اندر نکوهش بلای پیری
نوشته محمد مهدی حسنی
چند روز پیش برای خرید کتاب به یکی از کتابفروشیهای شهرمان رفتم. کتابفروش گفت: فلانی بر خلاف قدیم، چند وقت است که در خرید کتاب تنوع گذشته را نداری هرچند با گفتن: «مجال خواندن نیست» گفتگویمان زود پایان یافت ولی از آنجا که همیشه پس از هر محاجّه اینچنینی، به سنجهای رفتار ناشور خود میپردازم. پس از بیرون رفتن از کتابفروشی، به واکاوی حال پرداختم. دیدم مدتهاست که به دلیل زمینههای ویژه مطالعاتی خود و نداشتن فرصت کافی، از خواندن برخی زمینههای مطالعاتی دورافتادهام. پیش تر اگر گاهگداری کتابهای ارزشمند در همه موضوعات میخریدم بدین امید بود که روزی فرصت تورق و خواندنشان را یابم. لیکن اکنون و ناخودآگاه احساس میکنم که آن ممه را دیگر لولو خورده و این امید از میان رفته است. چون میپندارم که در عمر باقیمانده (حداکثر ده بیست سال در پیش - اگر سپری شود؟)، باید فیشهای مطالعاتی موجودم را مرتب کنم و مستبعد به نظر میرسد، موقعیتی پیداکرده و بتوانم مانند گذشته به طور جدی و پراکنده در همه موضوعات بخوانم.
در اینکه آیا این رویه اشتباه است یا خیر؟ کاری ندارم؛ آنچه در اینجا مراد است، احساس تازه پیری است که از سالها پیش با بلند شدن موی ابرو و گوش و بینی، غمزه خرکی خود را در مقابل آینه و پیش چشمانم آغاز کرده است و تصدیق فرموده با چنین قحبه پیر، چهره به چهره و مو به مو شدن - با پادرمیانی آینه زمخت مقابل- مکافات دارد و کفّاره به هم میرساند، چه برسد به این که بخواهی با او نرد عشق هم ببازی؟! اینجا است که می پنداری از دشتها و قله زندگی گذشتهای و به سرازیری مرگ و کویر فنا می روی و کارت دارد تمام میشود و این فی نفسه، احساس دردناک و منفعلکنندهای است.
به یاد ندارم این سخن منسوب به شافعی را کجا خواندم که (نقل به مضمون): گویند اسباب آسایش خاطر سه چیز است و از چهارمی که مهمترین آنهاست، غفلت میشود؛ آن سه: «دارایی»، «ایمنی» و «تندرستی» است و ندانستهاند که آن سه، بر مدار چهارمی، یعنی «جوانی» میچرخد.
با وجود اینکه در سوره نحل آیه 70 خداوند از پیری به خوارترين سالهای زندگى یاد میکند که انسان هرچه دانسته، از یاد میبرد: «وَاللَّهُ» خَلَقَكُمْ ثُمَّ يَتَوَفَّاكُمْ وَمِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْ لَا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئًا إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ قَدِيرٌ "؛ و در جای دیگر از قول زکریای نبی در توصیف پیری گوید، پروردگارا دانم که استخوانهایم سست میشود و شعله پیری در سرم بر میافروزد (نساء – 19)، امّا در کتابها، زیاد میخوانی و از افواه میشنوی که پیری مانند دورهی کودکی بهترین و اصلیترین مراحل حیات است، زیرا دوران عقل، حکمت، محاسبه و ... است. چنانکه استاد ابوالفضل بیهقی، پیرایه ملک را پیران آن میداند.
ولی واقعیت این است که این سخنان تنها موجب دل خوشی برای دیگران است و نه خود پیر. زیرا در این دوران: مسافر توانا و تندرست و جسور و از خود گذشتهی امیدوار «زندگی»، غریب و بیمار و منتظر مرگ میشود و اقیانوس شفاف پرشتاب «امید و غرور»، مرداب عفن و سیاه نومیدی و بی آرزویی میگردد. میکدهی عشق و دیوانگی و مستی و نشاط، ماتمکده درد و مریضی و رفتن میشود. آنها که میزبان و خودیاند، رخت بر میبندد و اینها - به هیئت میهمان ناخوانده - در کلبه جان و تنت بیتوته میکنند
آنچه میماند حسرت و آه و افسوس است: حسرت از افول آفتاب جوانی که بر نطع عمر به زانو نشانده و بسملت میکنند و آه... از آب رفتهای که دیگر به جوی بازنمیآید و افسوس از فلاکت مسافری که درد لاعلاج غریبی دارد و هر آن چه را که از اوست باید در محله و کوی خود واگذارد و دیگرانش تصاحب کنند. پس حکم تیمم را پیدا میکند، آن هم وقتی که آب بسیار است و به قول سنایی - دور از جان - می بینی پیر مناجاتی شدهای که بر مرکب خود فرومانده و رند خراباتی که زین بر پشت شیر نر نهاده:
«بسا پیر مناجاتی که بر مرکب خود فرو ماند بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد»
اگر در امثال سایر از این دست ضربالمثلها می بینی که: «درخت وقتی پیر میشود پایش ارّه میگذارند»، «پیر پیراست اگر چه شیر باشد»، «پیری به هزار علّت آراسته است»، "روز پیری پادشاهی هم ندارد لذتی» و ... . این همه برای این است که آخر خطی و کارت دارد کمکم تمام میشود.
درست است که مولی (ع) میفرماید: «رای الشیخ احب الی من جلد الغلام» (نزد) من تدبیر و نظر پیر، از استقامت جوان -در میان جنگ- بهتر است» و حضرتش در جایی دیگر گوید: «اذا شاب العاقل شبّ عقله (خردمند که پیر شود، عقلش جوان میگردد)».
و مولوی به تأسی از جوهر این کلامها گوید:
آنچه اندر آینه بیند جوان پیر اندر خشت بیند بیش از آن
و بر همین مبنا مثل سایر است که: «تیغ کهنه، جوهر دارد» و «دود از کندهی تر بر میخیزد» و ...
امّا در این زمانه حسرت که جوانان خودشان را به لحاظ داشتن دانشهای جدید (رایانه و زبان بیگانه و ...)، سرآمد میدانند، این مثلهای دوران جوانی ما که: «خدا از موی سفید شرم میکند چه برسد به بنده خدا» و یا بلانسبت و رویم به دیوار : «خری گفتهاند، کره خری گفتهاند» و یا: «بزرگ تری گفتهاند و کوچک تری» و ... زبون شمرده میشود و تو گویی به تعجیل، تاریخ واقعی مرگت، از تاریخ رخ دادهی آن - که کارمند ثبت احوال زحمت ثبت آن را میکشد - جلوتر میآید. به جای برق، چراغ موشی میلرزانندت»... «گرگی فرتوت میشوی که رقـّاصت شغال است» و «مار پیری که قورباغه سوارش میشود» و «شیری پر سال که صید غزالان میشوی».
چو ریزد شیر را دندان و ناخن خورد از روبهان لنگ سیلی
چو شاهین باز ماند از پریدن ز گنجشکش لگد باید چشیدن
وقتی نصیحت میکنی و پارسایی و صبر خود را به رخ جوانت میکشی، فیالفور رأی سعدی پیر را شمشیر دست جوانی خود میکند که:
حاکمان در زمان معزولی همه شبلی و بایزید شوند.
و چون پافشاری و اصرار بیشتر کنی، پژواک فرزانگیات از حلقوم فرزندزادهات، هزل مولانا آن هم از نوی نیش دردناکش است که: «کس نگوید که دوغ من ترش است».
اینجا دیگر در می بابی که در دهان اژدها رفتهای و بر سر شاخ و ستاگ نشستهای و بُن می بُری و به نقل از بزرگ شاعر فاطمی (ناصرخسرو) پنداری برای گوسالگان قرآن میخوانی و ... "چه به من گو، چه به در گو، چه به خر گو.
پس «لکم دینکم» خود را به زبان اسدی طوسی به تو میگوید:
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست که زی هرکس آیین شهرش نکوست
او خود را فلک سوار میبیند و تو را لاشه خر و یادآوری میکند که:
چون مهر کند فلک سواری از چالش لاشه خر چه خیزد (کمال اسماعیل)
و کلام پایان او زبانزد مردم تهران است: «خالی میبندی و مرخصی» و یا : «لاف در غریبی و گوز در بازار مسگران».
چون به قول مولانا: «کوه در سوراخ سوزن کی رود» زمان آن است که پرده نمایش پایین افتد، تو این ور جو و او آن ور جو باشد. حضرت عباسی، در این گیرودارِ دگردیسیِ جگرپاره به جگرخواره، قمپز در کردن مشهدی که: «اگه پیرُم مِلرزم، به صد جوون مِیَرزم»، راه به جایی نمیبرد،
بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول من گوش استماع ندارم لِمَن یَقـُول (سعدی)
و تو لابد در گمان چارهای و برای اینکه محاکاتت حکم خاموشی بلبل و عرعر خر را نیابد، فکر میکنی که: بله راهش این است که فرمایش شاه مردان: المشیبب رسول الموت (موی سپید پیک مرگ است) و قول: «چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو / رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی» را از یاد ببری و به زندگی و ظواهر مادی آن حریص شده، محکمتر بچسبی؛ هی سال، دزدی و دور از گوش شغال علیین شدهی مولانا، ادعای جوانی کنی و دل مشغولیت، دلبستگی به دستمایههای پیشترت شود و عادت و عبادت را باهم جمع کنی:
در این صورت به پند سعدی شیرین سخن رفتار نکردهای:
نزیبد مرا با جوانان چمید که بر عارضم صبح پیری دمید
و کار و زبانت زبونی است:
نگردد جمع عادت با عبادت عبادت میکنی بگذر ز عادت (شیخ محمود شبستری)
پس از آن طرف بام به زمین میافتی و رویم به دیوار به قول قشقاییها حکم «خر پیر و زنگوله» و به قول مشهدیها خداوند بساط «پیری و معرکهگیری» میشوی و عقلت پارهسنگ ورمی دارد:
هر که با ناراستان همسنگ شد در کمی افتاد و عقلش دنگ شد (مولوی)
از این رو تنها یک راه میماند و آن حسرت است و «کاکلزری پسر» خطاب کردن جوانت و لابد چیزی از این بهتر نیست.
بگذر ... بگذریم ...