سیزده حکایت طنز منتخب از لطائف الطوائف مولانا فخرالدین علی صفی
نوشته و انتخاب : محمد مهدی حسنی
لطائف الطوائف تالیف : مولانا فخرالدین علی صفی ( متوفی بسال 939 ﻫ . ق . ) واعظ و شاعر و نویسنده شوخ طبع ایرانی پسر ملاحسین کاشفی معروف است که در ذکر لطایف و نوادر حکایات طبقات مختلف مردم نگاشته شده است و هم او کتاب " رشحات عین الحیات" را که ترجمه سلسله نقشبندیه است را در سال 909 تالیف کرده و خود مرید خواجه عبیدالله احراز نقشبندیه است .
مرحوم شیخ محمد علی تبریزی خیابانی " مدرّس " صاحب ریحانه الادب مینویسد : " فخرالدین علی ّبن حسین کاشفی ، واعظی است معروف از اکابر قرن دهم هجرت ملّقب بفخر الّدین و صفی الدّین که گاهی تخفیفاً صفی نیز گویند و در مساجد و منابر بوعظ مردم اشتغال داشتی، روزی در اثناء وعظ گفت که طرفدار هر کدام از سنّی یا شیعه باشم مرد دیگری را سخت وگران باشد، اینک من نه سنّی هستم و نه شیعی،
مذهب عاشق زمذهب ها جداست عشق اسطرلاب اسرار خداست.
" ریحانه الادب ج 3 ، ص 196 "
مرحوم استاد احمد گلچین معانی همچنین در مقدمه کتاب لطائف الطوائف، در اهمیت و فایده آن می گوید : " ... اگرچه پیش از این تالیف، کتابهای بسیار در حکایات و نوادر و وقایع بتازی و پارسی نوشته شده است ... ولی هیچیک باین سبک و سیاق و جامعیّت نیست و این کتاب که مستقلاً در باب محاضرات و مناظرات تالیف یافته، علاوه بر داشان فواید تاریخی بسیار و نکات ادبی بیشمار، مجموعه نفیسی است از لطائف و طرائف طبقات مختلفه که مولف دانشمند آن با ذوق سرشار شاعرانه و طبع دقیقه یاب و نکته سنج خویش در جمع با نثری بسیار ساده و روان که هیچگونه تکلفّی در آن بکار نرفته است ، از خود بجا نهاده و خاصّه آنچه مربوط بعصر و زمان مؤلفست از لطائف عارف جام و فرق مختلفه انام، اطلاعات و نکات ذیقیمتی است که مخصوص و منحصرست بهمین کتاب و در جای دیگر دیده نمیشود... "
بی تردید مولف کتاب در زمان تالیف کتاب خویش، بیشتر کتب لطائف را که پیش از او تالیف شده در دست داشته و کتاب خود را به نثری لطیف و ساده نوشته است لطائف الطوایف 14 باب دارد و هر باب دارای چند فصل است.
اینک بنا بر وعده داده شده، سیزده حکایت منتخب از کتاب مذکور را تقدیم اهل و دوستدار ادب فارسی می کند. حکایات آمده همگی از کتاب " لطائف الطوائف"، تالیف : مولانا فخرالدین علی صفی، با مقدمه و تصحیح و تحیشه و تراجم اعلام، بسعی و اهتمام روانشاد استاد احمد گلچین معانی، انتشارات اقبال، چاپ هشتم، 1378، تهران گزینش شده است. و شماره آمده میان دو کمان در آخر هر حکایت، اشاره به صفحه کتاب بالا دارد. *
1. عربی نزد قاضی گواهی داد، قاضی گفت : مینماند که دروغ میگویی، عرب گفت والله که دروغگوی خود را در لباس قاضی پنهان کردست، قاضی منفعل شد و گفت این سزای کسیست که تکذیب کند بندگان خدایرا بی جهتی ( 145 ) .
2. عربی نزد قاضی گواهی داد، مدّعی علیه خواست که گواهی او را جرح کند گفت ایقاضی این عرب زر بسیار دارد و هرگز حجّ نگزارده گواهی او میشنوی؟ با وجود اینکه تارک فرضست، عرب گفت دروغ میگویی و حال آنکه من در فلان تاریخ حجّ گزارده ام و مناسک بجای آورده، قاضی ازو پرسید که اگر راست میگویی نشان ده که زمزم کجاست؟ گفت پیرمردی با صفاست که دائم بر در عرفات نشستست، گفت ای جاهل زمزم چاهیست که ازو آب میکشند و عرفات صحرائیست بی در و دیوار، عرب گفت در آن تاریخ که من رسیدم هنوزآن چاه را فرو نبرده بودند و عرفات باغی بود که در و دیوار داشت ( 145 ).
3. مردی پیش قاضی بر زنی صاحب جمال دعوی کرد و گفت ایهّا القاضی حجّتی دارم کالسّراج المضیی ، یعنی همچون چراغ روشن، قاضی بآن جمیله میل کرده بود گفت: اطفا السراج فقد طلع الصّبح، یعنی بنشان چراغ را که صبح طلوع کردست( 181 ) .
4. زنی با شوهر نزد قاضی شد و ازو شکایت کرد و آن زن دو چشم خوب داشت و باقی چهره او بغایت زشت بود و روی خود چست بسته بود و گفت و شنید میکرد، چون قاضی آن چشمان زیبا دید، میل او کرد و شوهر زن را گفت بدین ضعیفه مظلومه چرا جفا میکنی؟ مرد میل قاضی دریافت و چادر از سر زن درکشید و روی او را برهنه کرد و گفت ایقاضی این زن با چنین رویی زشت بر من اینهمه ناز میکند، قاضی چون روی زشت او بدید گفت ایزن برخیز که چشم تو مظلومست و روی تو ظالم ( 181 ).
5. زنی جمیله شوهر را پیش قاضی برد و گفت زنی جوانم و شوهر بحال من نمیپردازد و شب همه شب پشت بجانب من خواب همی کند، مرد گفت ایّهالقاضی دروغ میگوید و من هر شب سه نوبت خدمت بجا می آورم و زیاده برتن قّوت ندارم ، زن گفت من بکمتر از پنج بار خرسندی نیابم و بهیچ حال از این عدد چیزی کم نکنم، قاضی گفت عجب حالیست، هیچ دعوی پیش من نیفتاد که نه مرا چیزی در سر آن بایست کرد، اکنون برای فصل خصومت شما دو بار دیگر را خود عهده گرفتم تا عدد پنجگانه تمام شود و نزاع از میان شما برخیزد، مرد گفت زهی قاضی مشفق مهربان و زهی قاضی متدیّن مسلمان( 182 ) .
6. دو مرد پیش قاضی محمّد آمدند، یکی بر دیگری دعوی کرد که این مرد مرا گیدی (= قرمساق و دیوث← فرهنگ معین ) گفت و گواه وی چنین گواهی داد که او را زن جلب گفت، قاضی گفت این گیدی دعوی میکند و آن زن جلب گواهی میدهد، من در میان ایشان چه حکم کنم( 182 ) ؟
7. شخصی نزد قاضی محمّد آمد و دعوی کرد که فلان مرد مرا گفتست گه مخور، گفت غلط گفتست تو برو کار خود را باش( 182 ) .
8. یکی از قضاﺓ خواست که با ظریفی مطایبه کند، گفت از تو مساله ای پرسم باید که جواب بصواب گویی، گفت آنچه دانم بعرض رسانم و اگر ندانم از جناب قاضی استفاده نمایم، قاضی گفت سگی از بامی ببامی جست و بادی ازو رها شد، تعلق بصاحب کدام بام دارد؟ گفت هربام که نزدیکتر باشد، گفت هر دو بام برابر است گفت نصفی بصاحب این سرا و نصفی بصاحب سرای دیگر، گفت اگر صاحب هر دو سرا غائب باشند، گفت بیت المالست و مال غائب تعلق بجانب قاضی دارد( 299 ).
9. نزد قاضیی نقل کردند که در این شهر هزّالیست مقلّد که در مجالس و محافل تقلید شما را برمیاورد و آن را مادّه هزل ساخته و مردم را بآن سبب میخنداند، قاضی در غضب شد و کس به طلب او فرستاد که تازیانه زند، چون حاضر شد قاضی باو آغاز اعتراض کرد، و گفت که هی مردک ترا میرسد که هرجا رسی، مرا برآری؟ گفت لعنت خدای بر کسیکه شما را برآوردست(299 ).
10. شخصی جوحی را نزد قاضی برد و ده درهم برو دعوی کرد، و او منکر شد قاضی از مدعی گواه طلبید، گفت گواه ندارم، گفت سوگند ده، گفت سوگند او را چه اعتبار؟ بیت :
هر لحظه خورد هزار سوگند دروغ زآنگونه که در بادیه اعرابی دوغ
جوجی گفت ای قاضی مسلمان درین شهر مثل شما امینی و متدیّنی نیست چون او سوگند مرا قبول ندارد شما از قبل من سوگند خوریدتا خاطر او قرار گیرد( 299 ).
11. شخصی پیش قاضی آمد و بر کسی دعوی کرد، قاضی ازو گواه طلبید، مدّعی هزّالی را بگواهی آورد، قاضی ازو پرسید که هیچ مسئله میدانی؟ گفت آنقدر که شرح نتوان کرد، پرسید که قرآن میدانی؟ گفت بده قرائت، پرسید که هرگز مرده شوئی کرده یی ؟ گفت آن خود هنر آباء و اجداد منست، پرسید که چون مرده را بشوئی و کفن کنی و در تابوت نهی چه میگویی؟ گفت گویم خوش مر ترا که بمردی وجان بسلامت بردی تا ترا پیش قاضی نباید شد و گواهی نباید داد( 300 ).
12. ترسایی مسلمان شد، محتسب گفت تو اکنون چنانی که حالی از مادر متولد شده یی، بعد از ششماه اهل محله او را پیش محتسب آوردند که این نومسلمان نماز نمیگزارد، محتسب گفت چرا کاهل نمازی میکنی؟ گفت نه تو وقتیکه مسلمان شدم گفتی که این زمان از مادر متولد شده یی؟ از آن تاریخ ششماه بیش نگذشتست و هرگز آدم ششماهه را تکلیف نماز نکرده اند( 300 ).
13. ابو افرس که فرزدق نام اوست ، محتسبی را دید که در مردی آویخته و میخواست که او را تازیانه زند، که در دست او چیزی دیده بود که بان خمر پالایند، محتسب را گفت چه داری برین فقیر بگذار تا پی کار خود رود، گفت نمیگذارم که او آلت خمر پالودن همراه دارد، ابوافرس دامن برداشت و عضو تناسل بدو نمود که بیا مرا هم تازیانه بزن که آلت زناء همراه دارم، محتسب خجل شد زیرا که ازین سخن سخت تر نشنیده بود و آن فقیر را بگذاشت تا برفت(۳۰۰ ).
**********
یادآوری الحاقی:
این نوشته بعدها، در بخش طنز ادبی فصلنامه وکیل مدافع (ارگان کانون وکلای دادگستری خراسان)، سال سوم، شماره هشتم و نهم، بهارو تابستان 1392، رویه های 136الی 138، انتشار یافته است.