مسافر کویر
مسافر کویرم
اندهم را، درون کوله بار
و کوله بارم را، انتهای شهرم جا گذارده ام.
دغدغه هایم، سنگ ریزه هایی فشرده در کف
که آن را ، تا ناپیدایی دور، پرتاب کرده ام .
اینک
در میان مردان خسته و سفید پوش کویری نشسته ام
با آنان به گونه ای سخن می گویم :
که ماه با شب،
و شب با بستر،
و بستر با من،
و من با واژه ها ،
و واژه ها با آنها،
و آنها با ماه .
صورتم ،
با تار و پود گلیم سخت و سرد کویر،
خو می گیرد.
و دستهایم تمام زمین را مشت می کند.
و پاهایم رهایند.
و در یله گی غروب، شه بالم شب باد کویرست
و همچون شب پری ،
گرداگرد حباب ستاره ها و ماهتابی چشمان آنان، میچرخم .
و آواز می خوانم .
باز به زمین می آیم .
و در بستر گسترانیده لطیف شب ،
با عروس بیابان
هم آغوش می شوم.
و دواج توری آسمان، بروی مان .،
من در زیباترین حجله گاه عالم،
با ساقدوشان سفید پوش خود
خداحافظی می کنم .
و در نرد سکرآور عشق ، باختن را تجربه میکنم
چنانکه بیش ازاین، قونیان کردند .
از شب باد می گفتم .
پنجه های محبتش، موهایم را، شانه می زند.
و نرمی صدفی لبانش
قاب تهی دهانم را پر کرده است .
هر چند گلهای پیراهنش، بوی باروت می دهد .
لیکن در دشت دیدگانم
قنات زلال زندگی را جاری می سازد
با ماهیانی که سیاهند .
و دم و بازدم شان ، روز و شب را ، پدید میآورد.
و مرا تنفس می کنند .
و زالوهایی که کوچک و بی آزارند
و تفریح شان، معلق زدن در آب است.
از شب باد می گفتم.
به کلام دل انگیز نای شبانان سخن می گوید .
در تاریکی می آید
گویی هزاران شب تاب در اطراف او
راه را نشان میدهند .
همچون ابلغی تندرو، می آید و می رود
و تو گویی با عطر یال خود ، همیشه می ماند .
فریاد میزند.
چون جغجغه ای خوش آوا ،
که کودک خاطر را آرام میکند .
ضجه می زند، صدایی که چون خنده دلقکان می ماند.
با مردان دست می دهد.
و به زنان هدیه می دهد.
و به کودکان می نوشاند.
و به من ...
عجبا !
من اینجا رها شده ام .
شانه ام بر دوش مطمئن شب باد ،
تکیه داده است.
و من در سماع یاران، پاهای لغزان واژه هایم را،
با آنان هماهنگ می کنم .
گزها ما را به یکدیگر نشان میدهند .
و به تن پوشم - که از کویریان وام ستانده ام -
حسادت میکنند .
اینک خوش عاریه ترین پوست زمین، بر تن من ، خود نمایی میکند .
و من در بهترین منزلگه زمین
از شهر نشینی خود برائت می جویم .
و در زیر درختی تنها، از جنس انجیر معابد ،
نیروانا را میطلبم .
و با آنان فریاد میزنم :
" شبم و شبتان دراز باد ! "
محمد مهدی حسنی - کهنوج 9/2/84