جرّست موریانه های انتظار
در سقف چوبی لحظه ها
و همهمه زنبورهای وحشی اضطراب
در باغ خاطر .
دورتر...
بچه گرگی، همچون من
که در خزاخز سایه های سیاه ، به زیج نشسته،
با چشمانی نیم بسته ،
تردد سگهای آشنای محل، را می نگرد .
من
زبان در کام ،
و باعرقی سرد، بر پیشانی
نفس های قناری قفس را می شمارم
و چون می ماند ؛ حنجره ام را به او وام میدهم .
نای باران پائیزی در چشم
و خرخر سمی کلاغها
صدای آمد و شد ارّه پائیز بر تنه
که گوش میانی را می آزارد.
من .....
قناری .......
و بچه گرگ،
رویاروی پائیز ایستلده ایم
و پشت به رهگذر تابستان
در انبازی غم هایمان
آذوقه شادیمان در کف، به رهگذاران پیشکش می شود .
نفس هایمان
پیوند ما با قلب زمین است
که تنها ....
تنها ....
با یک شش تنفس می کند
و چشمهایمان – بروی هم –
فوّاره ای واحد ، که کفش بی خیال رهگذران را خیس می کند .
و قلبمان
ستاره بزرگتر
که شمالی ترین ستاره آسمان بر آن رشک می برد
****
ما با هم
بلند می شویم .....
راه می رویم ......
مانده می شویم .....
و ....
می میریم .
محمد مهدی حسنی - مشهد 23/6/85