بی ناموسی چینی ها ( سفرنامه طنز)
طنزیم : محمد مهدی حسنی
در تعطیلات بهاری دو سال پیش ، تقی به توقی خورد، حاجیکستان خر داده و زر داده و سر، هم داده، به اتفاق عیال مربوطه سفر خارجگینی چین رفت. چینِ فغفورْمرده، کجا رفت، نمی دانم.
در فرودگاه پکن، قدقدشده و له و لورده از پروازی طولانی، از طیاره پیاده شدیم. لدرتور ایرانی مسافران تور را - که تازه فهمیدم ماها، باهمیم و وجه اشتراکمان این است که می خواهیم حسابی ته جیب خود را واجبی چینی بکشیم - سرجمع کرد. کم کم سر و کله لدرتورچشم بادامی مان هم پیدا شد. بار وبندیل هایمان را تحویل گرفته و سوار اتوبوسی - که صد البته با اتوبوس های لش کش و کبره بسته ی وطنی خودمان توفیر داشت - به طرف هتل راه افتادیم.
در حالی که به خاطر ساعت ها تمرگیدن طولانی، کت و کولمان خرد و خاکشیر بود و بیشترمان چرت نسیه می زدیم. لدر تور ایرانی و چینی مان چیزهایی در باره وضع مقصد و رفتار و سکنات بعدی مان می گفتند. فدوی گوشش با بلند گوی ماشین کوک بود و ساز موافق می زد اما چشمانِ ندیدْ پدید و چینْ ندیدش، داشت ساختمان ها و خیابان ها و مردم را سیر می کرد و کمانچه مخالف می زد.
آقا و خانمی که شما باشید، اگر حمل بر تعریف کردن از خود و چیز خوردن نفرمایید، حقیر بنا به تجربه و ریش سفیدی که در مسافرت های گروهی داشتم، تصمیم گرفتم همین اول کاری و سر پل خربگیری، جابجا کنعبد و جابجا کنستعین، با یک شوخی مَشت، چانه لغی و باباگورویی خودم و قاعده "حسنی نگو بلا بگو" را به همسفران ثابت کرده، ضمناً باشان آشنا شوم. که خوشبختانه بهانه اش جور شد، چطور؟ عرض می کنم:
خوب از آنجا که خدا پنج انگشت را یکسان خلق نکرده، از همان اول تفاوت فرهنگ میان ما – که کشور گل و بلبلیم و از خودمان خواهر و مادر داریم - و اونا - که بازم هم خواهر و مادر و هم گل و بلبلِ دارند –معلوم شد. و نیز معلومات ما به منصه ظهور رسید چون شنیده بودیم در این گوشه گشاد خاک خدا، و در خانه های قلکی، تخم و ترکه زرد زیادی پس انداخته شده طوریکه سگ صاحبش را نمی شناسد . به هرحال این همه باعث شده تا بر خلاف ما که لباس های شسته شده را روی رجه ی حیاط یا لااقل بالکن خانه هامان پهن می کنیم. اونا برای این کار از میله های مخصوص تاشویی که جلوی پنجره و نماهای ساختمان تعبیه شده، استفاده کنند.
در این میان آنچه با فرهنگ ما ایرانیان - که به حضرت ابوالفضل عباس (ع) قسم می خوریم – سر ناساز داشت، ببخشید رویم به دیوار، نمایش فت ّ و فراون تـُنِکِه و چی چی بند خانم ها بود که مانند رجه های رنگین، نمای بیشترساختمان ها را اشغال کرده بود و ناموس حلوا حلوا می شد.
در حالی که اینجا حجب و حیا باعث شده تا زنان ما - که تلّ آقایانشان، بندشان به حلال و حرام باز نشده، - به هنگام پهن کردن البسه ی زیر به روی بند، با استفاده از ملحفه، روسری یا چیزی مشابه، قرص و قایم ناموس اسلام ومسلمین را حفظ کنند. تا خدای ناکرده بچه ممیز و یا نامحرم آنچه را نباید ببیند ، نبیند.
علی ایحال ما که دلمان طاقچه نداره و مخمان مانند بیشتر روزهای اداری این مملکت تعطیله، فی الفور تصمیم گرفتیم، برای سرخُلقی همراهان، همین اختلاف فرهنگ را دست مایه شوخی قرار دهیم. لذا بلند شده و گلو صاف کرده، رو به لدر تور ایرانی گفتم :
- خانم ببخشید می شود از این آقای بی غیرتِ قرتیْ قشمشم چینی بپرسید این کِش و فـَش چیه و اینا چرا ایقدر بی ناموسند؟
بسیاری از چشم ها باز شد و همهمه ای داخل اتوبوس را فرا گرفت، مشارالیها پرسیدند:
- " ببخشید آقای حسنی چی تو سرتان است حالتان خوبه." گفتم:
- "بله سرکار خانم، لطفاً به نمای ساختمان های اطراف نگاه کنید اینها چرا با لباسای زیر زناشان دیوارو پنجره ها ی خانه هاشان را چراغانی کرده اند. پس غیرتشان کو؟"
پنداری در طرفه العین ، دار و دسته ی جدّی راه انداختم، چون همه اتوبوس به یکباره به طرف پنجره ها خم شده، بالا را نگاه می کردند. خنده بازاری شروع شد که نپرس. همان موجب شد تا تعداد کمی هم که چرتشان سنگین تر بود بیدار شوند و از هوشیارها علت همهمه ناگهانی رابپرسند..... لدر تور ایرانی هاج و واج گفت:
- "ببخشید اما انتقال این شوخی به همکار چینی ام کمی مشکل است."
اما در کنار او بیچاره لدرتور چینی نمی دانست که همه ی چشم های ایرانی توی کوک و نقش هم ولایتی های مادینه شان رفته، و نیز علت زیر خنده زدن فراوان جمعیت را هم درک نمی کرد، ولی برای همراهی با ما نه با دلش که با لباش داریه و تمبک می زد .
بنده دنده چاق کرده و گفتم: - " ببینید سرکار خانم، گل بود و به سبزه نیز آراسته شده. بنده فکر می کردم طرف از خجالت آب می شه و از درزهای نداشته ی اتوبوس بیرون می ره، اما حالا خر بیار و باقلا بار کن، تازه خوش خوشانش هم شده .. زهی غیرت! زهی شرف!"
این بار صدای خنده ، و فریادهای همراه کلامی وطنی های ظالی امام کش بیشتر شد.
می گویند خرس حرف نزد وقتی زد گفت پف، عیال مربوطه که بنده را ذاتاً آدمی خُنَک و پرچانه دانسته و مخصوصاً ورّاجی بنده نزد نسوان را برنمی تابد. به ویژه اگر صحبت و توجه بنده به ناموس دیگران (ببخشید اینجا استعمال کل به جای جزء کرده ام) باشد، در حالیکه سجاف پیرهن بنده را برای نشستن به زور می کشید با عصبانیت و از روی بی حوصلگی گفت:
- باز خرس را به رقص آوردند، ضعیف چزانِ قلتشن! چرا سُرنا را از سَر گشادش می زنی و باز تریپ وکالت در کردی و شش تای مردم را نه تا می کنی؟ نمی فهمی بیچاره ها این کارشان برای صیغه دادن نیس، می خوان لباس زیرشان آفتاب بخوره تا ضد عفونی بشه."
جلدی دوباره بلند شدم و بلند گفتم باس و داف 26 ساله ما ( تو پرانتز: ببخشید فکر بد نکنید. مراد مدت دافی و ریاست ایشان است و نه سن وسال شان) اینجوری میگه ولی شما تصدیق بفرمائید که به قول قدیمی ها ناموس آدم بایستی آفتاب ندیده باشد. ناموسی که آفتاب ببینه و ملبوسی که احباب ببینه که دیگه ناموس نیس، کابوس است؟!!"
این بار شلیک خنده هم ولایتی ها : حتی اونا که شپشاشان منیژه خانم بود و طاقچه هاشان را بالا می گذارند، اتوبوس را ترکاند .....
بگذریم این شوخی به موقع نه تنها باعث سرحال شدن همسفرها شد، بلکه باب دوستی و آشنایی بنده را با آنان در همین اول کاری، فراهم آورد. بعدها که با لدر تور چینی خود بیشتر آشنا شدیم و با هزار بدبختی (این که می گویم هزار بدبختی: چون نه انگلیسی صحبت کردن اونا را ما ایرانی می فهمیدیم و نه انگلیسی شکسته بسته صحبت کردن ما را اونا) قضیه را به او شیرفهم کردم بازهم خندید
در طول سفر، شوخی آن روز، خاطره ای خوش برای هم ولایتی ها شد و در طول سفر گاه و بیگاه بسیاری از آنان در خیابان ها سرشان را بالا گرفته و می گفتند: نگا کنین باز هم بی ناموسی؟!!