیایند خودشان را مثل خر بار می کنند و می آیند . پاکت های برنج و بنشن و میوه و نان (و حتی سبزی) و سینی و لیوان و بشقاب و سبد پلاستیکی است که از سر و روی شان بالا می رود.

من می خواستم خانه را اجاره کنم. زنم اصرار کرد بخریم. پیش قسطش را خودش داد. و حالا تا چهار سال گرفتاریم. درست برابر قیمت خانه باید نزول بدهیم. زنم خوشحال است که از خودمان خانه ای داریم. اطاق کوچکی به من داده است. در اتاق دیگری می نشینیم و زندگی می کنیم. بزرگترین اتاق خانه را که اتاق متوسطی است، با دقت تمیز نگه می دارد و همیشه درش را می بندد. این اطاق میهمان خانه است که زنم اصرار غریبی دارد که آن را "سالن" بنامد.

زنم قبل از هر چیز دستور داد یک طاق فلزی مشبک درست کنند. وقتی اعتراض کردم خانه دویست متری این دنگ و فنگ ها را نمی خواهد. جواب داد: "همه خانه ها از این ها دارند."

این قانع کننده ترین جوابی بود که می توانست بدهد. زنم این طاق فلزی را بلافاصله بعد از در ورودی نصب کرد و اسمش را آلاچیق گذاشت. در جواب من که فایده آن را می پرسیدم، گفت که وقتی اتومبیل خریدیم، زیر این سایبان از آفتاب و باران محفوظ خواهد بود.

چند تا پیچ در پای آن کاشت و پیچ ها را روی شبکه های فلزی ول کرد هر وقت باد شدیدی می آید (در شهرک ما تقریباً همیشه باد می آید)  پیچ ها از روی شبکه آهنی می ریزد و من مجبورم از دیوار بالا بروم و آنها را دوباره سر جای اول شان پرت کنم . (همین که بالای دیوار می روم همسایه ها سلام و علیک می کنند.)

یک روز که زنم از مغازه سر خیابان برگشت، دفترچه ای دستش دیدم. گفت دفترچه نسیه است. گفتم: بهتر است همه چیزمان را نقد بخریم. بار دیگر در جوابم گفت :"همه از این دفترچه ها دارند. عوضش صاحب مغازه دیگر نمی تواند زیادی یا اشتباهی حساب کند."

حالا یکی از سرگرمی های من خواندن این دفترچه است. چند صفحه از آن را برای تان نقل می کنم:

" سه شنبه : شیر 5 ریال- تخم مرغ 8 ریال- نان سفید 5 ریال- پنیر 8 ریال- کره 14 ریال- تافت بزرگ 170 ریال- آدامس یک ریال..."

"چهارشنبه :برنج 1 کیلو 32 ریال- روغن نباتی قوطی یک کیلویی 50 ریال- گوجه فرنگی 2 کیلو 12 ریال- ادکلن بزرگ یک شیشه 120 ریال – نمک آشپزخانه 5 ریال..."

"پنج شنبه: تخم مرغ 5 عدد 20 ریال- کالباس 200 گرم 22 ریال- خیار شور 150 گرم 75 ریال- برس و شانه کادویی 110 ریال- رنگ مو 80 ریال- ماست یک شیشه 6 ریال..."

"جمعه : کوکا کولا بزرگ 2 شیشه 12 ریال- کانادای کوچک 1 شیشه 5 ریال- کره پاستوریزه 1 بسته 20 ریال- پیراهن خواب توردار اعلا 160 ریال- دگمه قابلمه ای 6 عدد 4 ریال..."

بقالی سر کوچه ما – این مغازه در حقیقت سوپر مارکت کوچکی است که همه چیز دارد. چیزهایی که عقل من و شما به آن نمی رسد.- ... بقالی سر کوچه ما مقرراتش اینطور است که سر برج باید حساب تان را تسویه کنید تا بتوانید باز هم نسیه ببرید، صاحب مغازه خیلی سخت گیر و جدی است و از همه پول نقد می گیرد، اما به من لطف خاصی دارد و از من چک وعده دار هم قبول میکند.

این است زندگی من. زندگی من و زنم. خوش و دلپذیر و آسوده. اما من دلهره ای دارم . اضطرابی پنهانی دارم. انتظاری دارم، گم کرده ای دارم. بعد از عقد با خودم گفتم: عروسی می کنیم و همه چیز درست میشود. بعد از عروسی گفتم بگذار این دید و بازدید های لعنتی  تمام شود، سر فرصت به کار خودم می رسم. دید و بازدیدها تمام شد . زندگی عادی سر فرصت به کار خودم  می رسم . دید و بازدیدها تمام شد زندگی عادی را سر گرفتیم، ولی هنوز که هنوز است نتوانسته ام به کار خود برسم. هیچ چیز درست نشده است. عقب چیزی می گردم. چیزی گم کرده ام که نمی دانم چیست. ولی می دانم زیر این آراستگی و نظم و ترتیب و تمیزی خیره کننده پنهان شده است. تا بیایم پیدایش کنم زنم می گوید : "ریشت را بتراش، پیراهنت را عوض کن، قرار است خانه پسر عمو جانم برویم، جشن تولد زنش است."

و من پاک حواسم پرت می شود. هر روز همین بساط برپاست. جشن تولد این است، عقد کنان آن است، یکی میهمانی می دهد، دیگری "پارتی" برگزار می کند. سال تا سال دوستانم را نمی بینم . اگر هم تصادفی هم دیگر را ببینیم احساس غریبی و بیگانگی می کنیم . دیگر حرفی نداریم که به هم دیگر بزنیم. آن بحث های پر شور، آن قیل و قال ها، داد و فریاد ها، سر و کله زدن ها  همه تمام شده است. آن شبگردی ها، مست بازی ها، بیعاری ها که مثل لجنی بود که گل از تویش بشکفد، نیست و نابود شده است. مثل سیلاب خروشان زودگذری تمام شده است. حالا همه چیز مثل جوی آب صافی آرام آرام در مسیر مشخص و تعیین شده خود جریان دارد، نه، مثل برکه کم عمق حقیری که آبش چنان زلال است (یا چنان کم؟) که دوباره که ته اش را نگاه کردی، ریگ هایش را ، دانه دانه، می شناسی.

آن ها هم مثل من شده اند. کتاب هایشان توی چمدان های کهنه زیر تخت خاک می خورد، یا زینت "سالن" هایشان شده است. در پیانوی یکی شان قفل است و قفلش هم دست زنش است وهر وقت میهمان دارند لیوان ها و شیشه های پپسی کولا و ....  را روی آن می چینند. یک بار دوستم – از سر حسرت یا تصمیمی زود گذر یا اصلاً همینطور بی دلیل و بدون منظور گفت:  "خیال دارم دوباره شروع کنم."

زنش محکم و آمرانه، و در عین حال با لحنی مسخره ، گفت:"خواهش میکنم" خواهش میکنمی که از هزار دشنام بدتر بود و هزار چیز در آن خوانده می شد. درست مثل این که شوهرش گفته باشد:" خیال دارم هست و نیستم را توی قمار ببازم."

دیگران هم درست همینطورند و همین حال و روز را دارند. ما از دیدن همدیگر احساس ناراحتی می کنیم. در چهره یکدیگر کوشش های بر باد رفته مان را، شکست ها مان را، چه میدانم، شاید هم سست عنصری و ابتذال مان را می خوانیم. گرچه گه گاه به یاد روزهای خوش گذشته می افتیم و دلمان برای همدیگر تنگ می شود. اما از این که همدیگر را نبینیم رضایت پنهانی و مبهمی احساس می کنیم.

ما دیگر با هم کاری نداریم . بیگانه شده ایم سال تا سال همدیگر را نمی بینیم و هر کداممان مجبوریم با آدم هایی نشست و برخاست کنیم که از ریخت شان هم بیزاریم. چرا که قراردادی مسخره و زورکی  ما را به دم آن ها بسته است. در این قرارداد،  دوستی را به رسمیت نمی شناسند.

عاجز و ناتوان، پشت میزی که حتی یک ذره گرد و غبار رویش نیست، و همه کتاب ها جای خودشان را دارند و کاغذ های من توی پوشه های مرتب شان به خواب رفته اند، پشت این میز می نشینم و چشم به دیوار روبرو می دوزم . چشم به تابلوی قاب کرده ای می دوزم که یک منظره روستایی قلابی را نشان می دهد. و نمی توانم به خاطر بیاورمش . گویی اندیشه و احساسم مدت هاست فلج شده.

و زنم که دارد آسفالت داغ خیابان را آب می دهد با زن همسایه روبرو بلند بلند حرف می زند و شکمش اندک اندک بالا می آید.

                       ((((((((((((((((((((((((((())))))))))))))))))))))))))))))))

پانوشت ها :

1 –  دو منبع اصلی نقل این بخش (در باره نویسنده): کتاب کاوشی در طنز ایران، ج. 1، سید ابراهیم نبوی، تهران، جامعه ایرانیان، چاپ سوم 1378 – ص 77تا80 و  کتاب فرهنگ ادبیات فارسی، تالیف محمد شریفی، تهران، فرهنگ نشر نو و انتشارات معین، چاپ اول،  1387 – ص 436 و 437 می باشد و برخی آگاهی های جزیی  از دایرة المعارف جدید: دانشنامه دانش گستر (ج6 – 304) و نیز ویکی پدیا بدان افزوده شده است. به نحوی که (به ویژه در باره نقد آثار تنکابنی)، آنچه آمده عیناً  نقلیات آقایان نبوی و شریفی می باشد و  مطلقا راقم (حسنی) جز تغییر برخی الفاظ  وسرهم کردن و یک پارچه کردن مطالب، از خود مایه ای نگذاشته است. ضمن اینکه منبع گفته های تنکابنی در باره شوخی و طنز که در پایان آن با (*)  نشانه گذاری شده، نشریه شورای نویسندگان و هنرمندان ایران، دفتر دوم و سوم، دوره دوم، 1364 - ص 39 می باشد که با ویرایش نجار (نقل از خودشان است) از تارنمای مشعل برگرفته شده است.

2 -  داستان طنز پست حاضر،  برای نخستین بار در مجله پیام نوین (نشریه ماهانه انجمن فرهنگی ایران و شوروی، دو ره هشتم، شماره 4 (88 مسلسل)، شهریور ماه 1345 انتشار یافته است سپس در سال 1347 در مجموعه داستان:  "ستاره های شب تیره"  انتشار یافت. منبع نقل ما صفحه های 50 تا 85 نشریه مزبور است.

مشخصات
چه بگویم ؟     (حقوقی، ادبی و اجتماعی) این وب دارای مباحث و مقالات فنی حقوقی است. لیکن با توجه به علاقه شخصی،  گریزی به موضوعات "ادبی" و "اجتماعی"  خواهم زد. چرا و چگونه؟  می توانید اولین یاداشت و نوشته ام در وبلاگ : "سخن نخست" را بخوانید.
  مائیم و نوای بینوایی
بسم اله اگر حریف مایی
               
*****************
دیگر دامنه  های وبلاگ :
http://hassani.ir

* * * * * * * * * * *
«  کليه حقوق مادي و معنوي اين وبلاگ، متعلق به اینجانب محمد مهدی حسنی، وکیل بازنشسته دادگستری، به نشانی مشهد، کوهسنگی 31 ، انتهای اسلامی 2، سمت چپ، پلاک 25  تلفن :  8464850  511 98 + و  8464851 511 98 + است.
* * * * * * * * * * *
ایمیل :
hasani_law@yahoo.com
mmhassani100@gmail.com

* * * * * * * * * * *
نقل مطالب و استفاده از تصاوير و منابع این وبلاگ تنها با ذکر منبع (نام نویسنده و وبلاگ)، و دادن لینک مجاز است.  »