پرونده قتل ناصرالدین شاه به دست میرزا رضای کرمانی
نوشته و تلخیص: سید محسن حسینی پویا (وکیل پایه یک دادگستری، دانشجوی دکتری حقوق خصوصی، عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد نیشابور)
در روز جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۲۷۵ش. (۱۷ ذی القعده ۱۳۱۳ق./1896م.) مقارن با پنجاهمین سال سلطنت ناصرالدین شاه قاجار، شاه به منظور زیارت حرم حضرت عبدالعظیم به قصبه شهر ری عزیمت کرد. در حالیکه تنها صدر اعظم و چند تن از درباریان ملازم او بودند، به گوشه بالای حرم حضرت عبدالعظیم رفته و مشغول دعا خواندن شد. در این هنگام میرزا رضا کرمانی پاکتی روی دست گذاشته و همانند کسی که میخواهد عریضه ای به شاه بدهد، خود را به نزدیک شاه رسانید و با تپانچه رولوری که زیر پاکت مخفی کرده بود، قلب شاه را هدف قرار داد و با شلیک دو تیر شاه را کشت.
حکایت میرزا رضا کرمانی(۱۲۲۶ش. کرمان - ۲۲ مرداد ۱۲۷۵ ش. تهران) و انگیزه این قتل که نخستین قتل سیاسی یکصد سال اخیر لقب گرفته، قابل تأمل است. میرزا رضا در ابتدا برای شکایت از حاکم کرمان به تهران آمده بود، لیکن در آن هنگام نه تنها به شکایت وی توجهی نشد، بلکه چهار سال و چند ماه نیز به حبس افکنده شد و زجرهای فراوان کشید. وی که از مریدان خاص سید جمال الدین اسدآبادی و تحت تأثیر افکار او بود، پس از آزادی از زندان، به اسلامبول رفت و پس از ملاقات با سید، در مسیر برگشت مخفیانه اش به تهران، یک پنج لول روسی از شهر بارفروش خرید تا به کمک آن کسی را که فکر میکرد ریشۀ تمام ستمهاست از میان بردارد. وی پس از مراجعت، در قصبه شهر ری ساکن شد و به جهت ترس از تجدید آزار و اذیت ها با کسی مراوده چندانی نداشت. لذا در تحقیقاتی که انجام شد نیز هیچ شریکی برای ارتکاب این قتل یافت نشد.
میرزا رضا پس از ارتکاب قتل فی المجلس دستگیر و به زنجیر بسته شد و تحت الحفظ با دهها سوار، در پیِ کالسکه سلطنتی به تهران روانه و مجدداً به زندان افکنده شد. پس از بازپرسیهای مقدماتی، مجلس رسمی استنطاق و محاکمة وی در روز اول ربیع الاول 1314ق. / 10 اوت 1896م. در باغ گلستان با حضور مشیر الدوله (وزیر عدلیه) تشکیل شد (1).
در فاصله دستگیری تا اجرای حکم اعدام، بازجوییهای مختلفی از میرزا رضا به عمل آمد تا انگیزه قتل و شرکای احتمالی وی مشخص شوند. یکی از این بازجوییها توسط میرزا ابو تراب خان نظم الدوله رئیس وقتِ نظمیه، تقریر و بعد از مدتی منتشر شد. مطالعه این بازجویی از جهات حقوقی، سیاسی، تاریخی و اجتماعی خالی از فایده نیست. لذا به نقل از ناظم الاسلام کرمانی، بخش هایی از این بازجویی، عیناً آورده میشود(2):
صورت استنطاق میرزا رضا کرمانی پسر ملا حسین عقدائی که عجالتاً بدون صدمه و اذیت با زبان خوش تا اینقدر تقریرات کرده است و مسلم است بعد از صدمات لازمه ممکن است مکنونات ضمیر خود را بروز بدهد:
سؤال- شما از اسلامبول چه وقت حرکت کردید.
جواب- روز بیست و ششم ماه رجب 1313 حرکت کردم.
س- به حضرت عبدالعظیم کی وارد شدید.
ج- روز دویم شوال 1313.
س- در راه کجاها توقف کردید.
ج- در بارفروش در کاروانسرای حاج سید حسین چهل و یک روز به واسطه بند بودن راه توقف کردم.
س- از اسلامبول چند نفر بودید.
ج- من بودم و شیخ ابوالقاسم.
س- اینجا بعضی اطلاعات رسید که شما در موقع حرکت غیر از شیخ ابوالقاسم همسفر دیگری هم داشتید و بعضی دستور العملها هم از طرف آقا سید جمال الدین به شما داده شده بود تفصیل آن چه چیز است.
ج- غیر از شیخ ابوالقاسم کسی با من نبوده است شاهد بر این مطلب غلامرضا آدم کاشف السلطنه است در قهوه خانه حاج محمد رضا که در باطومست و جمعی ایرانیها آنجا هستند ...
س- دستورالعملی که میگویید از آنجا داشتید نگفتید.
ج- دستورالعمل مخصوصی نداشتم الّا اینکه حال سید واضح است که از چه قبیل گفتگو میکند پروائی ندارد. میگوید ظالم هستند از این قبیل حرفها میزنند.
س- پس شما از کجا به خیال قتل شاه شهید افتادید.
ج- از کجا نمیخواهد. از کُندها و بندها که به ناحق کشیدم، و چوبها که خوردم و شکم خود را پاره کردم، از مصیبتها که در خانه نایب السلطنه و در امیریه و در قزوین و در انبار و باز در انبار به سرم آمد چهار سال و چهار ماه در زنجیر و کُند بودم و حال آنکه به خیال خودم خیر دولت و ملت را خواستم خدمت کردم. قبل از وقوع شورش تنباکو نه اینکه فضولی کرده بودم اطلاعات خودم را دادم بعد از آنکه احضارم کردند. ...
س- پس در صورتی که شما اقرار میکنید که تمام این صدمات را وکیل الدوله برای تحصیل شئونات و نایب السلطنه برای حب به او به شما وارد آوردهاند شاه شهید چه تقصیر داشت منتها مطلب را اینطور حالی ایشان کردند شما بایستی تلافی و انتقام را از آنها بکنید که سبب ابتلاء شما شده بودند و یک مملکتی را یتیم نمیکردید.
ج- پادشاهی که پنجاه سال سلطنت کرده باشد هنوز امور را به اشتباه کاری به عرض او برسانند و تحقیق نفرمایند و بعد از چندین سال سلطنت ثمر آن درخت وکیل الدوله، آقای عزیزالسلطان، امین خاقان و این اراذل و اوباش بی پدر و مادرهائیکه ثمرة این شجره طبیه شدهاند و بلای جان عموم مسلمین گشته باشند، چنین شجر را باید قطع کرد که دیگر این نوع ثمر ندهد. (ماهی از سر گنده گردد نی ز دم) اگر ظلمی میشد، از بالا میشد.
س- ... شاه شهید که معصوم نبود و از مغیّبات هم خبر نداشت. یک آدمی مثل نایب السلطنه ... مطلبی را به عرض میرساند خاصه به اسنادی که از شما بدست آورده و به نظر شاه رسانده بودند برای شاه تردیدی باقی نماند. ...
ج- اسناد من به دست نیامد الّا اینکه در خانه وکیل الدوله با سه پایه و داغی ... سند را به قهر و جبر قلمدان آوردند و از من گرفتند ...
س- شما که آدم عاقلی هستید و میدانستید نباید همچو سندی داد به چه عنوان از شما سند گرفتند و چه گفتند.
ج- عنوان سند این بود. بعد از آنکه من به آنها اطلاع دادم که در میان تمام طبقات مردم حرف و همهمه است بلوا و شورش خواهند کرد برای مسئله تنباکو، قبل از وقت علاج بکنید. به نایب السلطنه هم گفتم تو دلسوز پادشاهی، تو پسر پادشاهی، تو وارث پادشاهی، کشتی دولت به سنگ خواهد خورد و این سقف به سر تو پائین خواهد آمد. دور نیست خطری به سلطنت چندین هزارساله ایران وارد شود یک دفعه این امت اسلامیه از میان خواهد رفت آن وقت قسم خورد که من غرضی ندارم مقصود من اصلاح است تو یک کاغذ به این مضمون بنویس:
که ای مؤمنین و ای مسلمین امتیاز تنباکو داده شد بانک (تراموه) در مقابل مسلمین به راه خواهد افتاد، امتیاز راه اهواز داده شد، معادن داده شد، قند سازی و کبریت سازی داده شد، شراب سازی داده شد. ما مسلمانها بدست اجنبی خواهیم افتاد. رفته رفته دین از میان خواهد رفت. حالا که شاه ما به فکر ما نیست خودتان غیرت کنید و اتحاد نمائید همت کنید در صدد مدافعه برآیید. تقریباً مضمون کاغذ همین است به من دستورالعمل داد و گفت همین مطلب را بنویس ما به شاه نشان خواهیم داد ... تا درصدد اصلاح برآییم... وقتی که نوشته را از من گرفتند مثل این بود که دنیا را خدا به ایشان داده است.
قلمدان را جمع کردند اسباب داغ و شکنجه، بمیان آوردند سه پایه سربازی حاضر کردند که مرا لخت کنند به سه پایه ببندند که رفقایت را بگو، مجلستان کجا است رفقایت کیست. هر چه گفتم چه مجلس چه رفیق من با همه مردم راه دارم. از همه افواهی شنیدم حالا کدام مسلمان را گیر بدهم مجبورم کردند من دیدم حالا دیگر وقت جانبازیست ... والی گفت در این کاغذ نوشته که حکم شاه است که مجلس و رفقای خودتان را حکماً بگویید و الّا این داغ و درفش حاضر است و تازیانه موجود است. من چون مقراض را پای بخاری دیدم ... خودم را به مقراض رساندم و شکم خود را پاره کردم خون سرازیر شد. مابین جریان خون بنای فحاشی را گذاشتم پس از آن مضطرب شدند بنای معالجه مرا گذاشتند زخم را بخیه زدند دنباله همان مجلس است که چهار سال و نیم من بیچاره بی گناه را که به خیال خودم به دولت خدمت کردهام از این محبس به آن محبس، از طهران به قزوین و از قزوین به انبار، در زیر زنجیر مبتلا بودم در این دو سال و نیم سه مرتبه مرخص شدم ولی از همه جهت در ظرف این مدت بیشتر از چهل روز آزاد نبودم ...
س- نوروز علیخان قلعه محمودی که بوده.
ج- محمد اسماعیل خان وکیل الملک حاکم کرمان هر روزی برای خرج تراشی و اضافه مواجب و منصب یک پادشاه و یک نفر یاغی به دولت جعل میکرد و مدتها هم به اسم نوروز علیخان قلعه محمودی دولت را مشغول کرده بود. هر وقت نایب السلطنه هم یک امتیاز نگرفته داشت مرا میگرفت هر وقت وکیل الدوله اضافه مواجب و منصب میخواست مرا میگرفت، عیالم طلاق گرفت، پسر هشت سالهام به خانه شاگردی رفت، بچه شیرخوارهام به سر راه افتاد. دفعه اول بعد از دو سال حبس که از قزوین ما را مراجعت دادند ده نفر ما را مرخص کردند دو نفر از آن میان که بابی بودند یکی از حاج ملا علی اکبر شمرزادی بود و دیگری حاج امین، قرار شد به انبار ببرند چون یکی از آن بابیها مایه دار بود پولی خدمت حضرت والا تقدیم کرد او را مرخص کردند و مرا به جای او به انبار فرستادند. واضح است انسان از جان سیر میشود. ...
س- تمام این تفصیلات را که می گوئید به سؤال اول من قوت میدهد ... در این صورت مقصر این دو نفر بودند و به قتل اولویت داشتند چه شد که به خیال آنها نیفتادید و دست به این کار بزرگ زدید.
ج- تکلیف بی غرضی شاه این بود که یک محقق ثالث بی غرضی بفرستند میان من و آنها حقیقت مسئله را کشف کند چون نکرد او مقصر بود سالها است که سیلاب ظلم بر عامه رعیت جاری است مگر این سید جمال الدین این ذرّیه رسول هم این مرد بزرگوار چه کرده بود که با آن افتضاح او را از حرم حضرت عبدالعظیم (ع) کشیدند زیر جامهاش را پاره پاره کردند، آن همه افتضاح به سرش آوردند او غیر از حرف حق چه میگفت. آن […] چولاق شیرازی که از جانب سید علی اکبر فال اسیری قوام فلان فلان شده را تکفیر کرد چه قابل بود که بیایند توی انبار اول خفهاش کنند بعد سرش را ببرند من خودم آن وقت در انبار بودم دیدم با او چه کردند. آیا خدا اینها را بر میدارد، اینها ظلم نیست، اینها تعدی نیست. اگر دیده بصیرت باز باشد ملتفت میشود که در همان نقطه که سیّد را کشیدند در همان نقطه گلوله به شاه خورد مگر این مردم بیچاره و این یک مشت اهالی ایران ودایع خدا نیستند. قدری پایتان را از خاک ایران بیرون بگذارید در عراق عرب و بلاد قفقاز و عشق آباد و اوایل خاک روسیه هزار هزار رعیت بیچاره ایرانی ببینید که از وطن عزیز خود از دست تعدی و ظلم فرار کرده کثیفترین کسب و شغلها را از ناچاری پیش گرفتهاند هر چه حمّال و کنّاس و الاغی و مزدور در آن نقاط میبینید همه ایرانی هستند. آخر این گله های گوسفند شما مرتع لازم دارند که چرا کنند شیرشان زیاد شود که هم به بچه های خود بدهند هم شما بدوشید نه اینکه متصل تا شیر دارند بدوشید شیر که ندارد گوشت تنشان را بکلاشید. گوسفندهای شما همه رفتند متفرق شدند نتیجه ظلم همین است که میبینید ظلم و تعدی بی حد و حساب چیست و کدام است و از این بالاتر چه میشود گوشت بدن رعیت را میکنند به خورد چند جره باز شکاری میدهند صد هزار تومان از فلان بی مروّت میگیرند قباله ملکیت جان و مال و عرض و ناموس یک شهر و یا یک مملکتی را بدست او میدهند رعیت فقیر و اسیر و بیچاره را در زیر بار تعدیات مجبور میکنند که یک مرد، زن منحصر به فرد خود را از اضطرار طلاق بدهد، و خودشان صدتا صدتا زن میگیرند و سالی یک کرور پول که به این خونخواری و بی رحمی از مردم میگیرند، خرج عزیزالسلطان که نه برای دولت مصرف دارد و نه برای ملت و نه برای حفظ نفس شخصی و غیره و غیره و غیره آن چیزهایی که همه اهل این شهر میدانند و جرئت نمیکنند بلند بگویند. حالا که این اتفاق بزرگ به حکم قضا و قدر بدست من جاری شد، یک بار سنگینی از تمام قلوب برداشته شد. مردم سبک شدند دلها همه منتظرند که پادشاه حالیه حضرت ولیعهد چه خواهند کرد به عدل و رأفت و درستی جبر قلوب شکسته خواهند کرد یا خیر. اگر ایشان چنانچه مردم منتظرند یک آسایش و گشایش به مردم عنایت فرمایند اسباب رفاه رعیت میشود و بنای سلطنت را بر عدل و انصاف قرار بدهند البته تمام خلق فدائی ایشان میشوند و سلطنتشان قوام خواهد گرفت و نام نیکشان در صفحه روزگار خواهد بود. و اسباب طول عمر و صحت مزاج خواهد شد. و اما اگر ایشان هم همان مسلک و شیوه را پیش بگیرند این بار کج به منزل نمیرسد. حالا وقتی است که به محض تشریف آوردن بفرمایند و اعلان کنند که ای مردم حقیقت در این مدت به شما بد گذشته است و کار به شما سخت بوده است آن اوضاع برچیده شد حالا بساط عدل گسترده است و بنای ما بر معدلت است و رعیت متفرقه را جمع کنند و امیدواری بدهند و قرار صحیحی برای وصول مالیات به اطلاع ریش سفیدان از رعایا بدهند که رعیت تکلیف خود را بداند و در موعد مخصوص مالیات خودش را بیاورد بدهد. هی محصل بی محصل نرود که یک تومان اصل را ده تومان فرع بگیرند و غیره و غیره و. و.
س- در صورتی که واقعاً خیال شما خیر عامه بوده و برای رفع ظلم از تمام ملت این کار را کردید پس باید تصدیق بکنید به اینکه اگر این مقاصد بدون خونریزی به عمل بیاید و این مقصود حاصل شود البته بهتر است. حالا ما میخواهیم بعد از این در صدد اصلاح این مفاسد بر آئیم. باید خیال ما از بعضی جهات آسوده باشد که از روی اطمینان مشغول ترتیب تازه بشویم در این صورت باید بدانیم اشخاصی که با شما متفق هستند کی هستند و حالشان چیست و این را هم شما بدانید که غیر از شخص شما که مرتکب این جنایت هستید یا کشته میشوید یا شاید چون خیالتان خیر عامه بوده است نجات یابید امروز دولت متعرض احدی نخواهد شد برای اینکه صلاح دولت نیست. فقط میخواهیم بشناسیم اشخاصی که با شما هم عقیده هستند که در اصلاح امورات شاید یک وقت به مشاوره آنها محتاج بشویم.
ج- صحیح نکته میفرمایید. من چنانچه به شما قول دادم به شرف و ناموس و انسانیت خودم قسم است که به شما دروغ نخواهم گفت هم عقیده من در این شهر و مملکت بسیار هستند در میان علماء بسیار و در میان وزراء بسیار و در میان امراء بسیار و در میان تجار و کسبه بسیار و در جمیع طبقات بسیار هستند. شما میدانید وقتی که (سید جمال الدین) در این شهر آمد تمام مردم از هر دسته و هر طبقه چه در طهران چه در حضرت عبدالعظیم به زیارت و ملاقات او رفتند و مقالات او را شنیدند چون هر چه میگفت لله و محض خیر عامه بود همه کس مستفید و شیفته مقالات او شدند و تخم این خیالات بلند را در مزارع قلوب پاشید. مردم بیدار بودند هوشیار شدند حالا همه کس با من هم عقیده است ولی به خدای قادر متعال که خالق سید جمال الدین و همه مردم است قسم، از این خیال من و نیت کشتن شاه احدی غیر از خودم و سید اطلاع نداشت. سید هم در اسلامبول است هر کاری با او میتوانید بکنید. دلیلش هم واضح است که اگر همچو خیال بزرگی را من با احدی میگفتم حکماً منتشر میگردید و مقصود باطل میشد وانگهی تجربه کرده بودم که این مردم چه قدر سست عنصر و حب جاه و حیات دارند و در آن اوقاتی که گفتگو تنباکو و غیره در میان بود که مقصود فقط اصلاح اوضاع بود و ابداً خیال کشتن شاه و کسی در میان نبود چقدر از این ملکها و دولتها و سلطنتها که با قلم و قدم و درم هم عهد شده بودند و میگفتند تا همه جا حاضریم، همین که دیدند برای ما گرفتاری پیدا شد همه خود را کنار کشیدند. منهم با آن همه گرفتاری اسم احدی را نگفتم. چنانچه به جهت همین کتمان سرّ، اگر بعد از خلاصی یک دور میزدم مبالغی میتوانستم از آنها پول بگیرم ولی دیدم نامرد هستند، گرسنگی خوردم و ذلّت کشیدم دست پیش احدی دراز نکردم.
س- این طپانچه ششلول بود که داشتی.
ج- خیر پنج لول روسی بود.
س- از کجا تحصیل کردید.
ج- در بارفروش از شخص میوه خریکه برای بادکوبه میوه حمل میکرد در سه تومان و دو هزار به انضمام پنج فشنگ خریدم.
س- آن وقت که خریدید به همین نیت خریدید.
ج- خیر برای مدافعه خریدم به خیال نایب السلطنه بودم.
س- در اسلامبول آن وقتی که در خدمت سیّد شرح حال خودتان را میگفتید ایشان چه جواب میفرمودند.
ج- جواب میفرمودند با این ظلمها که تو نقل میکنی که به تو وارد شده است خوب بود نایب السلطنه را کشته باشی چه جان سختی بودی و حب حیات داشتی. به این درجه ظالمی که ظلم کند کشتنی است.
س- با وجود این امر مصرح سیّد پس چرا او را نکشتید و شاه را شهید کردید.
ج- همچو خیال کردم که اگر او را بکشم ناصرالدین شاه با این قدرت هزاران نفر را خواهد کشت پس باید قطع اصل شجر ظلم را کرد نه شاخ و برگ را، این است که به تصورم آمد اقدام کردم.
س- من شنیدم که گفته بودی که در شب چراغانی شهر که هنگام جشن شاه شهید خواهد بود و شاه به گردش میآمده است اینکار را میخواستی بکنی.
ج- خیر من همچو اراده نداشتم و این حرف من نیست و نمیدانستم که شاه به گردش شهر خواهد رفت و این قوه را هم در خودم نمیدیدم. روز پنجشنبه شنیدم که شاه به حضرت عبدالعظیم میآید در خیال دادن عریضه به صدارت عظمی بودم که امنیت بخواهم عریضه را هم نوشته در بغل داشتم و رفتم در بازار منتظر صدراعظم بودم از خیال دادن عریضه منصرف شدم و یک مرتبه به این خیال افتادم و رفتم منزل طپانچه را برداشتم آمدم از درب امامزاده حمزه رفتم توی حرم قبل از آمدن شاه تا اینکه شاه وارد شد آمد حرم زیارتنامه مختصری خوانده به طرف امامزاده حمزه خواست بیاید دم در یک قدم مانده بود که داخل حرم امامزاده حمزه بشود طپانچه را آتش دادم.
س- شاه شهید به طرف شما مستقبل میآمد و شما را میدید یا خیر.
ج- بلی مرا دید و تکانی هم خورد که طپانچه خالی شد دیگر نفهمیدم.
س- حقیقتاً اطلاع ندارید که طپانچه چه شد میگویند در آن میان زنی بود طپانچه را او ربود و برد.
ج- خیر زنی در آن میان نبود و اینها مزخرفات است پس ایران ما یکباره نهلیست شدهاند که میان آنها آنطور زنهای شیردل پیدا شود.
س- من شنیدم و شهرتی دارد که همان وقتی که سید شما را مأمور به این کار کرد زیارتنامه برای شما انشا کرده و به شما گفت شما شهید خواهید شد و مزار و مرقد شما زیارتگاه رندان جهان خواهد بود.
ج- سید اصلاً پرستش مصنوعات را کفر میداند و میگوید صانع را باید پرستید و سجده به صانع باید نمود نه به مصنوعات طلا و نقره، مزار و مرقد را معتقد نیست و جان آدم را برای کار خیر حقیقتاً چیزی نمیداند و وقری نمیگذارد با اینکه آن همه بلیات و صدمات را برای او کشیدم صدای چوبها را که به من میزدند میشنید و هر وقت من حرف میزدم و ذکر مصائب خودم را میکردم میگفت خفه شو، روضه خوانی مکن، مگر پدرت روضه خوان بود چرا عبوسی میکنی با کمال بشاشت و شرافت حکایت کن چنانچه فرنگیها بلیاتی که برای راه خیر میکشند همین طور با کمال بشاشت ذکر میکنند. ...
س- در این مدت که شما از اسلامبول آمده در حضرت عبدالعظیم منزل کردید هیچ به شهر نیامدید.
ج- چرا یک مرتبه مستقیماً به منزل حاج شیخ هادی نجم آبادی رفتم دو شب هم مهمان ایشان بودم از من پذیرایی کردند یک تومان هم خرجی از ایشان گرفته مجدداً همانطوری که مخفی به شهر آمده بودم به حضرت عبدالعظیم مراجعت کردم. ...
س- پس پسرت را کجا ملاقات کردی.
ج- پیغام فرستادم پسرم را آوردند به حضرت عبدالعظیم چند شب او را نگاه داشتم.
س- همراه پسرت کی آمد به حضرت عبدالعظیم.
ج- مادرش که مدتی است مطلقه است پسرم را آورد و مراجعت کرد بعد از چند روزی باز آمد و پسرم را برگردانید. ...
س- آن روزی که آقای امام جمعه به حضرت عبدالعظیم آمده بودند تو رفتی و دستش را بوسیدی و چه گفتی به ایشان و ایشان به تو چه گفتند.
ج- امام جمعه با پسرهاشان و معتمد الشریعه آمدند. من در توی صحن رفتم دستش را بوسیدم ... گفتم آمدم که بلکه یک طوری امنیت پیدا کنم بروم شهر مخصوصاً از ایشان خواهش کردم خدمت صدراعظم توسط کنند کار مرا اصلاح نمایند که من از شرّ نایب السلطنه و وکیل الدوله آسوده شوم. ولی پسرهای امام به من گفتند شهر آمدن ندارد این روزها شهر به واسطه نان و گوشت و پول سیاه به هم خواهد خورد و بلوائی میشود خود امام هم به من امیدواری و اطمینان داد. ...
س- ملا صادق کوسه محرّر آقا سیّد علی اکبر با تو چه کار داشت شنیدم چند مرتبه در حضرت عبدالعظیم منزل تو آمده بود.
ج- خود آقا سید علی اکبر هم آمده بود حضرت عبدالعظیم به قدر نیم ساعت با ایشان حرف زدم التماس کردم که یک طوری برای من تحصیل امنیت کنند که از شرّ حضرات آقایان در امان باشم بیایم شهر، ... ملا صادق محرّرش هم یکی دو مرتبه آمد همین مقوله صحبت کردیم از آقای حاج شیخ هادی هم آن شب که رفتم منزلشان همین خواهش را کردم گفتند این مردم قابل این نیستند که من از آنها خواهش کنم ابداً از آنها خواهش نمیکنم.
س- چطور شد که تو با این همه وحشت که از آمدن به شهر داشتی و هیچ جا هم غیر از منزل آقای حاج شیخ هادی نرفتی واقعاً راست بگو شاید کاغذ و پیغامی برای ایشان داشتی.
ج- خیر کاغذ و پیغامی نداشتم مگر اینکه آقای حاج شیخ هادی را از سایر مردم انسانتر میدانم با او میشود دو کلمه صحبت کرد. ...
س- با سید جمال الدین هم خصوصیت و ارسال و مرسولی دارد.
ج- چه عرض کنم درست نمیدانم ارسال و مرسولی دارد اما از معتقدین سید است و او را مرد برزگی میداند. هر کس که اندک بصیرتی داشته باشد میداند که سید دخلی به مردم این روزگار ندارد. حقایق اشیاء جمیعاً پیش سید مکشوف است تمام فیلسوفهای فرنگ و حکماء بزرگ ایشان و همه روی زمین درخدمت سید گردنشان کج است و هیچ از دانشمندان روزگار قابل نوکری و شاگردی سید نیست واضح است حاج شیخ هادی هم شعور دارد مثل بعضی از .... بی شعور نیست هر کسی که با این علامات و آثار پیدا شد خودش است. دولت ایران قدر سید را نشناخت و نتوانست از وجود محترم او فواید و منافع ببرد. به آن خفت و افتضاح او را نفی بلد کردند، بروید حالا ببینید سلطان عثمانی چطور قدر او را میداند. وقتی که سید از ایران به لندن رفت سلطان عثمانی چندین تلگراف به او کرد که حیف از وجود مبارک توست که دور از حوزه اسلامیت به سر بری و مسلمین از وجود تو منتفع نشوند. بیا در مجمع اسلام اذان مسلمانان به گوشت بخورد و با هم زندگی کنیم. ابتداء سید قبول نمیکرد آخر پرنس ملکم خان و بعضیها به او گفتند همچو پادشاهی آنقدر به تو اصرار میکند البته صلاح در رفتن است. سید آمد به اسلامبول سلطان فوراً خانه عالی به او داد، ماهی دویست لیره مخارج برای او معین کرد، شام و نهار از مطبخ خاصه سلطانی برای او میرسید، اسب و کالسکه سلطانی متصل در حکم و ارادهاش هستند. در آن روزی که سلطان او را در قصر یلدوز دعوت کرد و در کشتی بخار که در توی دریاچه باغش کار میکند نشسته صورت سید را بوسید و در آنجا بعضی صحبتها کردند. سید تعهد کرد که عنقریب تمام دول اسلامیه را متحد کند و همه را به طرف خلافت جلب نماید و سلطان را امیرالمؤمنین کل مسلمین قرار بدهد این بود که به تمام علماء شیعه کربلا و نجف و تمام بلاد ایران باب مکاتبه باز کرد و به وعد و نوید و استدلالات عقلیه بر آنها مدلل کرد که ملل اسلامیه اگر متحد بشوند تمام دول روی زمین نمیتوانند به آنها دست بیابند... اختلاف لفظ علی و عمر را باید کنار گذاشت و به طرف خلافت نظر افکند، و چنین کرد و چنان کرد. درهمان اوقات فتننه سامره و نزاع بستگان مرحوم میرزای شیرازی طاب ثراه با اهل سامره و سنیها بر پا شد سلطان تصور کرد که این فتنه را مخصوصاً پادشاه ایران محرک شده است که بلاد عثمانی را مغشوش کند با سید در این خصوص مذاکرات و مشورتها کرد و گفته بود ناصرالدین شاه به واسطه طول مدت و سلطنت و شیخوخیت یک اقتدار و رعبی پیدا کرده است که فقط به واسطه صلابت او علماء شیعه و اهل ایران حرکت نمیکنند که با خیال ما همراهی کنند و مقاصد ما به عمل نخواهد آمد درباره شخص او باید فکری کرد و به سید گفت تو درباره او هرچه بتوانی بکن و از هیچ چیز اندیشه مدار.
س- تو که در مجلس سلطان و سید حاضر نبودی این تفصیلات را از کجا میدانی.
ج- سید از من محرمتر نداشت. چیزی از من پنهان نمیکرد من در اسلامبول که بودم از بس که سید به من احترام میکرد در انظار تمام مردم تالی خود سید به قلم رفته بودم. بعد از خود سید هیچ کس به احترام من نبود. تمام اینها را خود سید برای من نقل کرد و خیلی صحبتها از این قبیل سید برای من نقل کرد ولی در خاطرم نیست. سید وقتی که به نطق میافتاد مثل ساعتی که فنرش در رفته باشد، مسلسل میگفت مگر میشد همه را حفظ کرد؟
س- در صورتی که شما در اسلامبول به آن احترام بودید دیگر به ایران آمدید چه کنید که اینقدر به این و آن التماس کنی که برای تو امنیت حاصل کنند.
ج- مقدر این بود که بیایم و این کار به دست من جاری شود. خیال داشتم که آمدم تحصیل امنیت هم برای اجرای خیال خودم میخواستم بکنم.
س- خوب از مطلب دور افتادیم بعد چه شد سید به علمای شیعه و ایران کاغذهایی که نوشته بود اثری هم کرد.
ج- بلی تمام جواب نوشته و اظهار عبودیت کردند بعضی […] را مگر نمیشناسید وعده پول و امتیازات بشنوند دیگر آرام میگیرند. خلاصه بعد از اینکه تدبیرات گل کرد و بنای نتیجه بخشیدن را گذاشت چند نفر از نزدیکان سلطان و مذبذبین منافق که دور و بر سلطان بودند مثل ابوالهدی و غیره در میان افتاده خواستند خدمات سید را باسم خودشان جلوه بدهند سلطان را در حق سید بدگمان کردند به واسطه ملاقاتی که سید از خدیو مصر کرده بود ذهنی سلطان کردند که سید از تو مأیوس شده است میخواهد خدیو راخلیفه بکند. سلطان هم مالیخولیا و جنون دارد متصل خیال میکند که الان زنهایش میآیند و می کشندش. لهذا به سوء ظن افتاده، پولیسهای مخفیه به سید گماشت. اسب و کالسکه هم که به اختیار سید بود از او منع کرد. سید هم رنجش حاصل کرده و اصرار کرد که میخواهم بروم لندن این بود که دوباره اصلاح کردند و پولیسها را از دور او برداشتند واسب و کالسکهاش را دادند بعد از اصلاح سید میگفت حیف که این مرد یعنی سلطان دیوانه است و مالیخولیا دارد و الّا تمام ملل اسلامیه را برای او مسلم میکردم ولی چون اسم او در اذهان بزرگ است باید به اسم او این کار را کرد. هر کس سید را دیده میداند که او چه شوری در سر دارد و ابداً در خیال خودش نیست. نه طالب پول است نه طالب شئونات است نه طالب امتیاز است زاهدترین مردم است فقط میخواهد اسلام را بزرگ کند. حالا هم اعلیحضرت مظفرالدین شاه به این نکته ملهم بشود سید را بخواهد استمالت کند این کار را به نام نامی ایشان خواهد کرد.
س- یعنی سید بعد از این تفصیلات که ذکر کردید مطمئن میشود به ایران بیاید.
ج- من سید را میشناسم همین قدر که یکی از دول خارجه را ضامن بدهد که جان او در امان باشد، او دیگر در بند هیچ چیز نیست خواهد آمد که شاید خدمتی به اسلامیت بکند. وانگهی او یقین میداند که خون او کار آسانی نیست و تا قیامت خشک نخواهد شد.
سواد نگارش میرزا ابو تراب خان نظم الدوله که در آخر استنطاق نوشته و مهر کرده است:
هو العلیم- این کتابچه سؤال وجواب و استنطاقی ست که در مجالس عدیده در حضور این غلام خانزاد ابوتراب و جناب حاج حسینعلی خان رئیس قراولان عمارات مبارکه همایونی عجالتاً به طور ملایمت و زبان خوش از میرزا محمد رضا به عمل آمد. لیکن مسلم است در زیر شکنجه و صدمات لازمه، استنطاق بهتر از این مطالب و مکنونات بروز خواهد داد ... اما دراین خیال شومی که داشت گویا همدستی نداشته باشد و اگر قبل از وقت از خیال خود کسی را مطلع کرده باشد این فقره در زیر شکنجه و صدمات دیگر(3) معلوم خواهد شد. / (غلام خانزاد ابوتراب) محل مهر نظم الدوله»
فرجام کار:
هرچند مظفرالدین شاه در ابتدا قصد قصاص نداشت لیکن به تحریک اطرافیان از جمله شیخ محمدحسن شریعتمدار پس از مدتی دستور اعدام میرزا رضا را صادر کرد. «باری میرزا رضا در صبح روز پنجشنبه دوم ماه ربیع الاول] 22 مرداد 1275ش.[ در] میدان سپهسالار[ طهران به حلق آویخته، مردم به تماشای او میرفتند چون شب او را در قزاقخانه نگاه داشته بودند لذا صبح زود او را از قزاقخانه بیرون و به پای دارش آوردند قبل از طلوع آفتاب در حالتی که اطرافش را شجاع السلطنه پسر سردار کل داماد اتابک و بستگان اتابک پراکنده و صدای موزیک بلند بود او را به دار کشیدند. گویند میرزا رضا اعتمادی به میرزا علی اصغر خان داشت که احتمال بر خود نمیداد وقتی که نظرش به دار افتاد خواست حرفی بزند که همهمه و صدای موزیک مانع آمد صدایش را بشنوند»(4).
پی نوشت ها :
1- امین، پروفسور سید حسن؛ تاریخ حقوق ایران، تهران، انتشارات دایره المعارف ایران شناسی، چاپ اول، 1382- ص440 الی 442
2- کرمانی، ناظم الاسلام ؛ تاریخ بیداری ایرانیان، تهران، انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم، 1371- ص 77 الی 91
3- نویسندة تاریخ بیداری مفاهیم «شکنجه» و «صدمات دیگر» را دارای دو بارِ معنایی متفاوت دانسته و می گوید:
«گویا مراد از صدمات دیگر، غیر از شکنجه باشد. مانند آنکه طفل او را بیاورند و داغ آتش کنند بلکه پدرش بی طاقت شود و مطالب را بروز دهد چنانچه در باب وصول پول سرشماری سابقاً در دهات کرمان معمول بوده که طفل را در حضور پدرو مادر مینشاندند و آتش حاضر کرده، انبر را در آتش میگذاردند همین که انبر آهن سرخ میشد به دست و پای طفل دو سه ساله میگذاردند آن وقت پدر یا مادر لابد شده پول و تعارف مأمور دیوانی را میدادند. چنانکه همین کار را به امر امیر بهادر در باغ شاه درباره پسر ده ساله و هفت ساله مرحوم سید جمال الدین واعظ کردند که بروز دهد پدرش کجا رفته است طفل بیچاره آنچه قسم میخورد والله به جدم قسم ما نمیدانیم آن بی رحمها دست بر نمیداشتند تا طفل را غشوه دست داد و افتاد» (همانجا).
4- همان-ص 96
( برگرفته از فصلنامه وکیل مدافع - ارگان داخلی کانون وکلای دادگستری خراسان، سال نخست، شماره دوم، پائیز 1390 )