نوروزنامه
مکن ای دل که عشق کار تو نیست
بار خود را ببر که بار تو نیست
مردی از عشق و در غم دگری
گرچه این هم به اختیار تو نیست
دیده راز تو فاش کرد از آنک
دیده در عشق رازدار تو نیست
نوبهار آمد و جهان بشکفت
زان ترا چه چو نوبهار تو نیست (انوری)
هر بار که در باره بهار و نوروز می نویسم، می خواهم تالی طبیعت باشم و نوشته ام رنگ و روی بهار داشته باشد، اما مگر می توانم؟!
دغدغه های فراوان اجتماعی و سیاسی، کاستی ها، نابهنچاری ها و محدودیت ها و محرومیت های بنیادین مربوط به آن از یک سو و مشکلات کاری و غم نان از سوی دیگر عرض اندام می کنند... نهیب می زنند و تلنگرشان نمی گذارد، تا بخود باشم
اما چه فایده دارد که سفره دل باز کنم و خوانی ناهمگن در کنار سفره هفت سین خود و شما گذارم تا مکدرتان کنم و بهم ریزم تان.
بی گمان زشت و نادرست است در جایی که باید شادی کرد و خندید و رقصید و نوشید و خجسته باد گفت .... نالید ، غر زد، گریست و گریاند....
پس در این لحظه سوار بر زورق راهوار اندیشه و خیال خیامی .... با نسیم نوروزی همنفس می شویم، با گلها و سبزه ها میخندیم. و با زادن طبیعت زاده می شویم....
ای دل چو زمانــــــــه میکنــد غمناکت
ناگـــــــه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت (خیام)
اینک نورسیده ای می شویم که در دامان مام مهربانش آسوده است و در برابرش سرگرمی شکوفه لبخند پدر، خورشید راستی ترش می شود. شیر مست است و دم ... همه فلسفه وجودی اوست
تا عروس بهاره جلوه کند
زلف شمشاد و عارض نسرین
بادی اندر بهار دولت خویش
تازه چون گل نه چون بنفشه حزین
آب آتش نمای در جامت
طربانگیزتر ز ماء معین
جاهت اندر امان حفظ خدای
که خداوند حافظ ست و معین (انوری)
یاران و همراهان همیشگی! بهار و جشن نوروزی شما خجسته باد