شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۰ ساعت ۲:۵۱ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

 

 

        شگفتی دیدار (داستان واقعی)

                       نوشته ی مرضیه محبی

او زن چهل ساله ی تبعه ی استرالیا بود. اولین بار كه به من تلفن كرد، با لحنی محزون و لهجه جنوبی گفت که بیست سال است كشور و خانواده اش را ترك كرده، اما هنوز طلاق نگرفته و حالا می خواهد برگردد. برای گرفتن گذرنامه ایرانی باید حكم طلاق یا اجازه همسر داشته باشد و می خواست كه وكالتش برای طلاق را قبول كنم. تنها دلیل او، ازدواج مجدد همسرش بود، اما نه سند ازدواج خودش را داشت، نه نشانی از شوهرش و نه هیچ چیز دیگر؛ جز اینكه آن كسی كه او رهایش كرده بود، روزگاری كارگر كارخانه ... شهر ... بوده است. مكث كردم. تردید مرا در آن سو احساس كرد، گفت: " كمكم كنید! شماره شما را از دوستی كه مدتی قبل اینجا بود گرفته ام (صدایش سرشار از التماس و اندوه شد) كسی را ندارم ، به شدت بیمارم و تنها..."

نمی دانم افسون تمنای کلام او بود یا سودای دیدار دوباره معبد باستانی چغازنبیل (كه سفر كاری امكان آن را فراهم می كرد). به او گفتم که به سفارت ایران در استرالیا برود و وكالتنامه تنظیم كند و با شناسنامه اش بفرستد و نمی دانم چرا بر سر حق الوكاله هیچ بحثی نكردم.

به پشتی صندلی تكیه دادم و به انسان سه چهار هزاره قبل اندیشیدم: بلند بالا، چهارشانه، فارغ بال ... در آستان این بنای خشتی استوار ایستاده و به خدای خودش می اندیشد، باد در گیسوانش پیچیده، ردای سفیدش را به دورش می چرخاند. او چشم دوخته به هفتمین اشكوب فیروزه رنگ معبد كه در آغوش آسمان رها شده و سبدی میوه در دستانش هدیه آورده است . از شوق اینكه دوباره پایم را روی آن خشت های برشته شده در آفتاب داغ جنوب می گذارم و به بلندای چغازنبیل خیره می شوم، سرشار شور و سبك بالی شدم .

***

هتل بزرگ شهر، كنار كارون قرار گرفته و فاصله اش با كارون، خیابانی باریك و خلوت است. دراتاق هتل كه می نشینی انگار میان رودخانه رها شده ای. بهار، رودخانه پرآب است. باد تندی بر فراز آن می وزد و انبوه مرغان سفید در باد، روی آب شناورند. مرغان گیج ، بی صدا ، و رها . از دور بیشه زارهای انبوه میان كارون را با دسته های مرغان سفید می بینم كه در مه آرمیده اند. چای را در فنجان های سفید پاكیزه چینی می نوشم. پرده را بر رودخانه و مرغان و بیشه زارها و قایق های سرگردان و ماهیگیران خاموش می بندم. صبح زود به شهر رسیده ام و حالا باید كار را شروع كنم. بیمناكم. به راننده تاكسی می گویم قرار است محضر ازدواجی را در محله كوت ... برایم پیدا كند. با نگاهی پرسش آمیز به سوی من برمی گردد و من تكرار می كنم. باورش نمی شود، مسافر این هتل و محله كوت ...

محله عرب نشین است و فقیرنشین. كوچه هایش غرق گل و لای اند. خانه های پست كوتاه گلین، در كوچه های پیچ در پیچ فرو رفته اند. راننده با محله آشناست، اتومبیل به سختی از كوچه ها می گذرد و او با اهالی خوش و بش می كند. محضر پیدا شد، اما دفتردار مرده است، چند كوچه بعد كفیلش را پیدا می كنیم، سالخورده مردی است با محاسن سفید و چفیه ای بر سر. محضر دو اتاق كوچك قدیمی است. یكی دفتر كار آقای سردفتر و دیگری اتاق عقد که غرق بادام ها و گردوهای اكلیل زده، گل های درشت پلاستیكی و نوارهای طلایی و نقره ای است. همه روبروی دو صندلی فلزی قدیمی ارج ، كه مقابل آینه ای بزرگ با قاب برنجی منتظر نشسته اند. مردم جنوب خوشرو و مهربانند ، بین خودت و آنها حائلی از آن گونه كه زنگار و دود و روابط شهرهای بزرگ ایجاد می كند نمی بینی، انسان را می بینی با روحی برهنه، سرشار از آفتاب كه اندوهی غلیظ در آن ته نشین شده، شاید یادگار جنگ است یا محرومیت ؟

پسرك جوانی نشست پشت میز آهنی كوچك گوشه اتاق عقد و دفتر بزرگ كهنه ای را ، باز كرد با آن برگ های زرد شده و خط های كج و معوج نوشته شده با دست خطاطی كهن سال، كه جوهر خودنویسش رنگ باخته بود ... و من تند ورق زدم تا نام موكلم را یافتم. زن ناشناس استرالیایی در برابر من قد كشید و هویت خویش را آشكار كرد: دختر سیه چرده دوازده ساله، فرزند ششم پدری مرده، با حكم معافیت از شرط سنی صادره از دادگاه اهواز. برادرش كه قیم او هم بود ، او را از روستا آورده ، به ده هزار تومان ، به جوان بیست و پنج ساله شهری - كه سابقه ازدواج هم داشته - سپرده بود. چون زوج بیسواد بود، شاهد عقد برایش مفاد سند ازدواج را خوانده بود و چون زوجه بیسواد بود شاهد دیگری .... اینها همه متن سند رنگ باخته دفتر كهنه ازدواج محله كوت ... بودند .

سند ازدواج را بدست آورده بودم اما نشانی شوهر را نداشتم. از راننده آژانس كه اهل همان محل بود پرسیدم. گفت که به این نام آدم زیاد است. او هم محجوب بود و چون سایر مردمان جنوب مهربان و آنچنانكه گفتم خودمانی. به كارخانه ای كه شوهر گم شده در آن كار می كرد، تلفن كردم. گفتم دنبال آدمی با این نام می گردم. با اندك استهزایی در كلامش، گفت : "خانم ، در این جا ده هزار كارگر داریم ، هزارتایشان همین نام را دارند. این نام یك طایفه است نه یك نفر ، اینجا نمی توانی پیدایش كنی..." به راننده گفتم: "ببین این آدم علاوه بر این نام قبیله ای و اینكه كارگر این كارخانه بوده نشانی دیگری هم دارد ، زنش 20 سال قبل رفته! اگر برایم پیدایش كنی و تا شب او را به هتل من بیاوری ، صد هزار تومان به تو خواهم داد" قبول كرد و بعد از اینكه مرا جلوی دادگاه خانواده پیاده كرد، به جستجوی او رفت .

***

دادگاه خانواده شهر سرشار از جمعیت بود، بخصوص زنان جوان. ارجاع دادخواست و ثبت آن ماجرایی دور و دراز طلب می كرد ، دادخواست را دادم به همان نشانی كارخانه. از رئیس دادگاه تقاضا كردم استعلامی از اداره ثبت احوال راجع به ازدواج دوم خوانده بكند، تا همین امروز آن را برایش بیاورم، قبول نكرد. گفت روز دادگاه این را مطرح كنید و البته اصرار هم هیچ سودی نداشت. اما خانم مدیر دفتر زن میانسالی با چادر مشكی، خوشرو و مهربان، به دادم رسید. به گرمی گفت: "كاری برایت انجام می دهم ولی شرط دارد، به جای آن برای خواهرزاده جوانم كه تازه مرده، در حرم امام رضا دو ركعت نماز بخوان! " اشك در چشمانش جوشید. گفتم: "باشد حتماً حتماً حتماً، می روم." مرا در آغوش كشید، چونان رفیقی دیریافته و هم خواست كه برایش به نیابت زیارت كنم و رفت از شورای حل اختلاف مجاور دادگاه استعلام را برایم گرفت.

اداره ثبت احوال شهر نیز پر بود از جمعیتی كه بی صبرانه كاغذهای خود را به سوی سوراخ های گرد تعبیه شده در دیوار شیشه ای مقابل كارمندان دراز كرده بودند و به صدای بلند ماجرای خود را تكرار می كردند. اصلاً برایشان مهم نبود كه كارمند دارد با دیگری حرف می زند و گوشش بدهكار آنها نیست. و البته هیچ خبری از صف و نوبت هم نبود، هر كسی زودتر به منفذی كه به كارمندان وصل می شد می رسید، دستش جلوتر بود. جواب استعلام را به من نمی دادند و من می خواستم مطمئن شوم دعوای واهی طرح نكرده ام ، سه بار اتاق های معاون اول، معاون دوم و رئیس اداره را رفتم و بالعكس طی كردم تا راضی شوند جواب را به من بدهند. با خواندن پاسخ، آب سردی از فرق سر بر پیكر خسته و كوفته ام ریخته شد. ازدواجی در كار نبود، تنها یك زن در سابقه سجلی آن مرد ثبت شده بود: همان موكل استرالیایی من، با سه فرزندش: دختری كه اینك بیست وچهار ساله بود، پسر بیست وسه ساله و دختری بیست و یک ساله. بانوی من بیست سال قبل سه كودك یک ساله ، سه ساله و چهار ساله را رها كرده و رفته است... من اندیشیدم، هر چه پیش می روم كمتر او را می یابم .

به هتل كه رسیدم خسته و نومید بودم و دست بسته، كه زن زنگ زد. گفتم : "شوهرت ازدواجی نكرده است، نشانی ندارد ، تو سه تا بچه داشتی و رفتی ؟" پریشان شد، گفت: "مجبور شدم ، بچه هام زنده ان ؟ شوهرم زنده است ؟" می خواستم فریاد بزنم، اسیر چه بازی مسخره ای شده ام .

- "یعنی تو واقعاً نمی دانی ؟"

- "نه ، از روزی كه رفته ام از هیچ چیز خبر ندارم ."

گفتم: " به هرحال در طلاق شانسی نداری مگر اینكه سر مهریه ات توافق كنیم و همه اینها بستگی دارد به اینكه به قول خودت او را پیدا كنیم." زن باز التماس می كرد: "تو را خدا ، كمكم كنید!" هنوز لب نمی گشود و مرا در گرداب تردید به حال خود می گذاشت. بعد از او، راننده تاكسی زنگ زد. پیدایش كرده بود. گفت که مرد عصر ساعت 4 می آید هتل. راننده حاضر نشد پولی را كه پیشنهاد كرده بودم بگیرد و اصلاً به هتل بازنگشت .

***

قبل از ساعت چهار، در سالن بزرگ و زیبای همكف هتل كه شانه اش به شانه كارون می خورد، نشسته بودم و راه پرندگان را در هوای ابری، در بادی تند پی می گرفتم. بازی شورانگیزی بود، دسته دسته می رفتند و می آمدند و هیچكس نمی دانست به دنبال چه می گردند ، از بیشه زار می آمدند سوی رودخانه، و در امتداد آن در باد می چرخیدند و باز بر می گشتند. سر ساعت چهار مردی كوتاه قد، میانسال، با ظاهری پاكیزه و آراسته موهای جوگندمی كوتاه ، به همراه جوان بلند قد لاغری كه موهایش را به دقت آب و شانه كرده بود و لبخند از روی لبش گم نمی شد و یك جعبه شیرینی در دست داشت، وارد هتل شدند. بی گمان خودشان بودند. به سوی شان رفتم و خودم را معرفی كردم. مرد متحیر بود، هراسان، و بغض در گلو داشت، اما ادب و خویشتنداری را وا نمی نهاد. دور میز كوچكی كنار پنجره نشستیم. مرد گفت: "زنده است ؟ " گفتم: "بله" گفت: " كجا ؟ "

- "یعنی نمی دانید ؟ "

سراسیمه رشته سوگند را به تسبیح كشید. گفتم: " لازم نیست ، قبول دارم ، قبول دارم ... (و خودم بیشتر گیج می شدم) الان در كشور استرالیا زندگی می كند ." گفت: "استرالیا ؟" و حیرتش حد و اندازه نمی شناخت. پسر خون به چهره داشت، اما لبخندش سرجایش بود. باادب ، و شرمساری گفت: "حالا شما بدنبال چه هستید ؟" گفتم : "طلاق می خواهد." البته با آرامی گفتم ، سعی كردم رعایت حالش را بكنم. در خود فرو رفت، اندوه در چهره اش خیمه زد، فرو ریخت .

- "من دوستش دارم، باور كنید، این بچه ها دوستش دارند . "

هنوز در گمان مردانی بودم كه برای طلاق زنشان خط و نشان می كشند و قدرت قانونی شان را به رخ می كشند و همه هم از همین نقطه: دوستش دارم طلاق نمی دهم، وارد می شوند .

- "آخر چه دوستی ای ، شما بیست سال است همدیگر را ندیده اید ؟ "

- " نگفت برای چه رفت ؟ "

- " نه ! یعنی شما نمی دانید ؟"

- " نه اصلاً هیچكس نمی داند ، هیچكس." و آه كشید و موج اندوهش توی هوا ریخت و مثل ابر پراكنده شد. گفت: "شما او را دیده اید ؟" گفتم: " نه، گفتم كه استرالیا زندگی می كند ؟ ". دست برد به جیب شلوارش ، چند عكس رنگ و رو رفته از آن ها كه با دوربین های ارزان قیمت آن زمان ها می گرفتند درآورد ، بانوی من مقابلم ایستاد: زنی سبزه بلند قامت، گرد صورتش را روسری محكم گرفته بود، با پیراهن گلدار، بچه كوچكی در آغوش داشت و دو كودك دیگر در كنارش، كنار درخت سبزی میان حیاط خانه، عكس دیگر نیمه اش به دقت بریده شده بود و فقط او در میان آن ایستاده بود. مرد گریه می كرد: "بیست سال است این عكس ها با منند، هر روز نگاهش می كنم. جداً او زنده است، تو را خدا راستش را بگویید كجاست ؟ به خدا دوستش دارم . "

پسر برای اولین بار به گفتگو آغاز كرد : "من اول حرف نزدم ، اول حق بابام است كه صحبت كند، او خیلی رنج كشیده، ببینید به او بگویید بیاید من خودم ازش مواظبت می كنم من كه دیگر پسرش هستم، من دوستش دارم، بخدا ..."

سرشار از شرم بود، خون به چهره اش می دوید:

- "راست می گویم ، بخدا چند شب پیش عید فطر كه همه دور هم جمع بودیم، من به خواهرانم گفتم احساس می كنم مادرم زنده است، پیش ماست، من فهمیده بودم، می دانستم، یك كسی به من گفت او زنده است و خواهد آمد ."

- "چی شد كه رفت ؟"

مرد گفت : "نمی دانم والا نمی دانم ... یك روز كه من از كارخانه به خانه برگشتم، دیدم خانه را تمیز كرده، غذای خوبی پخته، بچه ها را به حمام برده و لباسهای پاكیزه و نو به آنها پوشانده و خیلی آرام و مهربان است، نهار خوردیم، من دراز كشیدم و زود خوابم برد، با صدای گریه بچه ها از خواب بیدار شدم، او سفره را جمع كرده بود و ظرف ها را شسته و بچه ها را خوابانده بود و رفته بود، تا به امروز كه شما آمدید هر چه بیشتر گشتیم كمتر چیزی از او یافتیم. بگویید بیاید ... (التماس می كرد) من خانه خریده ام، سه تا خانه دارم، فردا سندهایش را می آورم، ما توی یك خانه بزرگ كه مال خودمان است زندگی می كنیم، دخترم را عروس كرده ام ( گریه می كرد )، به بدبختی ، دختری كه مادرش رفته را به چه كسی باید می دادم ، دادمش به بچه برادر خودم، پسرم هم دختر برادر او را گرفته است، دختر كوچكم روی دستم مانده، همه می دانند مادرش رفته، چه كسی حاضر است او را ببرد، گذاشتمش درس بخواند، ( گریه اش شدیدتر شد ) بچه ام تنهاست، باور كن سه تا خانه دارم، وضعم خوب است این قضیه خانه را حتماً بگویی ." گفتم: " فكر می كنید چرا رفته است؟" گفت: "نمی دانم (مكثی كرد، با دودلی ادامه داد) خواهرم می گفت، او كه رفت، پسری افغانی كه در محله ما رفت و آمد می كرد هم ناپدید شده، اما هیچ چیز معلوم نشد."

- "شما خودتان این افغانی را می شناختید ؟ "

- " نه و هیچ نشانی هم از او نیافتم ."

- "كس دیگری او را دیده بود ؟"

- "نه فقط خواهرم "

- "با هم اختلاف داشتید ؟ "

- "نه، من دوستش داشتم، سه تا بچه داشتیم ، ما توی خانه خواهرم می نشستیم و اوخوب، شاید ناراحت بوده، حتماً ناراحت بوده، من خبر نداشتم، وقتی رفت تازه شده بود بیست ساله، جوان بود، تو رو خدا خانم برش گردانید. " و پسر باز التماس كرد و ضمانت داد.

- "یعنی شما با زنی كه بیست سال است از او خبر ندارید باز زندگی می كنید ؟"

- (با اطمینان)" آره، بیست سال است دارم می گردم ، همه جا را گشته ام با كارگری پس انداز كردم، پول ها را برداشتم رفتم به دنبال او، تمام ایران را هر جایی كه گمان داشتم گشتم، كوه و دشت و شهرها را . بیست سال است آواره ام، مردم یك جور دیگر به من نگاه می كنند. از آن محله رفته ام، ولی هر جا می روم باز هم ... ، طور دیگری نگاهم می كنند، مرا به سر انگشت نشان می دهند: مردی كه زنش رفته. به هیچ جا نرفته ام، از كارخانه به خانه و برعكس، در هیچ مهمانی، عزا و عروسی حاضر نشده ام، فقط دوبار امام رضا ... (گریه می كرد) نمی توانم تحمل كنم، همه خبر دارند، توی كارخانه، مردم با نگاهشان به من تیر می زنند." اندوه سراپایم را گرفت. نشانی كه از او به راننده تاكسی داده بودم: "مردی كه زنش بیست سال پیش رفته " !

- "ببین ، برش گردان، برش گردان اینجا، من حج نرفتم گفتم شاید گناهكار، شاید تقصیر من بوده ولی می دانستم می آید، برش گردان تا لااقل از او حلال بودی بگیرم." به خودم تكانی دادم، باید برمی گشتم سر وظیفه وكالتی ام . گفتم: "خوب اگر او حاضر نشود، اگر او اصرار به طلاق داشته باشد ... برادر من ! برو دنبال زندگی ات ، بیست سال چشم به راه زنی كه تو را ترك كرده، صبر كردن، كار عاقلانه ای نبوده، باید ازدواج می كردی، باید به خودت فكر می كردی، الان هم رهایش كن، طلاقش بده، بگذار برگردد، شاید آشتی كند و همه چیز درست شود ."

- "نمی توانم ، دوستش دارم ، بیست سال است چشم به راهم، تحقیر، توهین، سرزنش همه چیز، بیست سال زندگی من پر از این چیزها بوده، حالا طلاق نمی دهم . "

نمی توانستم به او با آن همه رنج و مصیبت، به عنوان طرف موكل هجوم ببرم، دست و پایم بسته بود، محتاطانه، گفتم : "یك وقت می بینی برای مهریه اش بهت فشار می آورد." گفت: "عیبی نداره، می دم ، بگو بیایید، می دهم مهریه اش را. "

هیچ راهی پیش رو نداشتم، باخته بودم، به خودم و به او و به دادگاه. اما آن زن چرا رفته بود؟ سه كودك را رها كرده و رفته، افتاده بودم روی مبل، سنگین و بی حركت و همه توش و توانم بر باد رفته و یاد چغازنبیل از من گریخته بود كه زن زنگ زد . گفتم: "پیدایش كردم ، آمد اینجا ، با پسرت ." گریه می كرد :

- "پسرم ، چه جوری بود شكل كی بود خانم ..... قدش بلنده یا مثل باباش كوتاهه ؟"

- "پسری قد بلند، خوش تیپ، خوش اخلاق، او هم كارگر همان كارخانه است، زحمتكش ، ازدواج كرده ، با دخترعمویش ."

- " دخترم چه ؟

- "دختر بزرگت هم ازدواج كرده ."

- " با كی ؟"

- "یادم نیست فكر كنم دادنش به پسر برادر تو ،"

- "و كوچیكه ؟"

- "او درس می خواند، دانشجوست "

ساكت شد، گریه می كرد. گفتم: "می خواهد كه بیایی، پسرت هم همینطور، اصرار می كند."

- بیایم من را می كشند، دروغ می گوید، اینها نقشه است، او تشنه خون من است، رسم محل ما رسم قبیله ای است، آنها مرا خواهند كشت ."

- "پس چرا می خواهی برگردی زن حسابی ؟"

- " می خواهم بیایم ایران را ببینم ، بروم كنار امام رضا، سرم را بگذارم بمیرم، بیایم اینجا می كشندم." با لحنی قاطع گفتم: "چرا رفتی ؟ من باید بدانم ، شاید اگر قضیه برایم حل نشود كارت را ول كنم و بروم ." گفت:

- دوازده ساله بودم كه مرا از روستایمان آوردند، 10 هزار تومان داد به برادرم، آوردم به شهر، هر روز مرا می زد چند سال اول چون بچه دار نمی شدم، بعد بهانه های مختلف فحش می داد، می زد ، زن قبلی اش همینجوری گذاشته بود رفته بود، خرجی نمی داد خانه نداشتیم، پول داشت، خانه نمی خرید، توی حیاط خواهرش یك اتاق به ما داده بودند، بچه ها توی حیاط راه می رفتند، دعوایشان می كردند، بچه هایم می ترسیدند بروند توی حیاط، هر وقت می گفتم خانه بخر برای خودمان، مرا می زد. هیچ جا نمی رفتیم، بچه ها معنی پارك و گردش و مسافرت و میهمانی را نمی دانستند، آنها فقط مادر را می دیدند كه زیر دست پدرشان جیغ می زد، من كودك بودم، بچه بودم، با سه تا بچه، وقتی رفتم تازه بیست سالم شده بود، ماندنم فایده نداشت، بچه ها نباید بیشتر از این صدای جیغ و فریاد مرا می شنیدند عاقبت روزی پیش چشم آنها می مردم . "

- "ماجرای جوان افغانی چه بوده ، با كی رفتی ، تو باید به من راستش را بگویی ، ببین ، من برای ادامه كار تو باید، از نظر وجدانی قانع شوم ."

- "هیچ كس نبوده، تنها رفتم، رفتم پاكستان، زدم به دشت و كوه، تنها و پیاده بی پول، خودم رفتم تا سر از اینجا درآوردم، روز رفتن در را كه پشت سرم بستم همه چیز تمام شد، راه بازگشت بسته شد، بیرون ماندن از خانه یك شب با بیست سال فرق نمی كند وقتی برگردی كشته می شوی، رفتن من یك لحظه بود اما بازگشتی نداشت، الان دیگر خسته ام، تنها و بیمارم، شش ماه است پرستار از من مواظبت می كند الان چیزی برای از دست دادن ندارم، بر می گردم ایران را می بینم ، بعد می میرم ."

خسته بودم، روی صندلی روبروی كارون كه به آفتاب غروب می پیوست نشستم وظیفه وکالتی و نجوای درونی ام در جنگ بودند و نمی دانستم بین آنها به درستی قضاوت کنم. باز ابرهای متراكم اندوه در همه فضای روحم منتشر شدند و دلم گرفت. اندوه این زن دوازده ساله، مادر بیست ساله، مرد پنجاه و سه ساله چشم براه ، مردی با بیست سال انتظار در معرض اشاره انگشت های مردم، در معرض همیشگی نگاه های پریشان و دلتنگ سه كودك، مردی با موج وحشتناك پشیمانی و سرشكستگی و زنی كه وسعت دلتنگی اش به اندازه تمام هستی اش شده چندانكه حاضر است همه چیز را با یك لحظه دیدار سودا كند. او دوباره زنگ زد: " خانم ... یك خواهش دیگر دارم، تو رو خدا ببخشید، یك كاری برایم بكن، ببین مادرم زنده است ؟ و بعد هم ببین دخترم را به چه كسی داده است ؟" مرد از مادر او چیزی به زبان نیاورده بود زنگ زدم به اطلاعات تلفن شهر، به دنبال شماره برادرهای وی و بالاخره پس از ساعتی تلاش و چندین مكالمه طاقت فرسا، برادرش را یافتم . گفتم: "سلام من .... هستم ببینید، حتماً از خواهرتان یادتان هست ؟ من وكیلش هستم ." زبانش بند آمده بود. گفت: "شما ؟ وكیل ؟ او كجاست ؟ زنده است ؟ " گفتم: "آره ، استرالیا او در استرالیا زندگی می كند اول به شما زنگ زدم گفتم اگر به مادرش بگویم ممكن است سكته كند ، مادرتان كجا هستند ؟ " بلافاصله تلفن مادرش را داد و بعد گفت: "بگو نیاید. بیاید بلافاصله او را می كشند، این مرد دنبال جنازه خواهرم است، البته اگر او هم نكشد، خودم او را خواهم كشت، رسم ما قبیله ای است، ما زن های اینجوری را می كشیم..." و بعد البته از من مؤدبانه تشكر كرد.

لطیفه دوباره زنگ زد ، شماره مادرش را دادم و پیغام برادرش را با احتیاط بازگو كردم . گفت: " این همان برادری است كه مرا فروخت ، او از خودش فرار می كند ، همه می دانند همه چیز به گردن اوست ." تا صبح لطیفه زنگ می زد، از وقت و ساعت ما سردر نمی آورد، وقت و بی وقت مرا از خواب بیدار می كرد، آخر از خوشی گریه می كرد، مرا دعا می كرد به شیوه خودمان، او اصلاً یك زن استرالیایی نبود . می گفت: "با مادرم حرف زده ام و با شوهرم دو ساعت تمام صحبت كردم، می گوید دوستت دارم، ولی من می ترسم، باورم نمی شود، او می گوید پشیمان است، می گوید جبران می كند، ولی می ترسم، شاید می خواهد مرا بكشد، ببین طلاقم را بگیر، بیایم ایران، بیایم مشهد، كنار امام رضا، سرم را بگذارم بمیرم، در ضمن الهی شكر دخترم را داده به پسر برادرش، زنش زن خیلی خوبی است، مواظب دخترم بوده ، الهی شكر ." گفتم:
"آمدنت خطرناك است ، تأمل كن. " گفت: "نمی توانم صبر كنم ... (التماس می كرد، گریه می كرد) ببین من به شدت مریضم، گردنم در یك تصادف شكسته ، شش ماه است در خانه مانده ام ، تنهای تنهایم و باید برگردم ، من باید روی خاك خودم بمیرم ." كارم به ظاهر تمام شده بود، باید منتظر وقت دادگاه می ماندم، تا ببینم مقاومت این مرد را چگونه باید درهم شكنم.

***

صبح روز بعد با یك تاكسی عازم شوشتر شدم، ماشین ما در میان دشت بیكرانه سبز درخشان پیش می رفت، باد ملایمی بر من و دشت می گذشت و سبكبال و رهایم می كرد. خاك خوزستان بارآور و مهربان بود، هیچ گوشه خشك بی ثمری نداشت و زیر بارش نم نم بارانی ملایم رها شده بود. شوشتر كنار كارون بود، آن بخش كارون كه رودخانه تند و خروشان بود و آب آبی تیره از زیر پل های عظیم و درهم شكسته باستانی سراسیمه می گذشت، بعد پهن می شد و آرام می گرفت و می رسید به شوشتر و وارد آن دستگاه عظیم آسیابهای آبی می شد. صحنه ای تكان دهنده به ناگاه در پیش چشمانت پهن می شود، رودخانه عمیق، آبی تیره گون و آن آسیاب های شگفت انگیز : انسان - برادر من – یکهزار و هفتصد سال پیش با دست های بی سلاح سحرآمیزش مجموعه ای ساخته بود كه من اینك بر فراز آن سرشار از افتخاری شورانگیز ایستاده بودم و البته مثل همیشه حسرت همسایه شور و اشتیاقم بود، این همه مال ما است مال من، من كه لیاقتی برای داشتنش نداشتم .

راننده مرد سپید موی به ظاهر شصت - شصت و پنجساله كم حرفی بود با همان خوی مردم جنوب، خودمانی، مهربان. اصرار كرد كه نهار در شوشتر باید كباب كوبیده خورد و رفت خرید آورد، رفتیم كنار كارون، بیرون از شهر، هر یك در سویی روی روزنامه نشستیم و نهار خوردیم كه دوباره تلفن زنگ زد. برادر دیگری بود، گفت از این مرد بترسید، خواهرم را خواهد كشت، و از من تشكر كرد. گفت من سال هاست که فكر می كنم این مرد خواهرم را زیر مشت و لگدهای همیشگی اش كشته و جنازه اش را پنهان كرده است ، حتی از او شكایت هم كردم بجایی نرسید .

ساعت چهار بعدازظهر شده بود به راننده گفتم برویم به چغازنبیل. تعجب كرد، فكر می كرد اسیر مسافر نیمه دیوانه ای شده است. راه را بلد نبود، پرسان رفت، از كنار باغ های پهناور پرتقال گذشتم، زیبایی، عظمت، حاصلخیزی و پهناوری این دشت، شگفت زده ام كرده بود، ایران من بود. می خواستم در آغوشش بگیرم و دست به پشتش بزنم و برای آن همه مصیبت هایی كه بر او رفته بود گریه كنم ، و باز فكر كردم .... ، حسرت همیشه همسایه آرامش است .

چغازنبیل، در آغوش غروب، در میانه دشت هموار آرام، استوار ایستاده بود، گویی آفتاب تمامی بازمانده روشنایی خود را بر پیكر این بنای خشتی 3500 ساله ریخته بود كه رنگ آجرهایش یكسر به سرخی آتشین گراییده بود. معبد باستانی گویی مفصل آسمان و زمین بود، مفصل انسان و خدا، آن بالا، در فرازترین اشكوب با آفتاب سخن می گفت، خورشید سر به زانویش می گذاشت تا به خواب برود، دورادورش خالی بود، هیچ كس گرداگرد چغازنبیل نمی گشت دسته های گردشگر خارجی، هموطنان با دوربین هایشان و اصراری كه داشتند تصویرشان را به بنای تاریخی بیارایند، سر و صدای بچه ها، هیچ خبری نبود، من بودم خورشید غروب و بنای شگفت انگیز سترگ، سراسیمه به دورش گشتم، از نزدیك آن كتیبه شگفت آور روی یك ردیف خشت كه به دور كمر بنا می چرخید را نگریستم، به پله ها، راه آب های طبقات روبرویم، به خشت های كف نگریستم، تنهایی، غروب و عظمت بنا ، هراسانم كرده بود، دور آن چرخیدم، و از همان جایی كه آمده بودم سراسیمه خارج شدم، نگهبان ها شگفت زده به من می نگریستند باد گرداگردم می چرخید و پاهایم را از زمین می كند و راننده منتظر بود و خسته، بنای عظیم باز تنها ماند.

***

روز بعد به مشهد برگشتم ، امیدی به پیشرفت كارم نداشتم. تا آنكه روزی زنگ زدم به خانم مدیر دفتر دادگاه خانواده اهواز كه خبر انجام مأموریتش را بدهم. گفت : "راستی ثبت احوال جواب استعلام را فرستاده، صبر كن برایت بخوانم." می خواستم بگویم جواب را دیده ام، كه گوشی را گذاشت و رفت دنبال پرونده بعد گفت: "این مرد زنش را هیجده سال قبل، طلاق غیابی داده ، طلاق ثبت شده. راستی از هیجده سال قبل تابه حال این زن خبر از طلاقش نداشته ؟ "

نفس راحتی كشیدم، كارم تمام شده بود، زنگ زدم به استرالیا و خبر را دادم و البته كسی را با حق توكیل كه داشتم فرستادم رفت با مصیبتی دو چندان که من برای گرفتن سند ازدواج كشیده بودم، سند طلاق را گرفت و فرستادم استرالیا .

آن زن به خاطرات كاری من پیوست تا اینكه تابستان گذشته درست شش- هفت ماه بعد از آنكه سند را فرستادم به من تلفن كرد. من به مسافرت رفته بودم و از مشهد دور بودم، و او از مشهد زنگ می زد، با خود گفتم شاید اشكالی در خطوط مخابرات است گفت: "خانم ... من برگشته ام ، من مشهدم ، شما نیستید . " با تعجب گفتم: "چگونه كی ؟ وای (سرم را گرفتم) به شهرت نروی." گفت:

"رفتم با شوهرم آشتی كرده ام ، الان ما باهمیم ... دارم او و بچه ها را می برم استرالیا ، همه دردهایم خوب شده .... "

( برگرفته از فصلنامه وکیل مدافع - ارگان داخلی کانون وکلای دادگستری خراسان، سال نخست، شماره دوم، پائیز 1390 )

مشخصات
چه بگویم ؟     (حقوقی، ادبی و اجتماعی) این وب دارای مباحث و مقالات فنی حقوقی است. لیکن با توجه به علاقه شخصی،  گریزی به موضوعات "ادبی" و "اجتماعی"  خواهم زد. چرا و چگونه؟  می توانید اولین یاداشت و نوشته ام در وبلاگ : "سخن نخست" را بخوانید.
  مائیم و نوای بینوایی
بسم اله اگر حریف مایی
               
*****************
دیگر دامنه  های وبلاگ :
http://hassani.ir

* * * * * * * * * * *
«  کليه حقوق مادي و معنوي اين وبلاگ، متعلق به اینجانب محمد مهدی حسنی، وکیل بازنشسته دادگستری، به نشانی مشهد، کوهسنگی 31 ، انتهای اسلامی 2، سمت چپ، پلاک 25  تلفن :  8464850  511 98 + و  8464851 511 98 + است.
* * * * * * * * * * *
ایمیل :
hasani_law@yahoo.com
mmhassani100@gmail.com

* * * * * * * * * * *
نقل مطالب و استفاده از تصاوير و منابع این وبلاگ تنها با ذکر منبع (نام نویسنده و وبلاگ)، و دادن لینک مجاز است.  »