بیدادگاهی بر تارک تاریخ خراسان
(روایت بردار کردن حسنک وزیر: متن و تحلیل ادبی و حقوقی آن)
بخش دوم - متن روایت
نوشتهی محمدمهدی حسنی
و این قصه هر چند دراز است درو فایدههاست و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرّر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی، اگر به وی چیزی رسید که بدیشان رسیده بود پس به شگفت داشته نیاید
چکیده:
مطابق روال بخش متون فصلنامه در این شماره متن زیبا و ادبی "روایت بردار شدن حسنک وزیر" از تاریخ ارزشمند بیهقی آورده می شود. در بخش نخست (شماره پشین فصلنامه)، آگاهی های در باره نویسنده و همچنین ارزش تاریخی و ادبی کتاب دادیم؛ در این راستا، نخست روایت مذکور را از منظر ادبی و سپس تاریخی بررسی نمودیم و خیلی کوتاه از زندگی و شخصیت قهرمان روایت (حسنک) گفتیم و آنگاه روایت مزبور از منظر حقوقی و قضایی و نیز جرم شناسی واکاوی شد و اینک متن روایت را خواهیم آورد و برای فهم بهتر متن، در پاورقی واژه ها و ترکیبات و تعبیرات مشکل، معنا و برخی شرح داده میشود.
کلیدواژهها:
تاریخ بیهقی، غزنویان، حسنک وزیر، تحلیل ادبی و حقوقی روایت، متن "ذکر بردار کردن امیر حسنک وزیر"
یادآوری:
شایان یادآوری است که از میان تصحیح های چاپ شده موجود، ما متن اصلی استاد بیهقی را با رعایت رسم الخط فصلنامه از ویرایش پیراسته و پژوهشگرانه و موشکافانه آقایان دکتر محمدجعفر یاحقی و استاد مهدی سیدی (ج1 چاپ ششم، صص 168 - 179) ، گزینش نمودیم و به منظور ارج نهادن به کار استاد زنده یاد فیاض و دیگر اساتید، در بیشتر جاها، اختلاف دو نسخه مُصَحْح َ را در پاورقی آورده ایم. ضمن اینکه برای فهم بهتر متن، لغات و تعبیرات مشکل را معنی نموده و برخی اعلام شرح داده شده است و اگر از ما نبوده، منبع حواشی را ذکر کرده ایم
ذکر بردار کردن امیر حسنک وزیر رحمه اللّه علیه
فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حال بردار کردن این مرد و پس به شرح قصّه شد [1] . امروز که من این آغاز قصّه میکنم در ذی الحجه سنه خمسین و اربعمائه[2] در فرّخ روزگار[3] سلطان معظم ابو شجاع فرّخ زاد ابن ناصر دین اللّه[4]، اطال اللّه بقاءه[5] ، ازین قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زنده اند در گوشه یی افتاده[6] و خواجه بوسهل زوزنی[7] چند سال است تا گذشته شده است[8] و به پاسخ آن که از وی رفت گرفتار[9]، و ما را با آن کار نیست- هرچند مرا از وی بد آمد[10]- به هیچ حال، چه عمر من به شست و پنج آمده و بر اثر وی می بباید رفت. و در تاریخی که می کنم سخنی نرانم که آن به تعصّب[11]ی و تربّدی[12]کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا[13] خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.
این بوسهل[14]مردی امام زاده،[15] محتشم و فاضل و ادیب بود، امّا شرارت و زَعارتی[16]در طبع وی مؤکّد شده- و لا تبدیل لخلق اللّه[17]- و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبّار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را نیز لَت[18] زدی و فروگرفتی[19]، این مرد از کرانه بجستی[20]و فرصتی جُستی و تضریب[21]کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم- و اگر کرد، دید و چشید[22]- و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنبانیدندی و پوشیده خنده می زدندی که نه چنان[23] است. جز استادم[24] که او را[25] فرونتوانست برد[26]با این همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن [27]در باب وی به کام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد. و دیگر که بو نصر مردی بود عاقبت نگر، در روزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد[28]، دلِ این سلطان مسعود را، رحمه اللّه علیه، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست که تخت مُلک پس از پدر او را خواهد بود. وحال حسنک دیگر بود[29]، که بر هوای امیر محمد[30] و نگاهداشتِ دل و فرمانِ محمود این خداوندزاده[31] را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء [32]آن را احتمال نکنند[33] تا به پادشاه چه رسد، همچنان که جعفر برمکی[34]و این طبقه[35] وزیری کردند به روزگار هرون الرشید و عاقبت کار ایشان همان بود که از آنِ این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که مُحال[36] است روباهان را با شیران چَخیدن[37]. و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در خَین امیر حسنک یک قطره آب بود - از روی فضل جای دیگر نشیند-[38]اما چون تعدّیها رفت از وی[39] که پیش ازین در تاریخ بیاورده ام[40]- یکی آن بود که عبدوس را گفت: «امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تختِ ملک به تو رسد، حسنک را بر دار باید کرد»- لاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مرکب چوبین[41] نشست. و بوسهل و غیر بوسهل درین کیستند[42]؟ که[43] حسنک عاقبت تهوّر وتعدّی خود کشید. وپادشاه به هیچ حال بر سه چیز اغضا[44] نکند: القدح فی الملک وافشاء السّر والتَّعرُّض للحُرَم ونَعُوذُ باللّه مِنَ الخِذْلان[45].
چون حسنک را از بُست[46] به هرات آوردند، بوسهل زوزنی او را به علی رایض[47]چاکر خویش سپرد، و رسید بدو از انواع استخفاف[48] آنچه رسید، که چون بازجُستی[49] نبود کار و حال او را، انتقامها و تشفّی[50]ها رفت. وبدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که زده و افتاده را توان زد[51]، مرد آن مرد است که گفته اند: العفوُ عند القدره[52]به کار تواند آورد. قال اللّه عزّذکره، و قوله الحقّ[53] الکاظمین الغیظ و العافین عن النّاس و اللّه یحبّ المحسنین[54].
و چون امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علی رایض حسنک را به بند می برد و استخفاف میکرد و تشفّی و تعصّف[55] و انتقام می نمود[56]، هرچند می شنودم از علی- پوشیده وقتی مرا گفت- که از هر چه بوسهل مثال داد[57] از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا[58] رفتی.» و به بلخ در ایستاد[59] و در امیر می دمید[60] که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود، و[61] معتمد عبدوس[62]گفت: روزی پس از مرگ حسنک از استادم شنودم که امیر، بوسهل را گفت: حجّتی و عذری باید کشتن این مرد را. بوسهل گفت «حجّت بزرگتر که مرد قَرمَطی [63] است و خلعت مصریان استد تا امیر المؤمنین القادر باللّه[64]بیازرد و نامه از امیر محمود بازگرفت[65] و اکنون پیوسته ازین می گوید. و خداوند یاد دارد که به نشابور رسول خلیفه آمد و لوا[66]و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمان خلیفه درین باب نگاه باید داشت.» امیر گفت: تا درین معنی بیندیشم.
پس ازین هم استادم[67] حکایت کرد از عبدوس- که با بوسهل سخت بد بود[68] - که چون بوسهل درین باب بسیار بگفت، یک روز خواجه احمد حسن را، چون از بار[69]بازمیگشت، امیر گفتا[70] که خواجه تنها به طارَم[71]بنشیند[72] که سوی او پیغامی است به زبان عبدوس. خواجه به طارم رفت و امیر، رضی اللّه عنه، مرا[73] بخواند. گفت: خواجه احمد را بگوی که حال حسنک بر تو پوشیده نیست که به روزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است. چون پدرم گذشته شد، چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم ولکن نه برفتش[74] و چون خدای، عزّوجلّ، بدان آسانی تخت ملک به ما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و به گذشته مشغول نشوم، امّا در اعتقاد این مرد سخن می گویند، بدانکه خلعت مصریان بستد به رغم[75] خلیفه، و امیر المؤمنین[76] بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست، و میگویند رسول را که به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که «حسنک قرمطی است، وی را بر دار باید کرد.» و ما این به نشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست؛ خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟ چون پیغام بگزاردم، خواجه دیری اندیشید، پس مرا گفت: بوسهل زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها[77] در خون ریختن[78] او گرفته است؟ گفتم: نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده ام که یک روز بر سرایِ حسنک شده بود به روزگار وزارتش پیاده و به دُرّاعه[79]، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. گفت: «ای سبحان اللّه[80]! این مقدار شَغْر[81] را چه در دل باید داشت؟ پس گفت: خداوند را بگوی که در آن وقت که من به قلعت کالَنْجَر [82]بودم بازداشته و قصد جان من کردند و خدای، عزّوجلّ، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خون کس، حقّ و ناحقّ سخن نگویم. بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراء النهر[83] کردیم و با قدر خان[84] دیدار کردیم[85]، پس از بازگشتن به غزنین مرا بنشاندند[86] و معلوم [87]که در باب حسنک چه رفت[88] و امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت: بونصر مشکان خبرهای حقیقت[89]دارد، از وی باز باید پرسید. و امیر خداوند پادشاهی است، آنچه فرمودنی است، بفرماید که اگر بر وی[90]قرمطی درست گردد،[91] در خون وی سخن نگویم، بدان که دی درین بالش که امروز منم وی بوده است [92]. و پوست باز کرده[93] بدان گفتم که تا وی را[94] در باب من[95] سخن گفته نیاید که من از خون همه جهانیان بیزارم[96] و هر چند چنین است نصیحت از سلطان بازنگیرم[97] که خیانت کرده باشم، تا[98] خون وی و هیچ کس نریزد، البتّه، که خون ریختن کارِ بازی نیست[99].» چون این جواب بازبردم[100]، سخت دیر اندیشید[101]، پس گفت: خواجه را بگوی: آنچه واجب باشد، فرموده آید. خواجه برخاست وسوی دیوان رفت، در راه مرا که گفت عبدوس! تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خون حسنک ریخته نیاید که زشت نامی تولّد گردد. گفتم: فرمان بردارم، و بازگشتم و با سلطان بگفتم، قضا در کمین بود، کار خویش میکرد.
و پس از این مجلسی کرد با استادم.[102] او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت: امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه، و آنچه چه گویی[103] در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان؟ من در ایستادم[104] و حال حسنک[105] و رفتن به حج تا آنگاه که از مدینه به وادی القری[106] بازگشت بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورتِ ستدن و از موصل راه گردانیدن و به بغداد باز نشدن، و خلیفه را به دل آمدن که مگر[107] امیر محمود فرموده است، همه به تمامی شرح کردم. امیر گفت: پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر راه بادیه[108] آمدی، در خونِ آن همه خلق شدی[109]؟ گفتم «چنین بود و لکن خلیفه را چندگونه صورت کردند[110] تا نیک آزار گرفت[111] و از جای بشد[112] و حسنک را قرمطی خواند. و درین معنی مکاتبات و آمدشد بوده است. امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضُجرتِ[113]وی بود، یک روز گفت: «بدین خلیفه خَرِف شده بباید نبشت که من از بهر قدرِ عبّاسیان انگشت در کرده ام در همه جهان[114] و قرمطی می جویم و آنچه یافته آید و درست گردد[115]، بر دار می کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است، خبر به امیر المؤمنین رسیدی که در بابِ وی چه رفتی. وی را من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است، اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم.» هر چند آن سخن پادشاهانه نبود[116]، به دیوان آمدم و چنان نبشتم نبشتهیی که بندگان به خداوندان نویسند. و آخر پس از آمدشد بسیار بر آن قرار گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف[117] که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان، با رسول به بغداد فرستد تا بسوزند. و چون رسول بازآمد، امیر پرسید که «آن خلعت و طرایف به کدام موضع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن،[118]وحشت[119] و تعصّب خلیفه زیادت میگشت اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت.[120] بنده آنچه رفته است، به تمامی بازنمود.» گفت[121]: بدانستم.
پس از این مجلس نیز بوسهل البتّه فرو نایستاد از کار. روز سه شنبه بیست و هفتم صفر چون بار بگسست[122]، امیر خواجه را گفت: به طارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضاه و مزکّیان[123]تا آنچه خریده آمده است، جمله به نام ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت: چنین کنم. و به طارم رفت و جمله خواجهشماران[124] و اعیان و صاحب دیوان رسالت[125] و خواجه بوالقاسم کثیر[126]- هر چند معزول بود- و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی[127] آنجا آمدند. و امیر دانشمند نبیه[128] و حاکم لشکر را، نصرِخلف آنجا فرستاد. و قضاه بلخ و اشراف و علما و فقها و معدّلان و مزکّیان ، کسانی که نامدار و قراری[129] بودند، همه آنجا حاضر بودند و نوشتند[130]. چون این کوکبه[131] راست شد- من که بو الفضلم و قومی بیرون طارم به دکّانها بودیم نشسته در انتظار حسنک- یک ساعت بود[132]، که حسنک پیدا آمد بی بند، جُبَّهیی داشت خیری رنگ [133]با سیاه می زد[134]، خَلَقگونه[135]، و دُرّاعه و ردائی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری[136] مالیده[137] و موزه میکائیلی نو[138] در پای و موی سر مالیده[139] زیر دستار پوشیده کرده اندکمایه پیدا می بود، و والی حَرَس [140]با وی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی. وی را به طارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند، پس بیرون آوردند و به حرس بازبردند و بر اثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند، این مقدار شنودم که دوتن با یکدیگر می گفتند که «خواجه بوسهل را برین که آورد[141]؟ که آب[142] خویش ببرد».
بر اثر[143]، خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و به خانه خود بازشد. و نصرِخلف دوست من[144] بود، از وی پرسیدم که چه رفت؟ گفت که چون حسنک بیامد، خواجه[145] بر پای خاست، چون او این مَکرُمت [146] بکرد، همه اگر خواستند یا نه[147]، بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام[148] و بر خویشتن میژکید[149]. خواجه احمد او را گفت «در همه کارها ناتمامی.» وی نیک از جای بشد.[150] و خواجه امیر حسنک را هر چند خواست که پیش وی نشیند[151]، نگذاشت و بر دست راست من نشست. و دست راست، خواجه ابو القاسم کثیر و بو نصر مشکان را بنشاند[152]- هر چند بوالقاسم کثیر معزول بود، حرمتش سخت بزرگ بود- و بوسهل بر دست چپ خواجه، ازین نیز سخت بتابید[153]. و خواجه بزرگ روی به حسنک کرد و گفت: خواجه چون میباشید و روزگار چگونه میگذارید؟ گفت: جای شکر است. خواجه گفت: دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را[154]پیش آید، فرمانبرداری باید نمود به هرچه خداوند[155] فرماید، که تا جان در تن است، امید صد هزار راحت است و فرج است. بوسهل را طاقت برسید[156]، گفت: خداوند را کِرا کند[157] که با چنین سگ قرمطی که بردار خواهند کرد به فرمان امیر المؤمنین چنین گفتن؟ خواجه به خشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت «سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. جهان خوردم[158] و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است، کس بازنتواند داشت که بر دار کُشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی[159] نِیَم. این خواجه که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است[160] و بر در سرای من ایستاده است. امّا حدیث قرمطی، به ازین باید[161]، که او را بازداشتند[162] بدین تهمت نه مرا، و این معروف است[163]، من چنین چیزها ندانم.» بوسهل را صفرا بجنبید[164] و بانگ برداشت و فرا[165]دشنام خواست شد[166]، خواجه بانگ بر او زد و گفت: این مجلس سلطان را که[167] اینجا نشسته ایم هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را[168]گرد شده ایم، چون ازین فارغ شویم، این مرد پنج و شش ماه است تا[169] در دست شماست، هر چه خواهی بکن. بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.
و در قباله[170] نبشته بودند همه اسباب و ضیاعِ[171] حسنک را به جمله از جهت سلطان، و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت، و آن سیم که معیّن کرده بودند، بستد، و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم سجل کرد[172] در مجلس[173] و دیگر قضاه نیز، عَلَی الرّسمِ فی اَمثالها[174]. چون ازین فارغ شدند، حسنک را گفتند: باز باید گشت. و وی روی به خواجه کرد و گفت «زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، به روزگار سلطان محمود به فرمان وی در باب خواجه ژاژمی خاییدم[175]که همه خطا بود، از فرمانبُرداری چه چاره، به ستم[176]وزارت مرا دادند و نه جای من بود؛ به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم» پس گفت: «من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند[177] فرماید و لکن خداوند کریم مرا فرونگذارد، و دل از جان برداشته ام، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت، و خواجه مرا بِحِل کند[178]» و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت «از من بحلّی و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای عزّوجلّ، اگر قضائی است بر سر وی، قوم او را تیمار دارم[179].»
پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند، خواجه، بوسهل را بسیار ملامت کرد و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت با صفرای[180] خویش برنیامدم. و این مجلس[181] را حاکم لشکر و فقیه نبیه، به امیر رسانیدند، و امیر بوسهل را بخواند و نیک بمالید[182]که "گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای، مجلس وزیر ما را[183] حرمت و حشمت بایستی داشت." بوسهل گفت «از آن ناخویشتن شناسی[184] که وی با خداوند در هرات کرد در روزگار امیر محمود یاد کردم،[185] خویش را نگاه نتوانستم داشت، و بیش[186]چنین سهو نیفتد.» و از خواجه عمید عبد الرّزاق[187]، شنودم که این شب که دیگر روز آن حسنک را بر دار میکردند، بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن. پدرم گفت: چرا آمده ای؟ گفت: نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد که نباید[188] رقعتی[189]نویسد به سلطان در باب حسنک به شفاعت. پدرم گفت: «بنوشتمی[190]، اما شما تباه کرده اید. و سخت ناخوب است» و به جایگاه خواب رفت.
و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک پیش گرفتند[191]. و دو مردِ پیک، راست کردند[192]با جامه پیکان که از بغداد آمده اند[193] و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم[194] خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کارها ساخته آمد، دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر[195]، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصّگان و مطربان، و در شهر خلیفه شهر[196] را فرمود داری زدن بر کران مصلّای بلخ، فرودِ شارستان[197]. و خلق روی آنجا نهاده بودند؛ بوسهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بالایی[198] بایستاد. وسواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند؛ چون از کران بازار عاشقان درآوردند[199] و به میان شارستان رسید، میکائیل بدانجا اسب بداشته بود، پذیره[200]وی آمد، وی را مُؤاجِر[201]خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد، عامّه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین[202]که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند، و خواصّ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل[203]را چه کنند[204]. و پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز[205]را به زنی کرده بود بسیار بلا دید و محنتها کشید، و امروز بر جای است و به عبادت و قرآنخواندن مشغول شده است؛ چون دوستی زشت کند، چه چاره از بازگفتن[206]؟
و حسنک را به پای دار آوردند، نعوذ باللّه من قضاء السّوء[207]، و دو پیک[208] را ایستانیده[209] بودند که از بغداد آمده اند. و قرآنخوانان قرآن میخواندند[210]. حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و ِازاربند[211] استوار کرد و پایچه[212] های اِزار را ببست[213] و جُبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده[214]، تنی چون سیم سپید و رویی چون صد هزار نگار[215]. وهمه خلق به درد میگریستند. خُودی [216]روی پوش آهنی بیاوردند عمداًتنگ[217]، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان می داشتند، و او لب می جنبانید و چیزی می خواند، تا خُودی فراخ تر آوردند. و درین میان احمد جامهدار[218] بیامد سوار و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان می گوید: «این آرزوی تست که خواسته بودی[219] که «چون تو پادشاه شوی، ما را بر دار کن.»[220] ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده ای، و به فرمان او بر دار می کنند.» حسنک البتّه[221] هیچ پاسخ نداد.
پس از آن خُود فراخ تر که آورده بودند، سر و روی او را بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بِدَو [222]. دم نزد و از ایشان نیندیشید[223]. هر کس[224] گفتند «شرم ندارید، مرد را که می بکشید[225] به دَو برید[226]؟» و خواست که شوری بزرگ به پای شود، سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی[227] که هرگز ننشسته بود[228]، و جلّادش استوار ببست و رسنها فرود آمد[229]. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار[230] می گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند[231] را سیم دادند که سنگ زنند[232]، و مرد، خود، مرده بود که جلّادش رسن به گلو افکنده بود و خفه[233]کرده. اینت[234] حسنک و روزِدارش[235]. و گفتارش، رحمه اللّه علیه، این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان بسازد[236] و[237] نساخت. و اگر زمین و آب مسلمانان به غصب بستد نه زمین ماند و نه آب[238]، و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمه اللّه علیهم. و این افسانه یی است با بسیار عبرت. و این همه اسباب مُنازَعُت و مُکاوَحَت[239]از بهر حُطام[240]دنیا به یک سوی نهادند[241]. احمقمردا که دل درین جهان بندد! که نعمتی بدهد وزشت بازستاند [242].
... چون ازین فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر.
و پس از آن شنیدم از بو الحسن حربلی که دوست من بود و از مُختَصّان [243]بوسهل، که یک روز شراب میخورد و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مِکَبَّه [244]. پس گفت: نوباوه[245]آورده اند، از آن بخوریم. همگان گفتند: خوریم. گفت: بیارید. آن طبق بیاوردند و ازو مِّکَبَّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیّر شدیم و من از حال بشدم. و بوسهل بخندید، و به اتّفاق[246] شراب در دست داشت، به بوستان ریخت[247]، و سر باز بردند[248]. ومن در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم، گفت: «ای بو الحسن، تو مردی مرغ دلی[249]، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند. و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بو نصر روزه نبگشاد[250] و سخت غمناک و اندیشهمند بود، چنانکه به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم، و میگفت: چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و به دیوان ننشست.
و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید[251] و خشک شد، چنانکه اثری نماند، تا به دستوری[252] فرود گرفتند[253] و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سختْجگر، او را چنان شنودم که دو سه ماه این حدیث پنهان داشتند[254]، چون بشنید، جَزَعی[255] نکرد، چنان که زنان کنند، بلکه بگریست به درد، چنانکه حاضران از درد او خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود[256]! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتم پسر سخت نیکو بداشت، و هر خردمند که این بشنید، بپسندید. و جای آن بود[257]. ....
منابع و مصادر بخش دوم نوشته:
آدينة كلات فرامرز ، ساكت سلمان (1390)، نقد و بررسي تصحيح جديد تاريخ بيهقي، مجلّة جستارهاي ادبي، ش172 ، بهار، صص 149 - 177
ادیبپیشابوری سید احمد (۱۳0۷ق.) تاریخ بیهقی (چاپ سنگی)، بامقدمه محمد حـسین فـروغی-ذکـاء الملک، و به خط محمد حسن گلپایگانی، تهران: دارالطباعه آقا میرزا حبیب الله
افسري زهرا ، مهدوي ملیحه (1397)، مقاله بررسی زبانی و دستوري پیشوندها و پسوندها در تاریخ بیهقی، فصلنامه پژوهشهاي ادبی و بلاغی، سال ششم، شماره 22 ، بهار ، صص57- 80
بارتُلد ویلهم (1377)، جغرافیای تاریخی ایران، ، مترجم: همایون صنعتی زاده تهران: بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار
باستانی پاریزی محمدابراهیم (1356)، آسیای هفت سنگ، چاپ سوم، تهران: انتشارات دانش
پناهی وجیهه (۱۳۸۷)، «اصطلاحات دیوانی و اداری در کتاب «تاریخ سیستان»، پژوهشنامه فرهنگ و ادب، بهار و تابستان 1387، شماره 6، صص: 163-198
حسینی کازرونی سیداحمد (1384)، فرهنگ تاریخ بیهقی، چاپ اول، تهران: زوار
حسینی کازرونی سیداحمد (1383)، گزیده تاریخ بیهقی (خزانه حجت) همراه با شرح، توضیحات و معانی لغات، ، چاپ اول، تهران: زوارو
حسینی میقان سیدمحمد علی (1394) قضاوت و داوری در تاریخ بیهقی. ارائه شده در: دهمین همایش بین المللی ترویج زبان و ادب فارسی، مرداد ، اردبیل، ایران.
خانلری (كيا)، زهرا (1349)، حسنك وزير، از تاريخ بيهقي (شاهكارهاي ادبيات فارسي، 10)، تهران: اميركبير.
خطیب رهبر خلیل (1375) تاریخ بیهقی، ج 1، تألیف: ابوالفضل بیهقی، چاپ پنجم، تهران: انتشارات مهتاب.
دانش پژوه منوچهر (1380) تاريخ بيهقي بر اساس نسخه غني ـ فياض،نسخه اديب پيشاوري ، نسخه فياض ، (همراه با مقدمه ،توضيحات ، تعليقات و فهارس)، چاپ دوم، تهران: هيرمند.
دبیرسیاقی سید محمد(1352) ، گزیدۀ تاریخ بیهقی، چ دوم، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی
دهقانی محمد (1400) حدیث خداوندی و بندگی: تحلیل تاریخ بیهقی از دیدگاه ادبی، اجتماعی و روانشناختی همراه با شرح و توضیح مهمترین بخشهای متن، تهران: نشر نی
رواقی علی (1369)، نگاهی کوتاه به تاریخ بیهقی، نشر دانش، مهر و آبان، ش60 ، صص43-51.
ریاحی محمدامین (1368)، گلگشت در شعر و اندیشه حافظ چاپ اول، تهران: انتشارات علمي
طبری احسان (1380) ابوالفضل بیهقی وجامعه غزنوی، چاپ اول، آلمان، برلین: انتشارات حزب توده
فیاض دکتر علی اکبر (1356)تاریخ بیهقی، چاپ دوم مشهد: انتشارات دانشگاه فردوسی
مُحقّق مهدی (1349)، تحلیل اشعار ناصرخسرو، چاپ دوم، تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
مصطفوي سبزواري (شارح) رضا (1371) تاريخ بيهقي (رشته زبان و ادبيات فارسي ) ، تهران: دانشگاه پيام نور.
مهدویدامغانی دکتر احمد (۱۳۸۱)، حاصل اوقات (مجموعهای از مقالات استاد)، به اهتمام دکتر سید علی محمد سجادی، تهران: سروش
نرشخی ابوبکر محمد بن جعفر (1363)، تاریخ بخارا، ترجمه ابونصر احمد بن محمد بن نصر القبادی، تلخیص محمد بن زفر بن عمر، تصحیح و تحشیه استاد مدرس رضوی، چاپ دوم، تهران: انتشارات توس.
نفیسی سعید (1356) تاریخ بیهقی، ج 1، تألیف: ابوالفضل مـحمد بـن حسین بیهقی، تصحیح و حواشی و تعلیقات، تهران: کتابخانة سنائی
واحددوست مهوش، آشنا فاضله (1389)، قضا و داوري درعصر غزنويان برمبناي تاريخ بيهقي، در: پرنيان سخن (مجموعه مقاله های پنجمین همایش پژوهش های زبان و ادبیات فارسی۱۳۸۹) ، منتشره در پایگاه خبری «انجمن علمی استادان زبان و ادبیات فارسی» به نشانی : https://www.anjomanfarsi.ir/، کد 1117 ، صص 1969-1989
ناسوليس ویلیام (۱۸۶۲م.)، تاریخ بیهقی، محمدبنحسین بیهقی، به اﻫﺘﻤﺎم اﺷﻴﺎﺗﻚ ﺳﻮﺳﻴﺘﻲ ﺑﻨﮕﺎﻟﻪ، چاپ سنگی، کلکته هندوستان: كالج پريس.
یاحقی محمدجعفر و سیدی سیدمهدی (1375)، دیبای خسروانی: کوتاه شده تاریخ بیهقی، ابوالفضل بیهقی، چاپ دوم، تهران: جامی، چاپ دیبا
======================== (1388)، تاریخ بیهقی (2ج : ج1 متن و ج2 تعلیقات)، محمدبنحسین بیهقی، چاپ اول، تهران: سخن
======================== (1400)، تاریخ بیهقی (2ج : ج1 متن و ج2 تعلیقات)، محمدبنحسین بیهقی، چاپ ششم، تهران: سخن
منبع: ( برگرفته از فصلنامه وکیل مدافع - ارگان کانون وکلای دادگستری خراسان، سال چهاردهم، شماره 24/ زمستان 1403- صص: 149-183)
برای دانلود فایل pdf مقاله اینجا کلیک فرمایید
[1] شد عطف است برفعل "خواهم نبشت" یعنی خواهم شد (فیاض، 1356، 221 پ3) . در اینجا کلمه "خواهم" بـه قـرینه و قیاس خواهم نبشت در جمله قبلی حذف شده است. (یاحقی-سیدی، 1375، 257؛ خانلری، 1349، 8؛ دبیرسیاقی، 1352، 69)
[2] سال چهارصد و پنجاه.
[3] فرخ روزگار: عهد فرخنده و مبارک، صفت و موصوف (خطیب رهبر، 1375، 348)
[4] فرخ زاد: وی فرزند سلطان مسعود اول و نوه سلطان محمود غزنوی (444- 451) هشتمین پادشاه این سلسله است و ناصر دین اللّه از القاب مسعود غزنوی است(همان، 348؛ خانلری، 1349، 8 )
[5] خداوند ماندنش (زندگانی او) را دراز گرداناد (همان، 348؛ یاحقی-سیدی، 1375، 257)
[6] در گوشه ای افتاده: صفت مرکب ساخته شده از ماده فعل ماضی به معنی فاعلی، حال برای یک دو تن (حسینی کازرونی، 1383، 75)
[7] خواجه بوسهل: مراد محمد بن حسن زوزنی ادیب بزرگ و رئیس دیوان عرض مسعود،(خطیب رهبر، 1375، 348) زوزنی: منسوب به زوزن که یکی از آبادیهای خواف در خراسان است در حوالی تربت حیدریه. او یگانه روزگار بود در ادب و لغت و شعر ... و باز به زمان مسعود شغل عرض بوی مفوض شد ... (لغت نامه دهخدا)
[8] گذشته شده است: درگذشته است، ماضی نقلی، از مصدر مرکب گذشته شدن (خطیب رهبر، 1375، 348)
[9] در آن جهان،گرفتار پاسخ گفتن به کارهایی است که در این جهان کرده است(دبیرسیاقی، 1352، 69).
[10] هرچند از او به من بدی رسید (هرچند او به من بدی کرد) (دهقانی، 1400، 222 )
[11] واژه تعصب در تمام کتاب به معنی کینه ، نفرت و دشمنی آمده است (یاحقی-سیدی، 1388، 2/953)
[12] تربّد: به معنای ترشرویی و کج خلقی است (دهقانی، 1400، 222 ) و در اینجا به معنی کینه جوئی است (خانلری، 1349، 8 ) در تصحیح چاپ سنگی (ناسوليس، ۱۸۶۲، 207) و تصحیح نفیسی همین واژه آمده و در پاورقی از مصدر تفعل و به معنی "ترشوگرفتهروی" معنی شده است. (نفیسی، 1356، 203) در تصحیح فیاض، به جای تربّدی، تزیّدی آمده است (فیاض، 1356، 222) و تزید: مصدر باب تفعل از مجرد زیاده به کسر اول افزونی و به معنای به تکلف افزودن در سخن و دروغ گفتن آمده است (منتهی الارب به نقل از خطیب رهبر، 1375، 348). در طبع ادیبپیشابوری، "تعصبی و میلی" مرقوم شده است (دانش پژوه، 1380، 276) یاحقی و سیدی بر این نظرند که "تزید" ضبط مشکوک است و چندان اصیل به نظر نمیرسد ضمن اینکه در اینجا معنی "تربد" مناسبتر مینماید زیرا میخواهد از خود نسبت به قضاوتش درباره بوسهل رفع اتهام کند (یاحقی-سیدی، 1388، 2/953)
[13] آوردن دو حرف ربط توأماً (که تا) هرچند معمول و معهود این متن و نظایر آن نیست با این حال چندان هم ناخوش و نادل پذیر نیفتاده است(همان،2/954)
[14] این بوسهل: مراد بوسهل زوزنی، آوردن صفت اشاره بر اسم خاص برای مزید تعریف و تصریح است (خطیب رهبر، 1375، 348)
[15] امام زاده: عالمزاده، در روزگار بیهقی به علمای بزرگ دینی نظیر بخاری و ابوحنیفه و در مراتب پایینتربه بزرگانی مانند جوینی و غزالی امام گفته میشد لذا به نظر میرسد این عنوان احتراماً برای اجداد بوسهل نیز به کار میرفته و در نتیجه خود او امامزاده خوانده شده است . (یاحقی-سیدی، 1388، 2/954)در اینجا به معنای فرزند فقیه و عالم دینی است زیرا در آن روزگار برخی فقها و دانشمندان را برای رعایت احترام امام می خوانده اند(دهقانی، 1400، 222 )
[16] زَعارت: تندی مزاج و بدخوئی(خطیب رهبر، 1375، 348). در اینجا باید مراد شرارت و بدجنسی باشد. (دهقانی، 1400، 222؛ خانلری، 1349، 9)
[17] لا تبدیل ...: بخش میانی از آیه 30 سوره روم30 است یعنی هیچگونه تبدیل و دگرگون گردانیدن در آفرینش خدای نیست. (خطیب رهبر، 1375، 348 )
[18] لَت: زدن و کوفتن و شلاق و گرز (برهان قاطع به نقل از خطیب رهبر، 1375، 348). لت زدن: شلاق زدن، فرو کوفتن (یاحقی-سیدی، 1375، 257؛ خانلری، 1349، 9) در اینجا به معنای تنبیه و مجازات کردن و زیان رساندن و آزردن است (مصطفوي سبزواري، 1371، 117).
[19] فروگرفتن: بازداشت و دستگیر کردن (خطیب رهبر، 1375، 348) و شاید: از مقام انداختن (دانش پژوه، 1380، 276)
[20] از کرانه بجستی: از گوشه و کنار به میان میدان خصومت می پرید(خطیب رهبر، 1375، 348)
[21] تضریب: سخن چینی نمودن، مصدر باب تفعیل از مجرد ضرب به معنی زدن (همان، 348)
[22] معنی دو جمله: و اگر بدی کرد، خود نیز بدی دید و مزه آن را چشید(همان، 348)
[23] در فیاض به جای عبارت "نه چنان"، " وی گزاف گوی " آمده است(فیاض، 1356، 222)
[24] استادِ. بیهقی ومراد بونصر مشکان است (دبیرسیاقی، 1352، 70)
[25] بونصر مشکان را (همان، 70)
[26] فرو نتوانست برد: در کام بدخواهی خود نتوانست فروکشد. (خطیب رهبر، 1375، 348)
[27] از آن = از آن رو وبدان سبب. (دبیرسیاقی، 1352، 70)
[28] خیانتی کرد: به جای "خیانتی کرده باشد" (خطیب رهبر، 1375، 348)
[29] معنی جمله: یعنی درین باب، روش حسنک غیر از روش بو نصر بود (همان، 348 به نقل از حواشی مرحوم دکتر فیاض)
[30] امیر محمد فرزند و جانشین سلطان محمود غزنوی بود که دوره پادشاهی او تنها 5 ماه طول کشید زیرا مسعود که در هنگام فوت پدر در عراق بود، به خراسان لشکر کشید و محمد را اسیر و کور کرد و خود بر تخت نشست. (خانلری، 1349، 9)
[31] مراد از خداوندزاده، مسعود است.(دبیرسیاقی، 1352، 70)
[32]اَکفاء: جمع کُفو به معنی همتایان و همانندان (یاحقی-سیدی، 1375، 257؛ خطیب رهبر، 1375، 349 ؛ دهقانی، 1400، 223 )
[33] احتمال در اینجا به معنی تحمل وتاب آوردن است. (نفیسی، 1356، 204) ، احتمال کردن : تحمل کردن و پذیرفتن است. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/954)
[34] جعفر برمکی: جعفر فرزند یحیی بن خالد برمکی است، خالد به هنگام دعوت ابو مسلم به اسلام گروید، بَرمَک لقب عام رؤسای بتکده بودائی نوبهار بلخ بود. یحیی پسر خالد در رساندن هارون به خلافت بسیار فداکاری کرد و به وزارت هارون رسید، فرزندانش فضل و جعفر و محمد و موسی بیشتر کارها را از دست خلیفه گرفتند. هارون از افزایش قدرت برامکه سخت به وحشت افتاد و در سال 187 جعفر را کشت و پدر و برادران او را به زندان انداخت
[35] "این طبقه"= این نسل، این رده، منظور یحیی بن خالد و دو پسرش فضل و جعفر است که هر یک به نوعی در عصر هارون وزارت داشتند و سرانجام هم به توطئه خود هارون برافتادند (یاحقی-سیدی، 1388، 2/954)
[36] مُحال: باطل و خیال
[37] چَخیدن: ستیزه کردن و دم زدن (یاحقی-سیدی، 1375، 257؛ خطیب رهبر، 1375، 349) و نیز: کوشیدن و بر روی کسی جستن باشد (نفیسی، 1356، 204) یعنی ضعیفان توان آن را ندارند که با اقویا در بیفتند. در جای دیگر همین کتاب هم آمده است (ص۳۲۵): «روباهان را زهره نباشد از شیر خشم آلود…» نظیر: «که روباه با شیر نشاید به راه» (فردوسی) یا: «که روبه چه سنجد به چنگال شیر» (فردوسی) یا: «روباه را چه طاقت زور غضنفر است (ظهیراز امثال و حکم دهخدا، به نقل از یاحقی-سیدی، 1388، 2/954)
[38] این سطردر تصحیح فیاض چنین آمده است: " و بوسهل ... ، در جنب امیرحسنک یک قطره آب بود از رودی؛ فضل جای دیگر نشیند.." (فیاض، 1356، 223) و جمله اخیر، معترضه دانسته شده است که مقصود آن است که بوسهل از حیث حشمت کمتر از حسنک بود و از حیث فضل برتر، اما فضل صحبت دیگری است ... (خطیب رهبر، 1375، 349 به نقل از حواشی مرحوم دکتر فیاض) در سایر ویرایش های دیگر نیز با اندک تفاوت [ در چاپ کلکته به جای رودی، روی آمده است (ناسوليس، ۱۸۶۲، 208)] همینگونه آمده است (نفیسی، 1356، 204 و 205؛ دانش پژوه، ...، 276 ) و دیگران نیز برهمین مبنا اظهارنظر نموده اند: فضل و دانش خود صحبت و سخن دیگری است و جای دیگری دارد(دبیرسیاقی، 1352، 71) حساب فضل (یعنی دانش و هنر بوسهل) جداست (خانلری، 1349، 10؛ دهقانی، 1400، 223 ). اما در قرائت تازه بالا که یاحقی و سیدی بر اساس نسخههای نو یافته به دست دادهاند، آنان با تمسک به تصحیح قیاسی، به جای "جنب" در نسخه SBA و تصحیح فیاض و حین در نسخه WRXUN و پین (با سه نقطه در زیر) در نسخه YQPJFC و چنین در نسخه G و چبین در نسخه T و چین در نسخه Z ؛ "خین"، آورده اند که این ضبط، معنای این سطر را به کلی نسبت به ویرایش فیاض و غیره دگرگون میکند آنان با آوردن فاکت هایی، "خین" را مبدل "خانی" به معنی چشمه دانسته اند که در فرهنگها از جمله لغتنامه با شواهدی از نظم و نثر آمده است و محلی آن در خراسان "خونی" است. (برای خواندن نظر کامل ویراستاران مذکور ر. ش. به یاحقی-سیدی، 1388، 2/954). دهقانی در خوانش خود از متن «حَین (= مرگ و هلاک)" را به جای جنب آورده است و مفهوم جمله را چنین مینمایاند که بوسهل با همه قدرت و حشمتی که داشت در قتل حسنک چندان تاثیری نداشت و بیپرواییهای حسنک بود که موجب اصلی قتلش شد (دهقانی، 1400، 223)
[39] مرجع ضمیر "وی" حسنک است (همان، 223 )
[40] بخشی که بیهقی اشاره می کند، اینک در دست نیست. (همان و یاحقی-سیدی، 1388، 2/955)
[41] مرکب چوبین: کنایه از تابوت (حسینی کازرونی، 1384، 182، دانش پژوه، 1380، 278؛ خطیب رهبر، 1375، 349) و یا استعاره ای از تابوت یا دار (دهقانی، 1400، 223) ظاهراً دار را از چوب می ساخته ا ند که مجرمان را بدان می آویخته اند و در عنوان این فصل نیز "بر دارکردن" به همین معنی بهکار رفته است (مصطفوي سبزواري، 1371، 118و119). نفیسی: بر مرکب چوبین نشستن گویا به معنی بر چیز سست و لغزنده قرار گرفتن و شاید اشاره به دار زدن باشد (نفیسی، 1356، 205) یاحقی و سیدی در این باره گویند هرچند فرهنگها از جمله آنندراج این ترکیب را کنایه از تابوت دانستهاند اما در اینجا این تعبیر تنها کنایه از دار باید باشد زیرا بیهقی در صفحه ۱۷۷ گوید حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند ونیز بعدتر گوید تن او هفت سال بر دار بماند بنابراین هیچ وقت جنازه حسنک در تابوت نبوده است تا مرکب چوبین را کنایه از تابوت بدانیم هرچند در جای دیگر (داستان مربوط به عبدالله بن زبیر- ص361) مرکب چوبین کنایه از تابوت است. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/955و6)
[42] درین کیستند: در این کار کسی بشمار نمی آیند، استفهام مجازا مفید نفی در این میانه چهکارهاند(دبیرسیاقی، 1352، 71)
[43] که در این جا برای تعلی است یعنی به علت اینکه (مصطفوي سبزواري، 1371، 119)
[44] اغضا: چشم پوشی کردن، مصدر باب افعال مخفف اغضاء (خطیب رهبر، 1375، 349)
[45] القدح ...: طعن کردن در کار پادشاهی و آشکار کردن راز و دست درازی به حرم و اهل آن و به خدا پناه میبریم از ترک نصرت و فروگذاشت یاریش(همان، 349) فیاض اصل این عبارت را از کتاب التمثیل و المحاضره به نقل از مامون میداند. البته این گفتار در طبری و در تاریخ الخلفاء سیوطی به خلیفه منصور نیز نسبت داده شده است (یاحقی-سیدی، 1388، 2/956)
[46] بست: نام شهری که امروز جزء کشور افغانستان است ومیان غزنین و هرات واقع بود و در روزگار غزنویان رونقی داشت و بعدها به دست علاء الدین غوری به تاراج رفت و به آتش کشیده شد (مصطفوي سبزواري، 1371، 119)
[47] رایض: رام کننده و ریاضت دهنده اسب، اسم فاعل، از لحاظ دستوری عطف بیان "علی" است (خطیب رهبر، 1375، 349)
[48] استخفاف: خوار و خفیف داشتن، مصدر باب استفعال (همان، 349)
[49] بازجست: پژوهش و مؤاخذه، اسم (مصدر مرخم) (همان، 349)؛ جویای حال شدن (حسینی کازرونی، 1384، 164)
[50] تشفّی:تسکین و آرامش یافتن از خشم و درد، از غضب و کینه رستن، مصدر باب تفعل از مجرد شفا (خطیب رهبر، 1375، 349)، آرام گرفتن (نفیسی، 1356، 205) در اینجا به معنای کینه کشی و انتقام و کین ستانی است (خانلری، 1349، 10؛ دهقانی، 1400، 223 ) ؛ دل خنک کردن در انتقام گرفتن (حسینی کازرونی، 1384، 167)
[51] "زده و افتاده را توان زد" ضربالمثل است مانند: "کس نیاید به جنگ افتاده" (سعدی) یا: "آن را چه زنی که روزگارش زده است" یا: "ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما" (سعدی) یا: "مروت نباشد بر افتاده زور" (سعدی) یا: "مزن بر سر ناتوان دست زور" یا: "مردی نبود فتاده را پای زدن" (پوریای ولی) یا: "مردی نبود ستیزه با دلشدهای" (ارزقی) [به نقل از یاحقی-سیدی، 1388، 2/956]
[52] العفو ...: گذشت و بخشایش به هنگام توانائی نیکوست ((دانش پژوه، 1380، 278؛ خطیب رهبر، 1375، 349)
[53] قال ...: گفت ایزد که یاد وی گرامی است و گفتارش راست و درست (همان، 349)
[54] الکاظمین ...: جزئی است از آیه 134 سوره آل عمران (3) در شأن پرهیزگاران، «فرو خورندگان خشم و درگذرندگان از گناه و عقوبت مردم و خداوند نیکوکاران را دوست دارد.».» (همان، 349)
[55]در تصحیح های موجود و از جمله در ویراش نخست یاحقی و سیدی به جای تعصّف، تعصّب (= دشمنی) آمده است اما در ویرایش تازه، آنان چون تصحیح کلکته (ناسوليس، ۱۸۶۲، 209)، لفظ مهجور تازی "تعصّف" را گزینش نموده اند؟؟!! در حالیکه معنای این واژه را بایستی در میان معاجم و قوامیس گشت و به دلیل نبود آن در متون مهم دری، حتی در فرهنگ های فارسی مطرح نیامده است. دبیرسیاقی گوید، در اصل تعصب است، اما شاید این واژه، «تعسّف» به معنی بیراهی و ناروایی باشد (دبیرسیاقی، 1352، 72)
[56] در فیاض به جای "می نمود"؛ "می بود" (فیاض، 1356، 224) و در ویرایش کلکته "میبرد" (ناسوليس، ۱۸۶۲، 209)، آمده است.
[57] مثال: دستور و فرمان (حسینی کازرونی، 1384، 182؛ مصطفوي سبزواري، 1371، 119)
[58] محابا: فروگذاشت کردن، مخفف محاباه مصدر باب مفاعله (خطیب رهبر، 1375، 349) و نیز: پروا و ملاحظه است (خانلری، 1349، 11) به نقل از حاشیه غنی و فیاض : در اینجا به معنای خودداری کرن است (دانش پژوه، 1380، 278)
[59] درایستادن: إصرار ورزیدن،جدکردن (خانلری، 1349، 11) فاعل «درایستاد» بوسهل است (دبیرسیاقی، 1352، 72)
[60]می دمید: وسوسه می کرد و با چرب زبانی او را متقاعد می کرد و فریب می داد(خطیب رهبر، 1375، 349)
[61]در فیاض عبارت چنین است: " ... بود، جواب نگفتی. و ... "(فیاض، 1356، 224)
[62] معتمد عبدوس:عبدوس که از نزدیکان سلطان مسعود بود و سخت مورد اعتماد وی، از لحاظ دستوری عبدوس عطف بیان یا بدل معتمد است و معتمد بهترست کسره اضافه نداشته باشد تا با اضافه تخصیصی مشتبه نشود (خطیب رهبر، 1375، 350). یاحقی و سیدی، توضیح مذکور را نادرست و بیوجه میدادند و گویند منظور شخصی به نام موذن است که نامش به عنوان معتمد عبدوس در صفحه ۸۲ سطر ۷ آمده است. در اینجا راوی خبر همین موذن است که مطلب را از قول استادش عبدوس برای بیهقی نقل میکند. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/957)
[63] قَرمَطی: منسوب به قرامطه در اینجا مراد پیر و خلفای فاطمی مصر، قرامطه: به فتح قاف و کسر میم قرمطیان، فرقه از غلات شیعه می باشند که به سبعیه نیز نامیده شده اند، قرامطه جمع قرمطی و قرمطی صفت نسبی است از قرمط- قرمط رئیس قرامطه و از باطنیه است قرمطیان بوی نسبت دارند (نقل باختصار از لغت نامه دهخدا) قَرمِطی: منسوب به قرمط لقب حمدان، و آن نسبتی است طعنآمیز که به فرقهٔ اسماعیلیه میدادند و آنان را به بیدینی متهم میکردند.] (خطیب رهبر، 1375، 350) قرامطه طایفه ای از فرقه اسماعیلیان منسوب به حمدان الاشعث معروف به قرمط است. قرمط در لغت ریز بودن خط و نزدیکی کلمات است و چون حمدان الاشعث هنگام راه رفتن، پاهای خود را نزدیک می گذاشت به این اسم خوانده شد. در اواخر قرن 4 و اوائل قرن 5 در ایران و عراق مبارزه شدیدی با این فرقه در گرفت و با ظهور محمود سبکتگین شدت یافت (خانلری، 1349، 11)
[64] القادر باللّه: مراد بیست و ششمین خلیفه عباسی احمد ملقب به القادر باللّه (381- 422) است (خطیب رهبر، 1375، 350)
[65] نامه از امیر محمود بازگرفت: خلیفه با محمود قطع مکاتبه کرد خلیفه رشته مکاتبه با محمود را گسست (دبیرسیاقی، 1352، 72)
[66] لوا: مخفف لواء بمعنی درفش و علم (خطیب رهبر، 1375، 350)
[67] مقصود از استاد همان استاد بیهقی ابونصرمشکان است (دهقانی، 1400، 224)
[68] عبدوس با بوسهل بد بود(دبیرسیاقی، 1352، 72)
[69]بار: رخصت ملاقات و اجازه رسیدن به خدمت پادشاه (خطیب رهبر، 1375، 350)
[70] امیر خواجه احمد حسن را گفت(دبیرسیاقی، 1352، 72)
[71] طارَم: خرگاه، سراپرده (یاحقی-سیدی، 1375، 258)، بنای گنبدی شکل (خطیب رهبر، 1375، 350) ایوان (خانلری، 1349، 12) ایوان سقف دار جلو عمارت (دانش پژوه، 1380، 284) ایوان سقف دار (حسینی کازرونی، 1384، 176)، تالار انتظار، سرسرا (مصطفوي سبزواري، 1371، 120)
[72] امر غایب است(دبیرسیاقی، 1352، 72)
[73] مراد عبدوس است (همان؛ یاحقی-سیدی، 1388، 2/957)
[74] نه برفتش: : نتوانست (قصد و غرض خود را) پیش ببرد (دهقانی، 1400، 225) . نفیسی نیز اینگونه ضبط کرده است (نفیسی، 1356، 206) در فیاض، به جای "نه برفتش"، "نرفتش" آمده است(فیاض، 1356، 225) و معنی جمله: این قصدهای بد به مراد او اجراء نشد و میسر نگشت، ش ضمیر مفعولی است و قصدها فاعل فعل نرفت (خطیب رهبر، 1375، 350). دبیرسیاقی: از پیش نرفت. نتوانست پیش ببرد (دبیرسیاقی، 1352، 73) این خبر ظاهراً حاکی از آن است که حسنک در دوران کوتاه امارت امیر محمد هم مدتی وزارت داشته است (یاحقی-سیدی، 1388، 2/957)
[75] رغم: به فتح اول و سکون دوم ناپسندی و کراهت داشتن(خطیب رهبر، 1375، 350) به رغم خلیفه : به ضد و برخلاف تمایل خلیفه (مصطفوي سبزواري، 1371، 121)
[76] مراد «القادر بالله» خلیفهٔ عباسی است(دبیرسیاقی، 1352، 73)
[77] مبالغت: کوتاهی نکردن در کوشش، مصدر باب مفاعله (خطیب رهبر، 1375، 350)
[78] در فیاض به جای " خون ریختن "، " خون " آمده است(فیاض، 1356، 225)
[79]درّاعه: به ضم اول جبه و بالاپوش فراخ (خطیب رهبر، 1375، 350) بالاپوشی فراخ از جنس پشم که معمولاً زبر و خشن بود.و جلوی آن تا محاذات سینه گشاد و مزین به تکمله و جاتکمه بود (یاحقی-سیدی، 1388، 2/957) مقصود این است که بوسهل پیاده و با لباسی معمولی به خانه وزیر رفته بود و از این رو با او مثل مردمان معمولی رفتار کرده بودند. (دهقانی، 1400، 225)
[80]ای سبحان اللّه: در سیاق در این مورد از أصوات یا شبه جمله است برای بیان تعجب و به معنی شگفتا یا در شگفتم. و مرکب از: "ای" حرف ندا و در اینجا برای تأکید + سبحان اللّه(پاک و منزه می دانم خدا را) که البته اینجا معنی حقیقی آن (تسبیح و تنزیه) مراد نیست (حسینی کازرونی، 1383، 80) بلکه مفید تاکید در تعجب است این تعبیر به همین معنا در تاریخ سیستان هم آمده است: « چشم حاسدان و بدگویان بدین نیکویی و دردناک، ای سبحان الله العظیم! تو و من امروز برادرانیم و از آن خاندان بزرگ تو ماندهای» (یاحقی-سیدی، 1388، 2/957)
[81] شغر : نفی و اخراج (دهقانی، 1400، 225) در فیاض به جای " شَغر"، " شقر " آمده است. (فیاض، 1356، 225) شقر: به صورت ثغر و شعر و شغر نیز در نسخه ها ضبط شده است، (خطیب). مرحوم دکتر فیاض در حاشیه نوشته اند «از این صورتها تنها صورتی که معنی مناسبت دارد همان شقر با قاف است که لغتی است عربی بمعنی اندوه به دل نشسته یا به قول کتاب های لغت اندوه به دل چسبیده (فیاض، 1356، 225، پ 6) دبیرسیاقی : در اصل شقر است و شاید شغز باشد به معنای دلتنگی و اندوه یا "شغل" (مشغول دلی) باشد. (دبیرسیاقی، 1352، 73) در طبع نفیسی شغز به فتح اول و دوم آمده به معنای گستاخی و با کسی به گستاخی رفتار کردن (نفیسی، 1356، 207) اما یکی از معانی اصلی شغر "بیرون کردن از جایی" است که با توجه به عبارت قبلی که بوسهل را راه نداده و بیرون انداخته بودند اینجا مناسب مینماید. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/957و8)
[82] کالنجر: به فتح لام و سکون نون و فتح جیم؛ این کلمه مرکب است از دو لفظ هندی که کالن بمعنی سیاه و جر که معرب کر (به کاف تازی) و راء غلیظ که مخصوص لهجه اهل هند است پس کالنجر بمعنی سیاه قلعه و این قلعه در شمال لاهور و جنوب کشمیر بود در ایام قدیم ((دانش پژوه، 1380، 280 به نقل از حواشی مرحوم ادیبپیشابوری)
[83] ماوراء النهر: به محدوده میان رود سیحون و جیحون شامل سمرقند و بخارا و خجند و اسروشنه و ترند می گفتند که مدت 5 قرن مهد تمدن اسلامی ایران و مرکز حکومتهای ایرانی به شمار می رفت و تا دوره قاجار تابع حکومت مرکزی ایران بود و اکنون جزء جمهوری ازبکستان محسوب می شود. (مصطفوي سبزواري، 1371، 121و122)
[84] قَدَر خان: به فتح اول و دوم یوسف بن هارون بغراخان پادشاه آل افراسیاب که در ماوراء النهر (ترکستان) حکومت داشت (خطیب رهبر، 1375، 351)
[85] مراد دیدار بسیار مهم و دوستانه سلطان محمود با قَدِرخان در اوایل سال ۴۱۶ در نزدیکی سمرقند بوده است که مکرر در بیهقی از آن یاد شده است (یاحقی-سیدی، 1388، 2/879و958)
[86] بنشاندند: عزل و بازداشت کردند. (خطیب رهبر، 1375، 351)
[87] در ویرایش فیاض، "معلوم نه" آمده است. (فیاض، 1356، 226)
[88] مراد این است که معلوم من نشد و ندانستم که با حسنک چه کردند(دبیرسیاقی، 1352، 74)
[89] خبرهای حقیقت: موصوف و صفت، بکار رفتن اسم (حقیقت) بجای صفت (حقیقی) (خطیب رهبر، 1375، 351)
[90] دکتر فیاض: بنظر من این چند جمله (اگر بروی تا ... بیزارم) خالی از ابهام و پیچیدگی نیست و محتمل است که به سهو ناسخان پس و پیشی در کلمات و جمله ها رخ داده باشد. منطق انشا با رعایت نسخه ها اقتضای ترتیبی میکند بدین صورت: آنچه فرمودنی است بفرماید اگر بر وی قرمطی درست گردد، و من در خون وی سخن نگویم که من از خون همه جهانیان بیزارم، و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی را (حسنک را) در باب من سخن گفته نیاید بدانکه وی را [احمد حسن را] در این مالش که منم [حسنک] مرادی بوده است و هرچند چنین است الخ(فیاض، 1356، 226، پ 6) خطیب: در این مالش که منم مقصود در این عقوبت و گوشمال که من گرفتار شدم (خطیب رهبر، 1375، 351) این چندجمله به همین دلایل در طبع ادیبپیشابوری نیامده و حذف شده است (دانش پژوه، 1380، 281) پرروشن است در تصحیح منقح یاحقی-سیدی، به شرح متن، این شبهات سالبه به انتفاء موضوع است.
[91]اگر قَرمطی بودن حسنک ثابت شود (دبیرسیاقی، 1352، 74)
[92] وی در همین مسندی بوده که امروز از آن من است (مقصود از بالش مسند در اینجا مسند وزرات است(دهقانی، 1400، 225) در تصحیح فیاض، عبارت چنین آمده است: " بدان که وی را در این مالش که امروز منم مرادی بوده است ".(فیاض، 1356، 226) چون نقل دبیرسیاقی، تصحیح مبهم فیاض بوده ، برای تبیین آن گوید: «مراد از عبارت این است که وزیر میگوید درباره خون حسنک بدان سبب سخن نمیگویم که حسنک گمان نبرد که در گوشمالی یافتن او من مرادی و نفعی داشتهام. مرجع ضمیر «وی» وزیر است و مرجع ضمیر من در «منم» حسنک است (و ممکن است جای این عبارت را پس از عبارت بعد یعنی عبارت «و پوست باز کرده... سخن گفته نیاید» قرار داد تا با توضیحی که دادیم معنی استوارتری بیابد)". (دبیرسیاقی، 1352، 74) و به همان سیاق خطیب و بر مبنای تصحیح فیاض گفته است: « بدان که ... است: به این سبب که دیروز (درگذشته) » (خطیب رهبر، 1375، 351) و مصطفوي سبزواری "مالش" را گوشمالی و تنبیه معنا کرده است که حسنک گرفتار آن روز آن بوده است (مصطفوي سبزواري، 1371، 122) تصحیح قیاسی این عبارات گنگ، از سوی یا حقی و سیدی، بسیار زیبا و بجا به نظر میرسد.
[93] پوست باز کرده: آشکار و صریح (دهقانی، 1400، 225) کنایه از سخن صریح و بی پرده (حسینی کازرونی، 1384، 117)
[94] حسنک را(دبیرسیاقی، 1352، 74)
[95] من که خواجه احمدم(همان، 74)
[96] از خون کسی بیزار بودن: دست به خون (کسی) نیالودن، خون ریختن از ناپسند داشتن (یاحقی-سیدی، 1388، 2/958)
[97] فیاض: "هر چند چنین است از سلطان نصیحت بازنگیرم" (فیاض، 1356، 226)
[98] تا = زنهار(دبیرسیاقی، 1352، 74) تا برای تحذیر و هشدار است، یعنی "زنهار تا"، "مراقب باشد تا" (دهقانی، 1400، 225)
[99] خون ... نیست: خون ریختن کار ساده و کوچکی نیست. (همان، 225) در باره این جمله در تعلیقات یاحقی-سیدی ، مطلبی مبسوط و خواندنی آمده است (ر. ش. به یاحقی-سیدی، 1388، 2/958-959)
[100] فاعل جمله عبدوس است (همان، 2/958؛ دهقانی، 1400، 225)
[101] سخت دیر اندیشید: (مسعود) مدتی دراز به فکر فرو رفت (دهقانی، 1400، 225) یعنی سلطان (یاحقی-سیدی، 1388، 2/958)
[102] او: مراد بو نصر مشکان استاد بیهقی مسعود غزنوی با بونصر مشکان استاد بیهقی نویسنده تاریخ(دبیرسیاقی، 1352، 75)
[103] فیاض: "گفت چه گویی " (فیاض، 1356، 227)
[104] درایستادم: آغاز نمودم و به سماجت دنبال کردم (خطیب رهبر، 1375، 351). شروع کردم به نقل ماجرا (یاحقی-سیدی، 1375، 258). "درایستادن" اینجا به معنای آغاز کردن است اما این کلمه در موارد بسیاری در این کتاب به معنای "اصرار و ابرام کردن"، آمده است(همان، 1388، 2/959)
[105] عبارت "و حال حسنک" در فیاض نیست (فیاض، 1356، 227)
[106] وادی القری: به کسر دال و ضم قاف و الف مقصوره در آخر، ناحیه ایست بین مدینه و شام از توابع مدینه (نقل از لغت نامه دهخدا)
[107] در اینجا "اگر" به معنای شاید نیست بلکه افاده معنای "بی شک و بتحقیق" می نماید. و در جاهای دیگر نیز به همین نمط آمده است (مصطفوي سبزواري، 1371، 123)
[108] بادیه: صحرا، در اینجا به صورت معرفه مراد صحرای عربستان یا بادیه العرب است (خطیب رهبر، 1375، 351)
[109] معنی جمله: عبور از راه صحرا موجب هلاک حاجیانی می شد که همراه وی بودند- ظاهرا رسم بوده است که امیر الحاج یا ملک الحاج پس از زیارت خانه خدا در بازگشت با حاجیان به بغداد می رفتند تا به خلیفه اظهار بندگی و اخلاص کنند. (خطیب رهبر، 1375، 351) در خون ....شدی: آن همه مدم را به کشتن می داد (دهقانی، 1400، 226). ظاهرا بونصر برای سلطان محمود توضیح داده است که حسنک اگر حجاج را از راه بادیه میآورد به سبب کمی امکانات و از آن جمله مسئله آب، گروهی از آنها تلف میشدند؛ در نتیجه از راه شام و موصل بازگشته است و سلطان هم میپذیرید (یاحقی-سیدی، 1388، 2/959)
[110] صورت کردند: گزارش به دروغ دادند و سخن چینی کردند. (خطیب رهبر، 1375، 351). معنی جمله ی خلیفه را ... کردند: برای خلیفه تصورات مختلفی ایجاد کردند. (دهقانی، 1400، 226)
[111] آزار گرفت: رنجه خاطر شد (خطیب رهبر، 1375، 351)
[112] تعبیرهای گوناگون برای خلیفه کردند تا سخت رنجیدهخاطر شد و متغیر گردید(دبیرسیاقی، 1352، 75)
[113] ضجرت: به ضم اول تنگدلی ولی در اینجا بمعنی ستیزه کاری و لجاجت (خطیب رهبر، 1375، 351) زودرنجی (دهقانی، 1400، 226)
[114] انگشت ... جهان: همه جهان را به دقت می گردم (دهقانی، 1400، 226)
[115] درست گردد: ثابت و محقق شود (خطیب رهبر، 1375، 351)
[116] منظور این است که سخن دشنام آمیز محمود شایسته پادشاهان نبود (دهقانی، 1400، 226) فیاض با پیشنهاد دبیرسیاقی "بود" را ترجیح داده است اما به گمان یاحقی و سیدی، نبود صحیح است زیرا می گوید امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضُجرتِ وی بود و الخ... (یاحقی وسیدی، 1388، 172، پا. 8)،
[117] طرایف: به فتح اول جمع طریفه چیزهای نادر و نو و دلپسند (خطیب رهبر، 1375، 352)
[118]فیاض: "با آن همه" . (فیاض، 1356، 228) خطیب بر مبنای تصجیح فیاض گوید: «با آن همه: با این وصف یا با وجود آن، شبه حرف ربط برای استدراک یعنی رفع توهم» (خطیب رهبر، 1375، 352)
[119] وحشت: خشم و بدبینی (دهقانی، 1400، 227)
[120] فرمان یافتن: در اینجا کنایه از مردن است (خانلری، 1349، 15؛ خطیب رهبر، 1375، 352)
[121] گفت: یعنی امیر مسعود گفت (خطیب رهبر، 1375، 352 به نقل از حواشی مرحوم دکتر فیاض)
[122] هنگامی که بار پایان یافت (دبیرسیاقی، 1352، 76)
[123] ر. ش. به پاورقی شماره ..... رویه ..... مجله
[124] خواجه شماران: ظاهرا یعنی اشخاصی که در شمار خواجگان (و بزرگان) بودند (خطیب رهبر، 1375، 352 به نقل از حواشی مرحوم دکتر فیاض؛ خانلری، 1349، 15؛ حسینی کازرونی، 1384، 117) كلمه خواجه در دورة غزنويان و سلجوقيان عنواني بوده براي وزير (مثل عاليجناب) و خواجة بـزرگ (چـيزي مـثل حضرت اشرف) در مورد وزير بزرگ (صدراعظم) به كار مـيرفته اسـت. در كتـابهاي صـوفيان در تـعبير از پيامـبر اكرم(ص) هم به كار رفته كه همان معني آقا را دارد. (ریاحی، 1368، 20). استاد نفیسی بر این باور است که گویا خواجه شمار، اصطلاح و ترکیبی بوده به معنی کسی که در شمار خواجگان است. (نفیسی، 1356، 209) در حالیکه وجود چنین لقبی در جایی گزارش نشده است. در بخش نخست نوشته گفتیم که واژهسازي و از جمله بهره بردن از وندها برای ساخت ترکیبات تازه، هنر استاد بیهقی است. و استفاده از پسوند «شماران» در ادب پارسی پیشینه دارد: چنانکه حکيم سنايي در مقدمه خود بر حديقة گوید: «و آن چندان غريب خوش روي را از راه غريب شماران آواره کرده أي» و نیز ترکیب: اختر شماران در «خسرو و شیرین» نظامی، و کارنامه اردشیرپاپکان (در سوم از فقره 4 تا 6) و همچنین « عیب شماران» در ترکیب بند مشهور «شرح پریشانی» وحشی بافقی، نمونه ای از این دست است.
[125] این شغل را در آن زمان بونصر مشکان داشته است(دبیرسیاقی، 1352، 76)
[126] بو القاسم کثیر: در زمان محمود ابن سبکتگین وزیر و صاحب دیوان عرض بود (لغت نامه دهخدا)
[127] بوسهل حمدوی: خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوی وزیر امیر محمد برادر مسعود. (خطیب رهبر، 1375، 352)
[128] نبیه در لغت به معنی هشیار است و در اینجا بایستی اسمی خاص باشد (مصطفوي سبزواري، 1371، 125) یعنی یکی از از فقیهان دربار غزنوی که طرف اعتماد مسعود بوده، باشد. (دهقانی، 1400، 227) در مجموع از تاریخ بیهقی چنین برمی آید که این "نبیه" مردی فقه بوده و در دربار محمود و مسعود رتبتی در حد ندیمی داشته است و أمور مهم شرعی به وی محول می شده است. (یاحقی-سیدی، 1375، 259 و نیز ر. ش. حسینی کازرونی، 1384، 706). نویسنده مقاله قضاوت و داوری در تاریخ بیهقی ، بدون ارائه مستندی قوی، وی را در زمره قضات آورده است؟ (حسینی میقان، 1394، 4) در تعلیقات کتاب تاریخ بیهقی، ظاهراً نظر یا حقی و سیدی دگرگون شده است و گویند در این جمله دانشمند به معنای عالم دینی و فقیه است و "نبیه" هم صفتی است به جای اسم و در اینجا عطف بیان است برای دانشمند. نصرخلف هم عطف بیان حاکم لشکر (قاضی عسگر) است که در صفحه ۲۵۵ سطر ۶ هم با این عنوان ذکر شده است حاصل عبارت این است که امیر نبیه فقیه و نصرخلف را که حاکم لشکر و قاضی عسکر بود به آنجا فرستاد (یاحقی-سیدی، 1388، 2/960)
[129]قراری: ثابت و شناخته شده (از لحاظ بزرگی و اصالت). (دهقانی، 1400، 227) در فیاض به جای " قراری"، " فراروی" آمده(فیاض، 1356، 228) که به معنای سرشناس و معروف است(لغت نامه دهخدا). در طبع نفیسی نیز "فراروی" آمده و "در نظر" معنی شده است. (نفیسی، 1356، 209) یاحقی و سیدی گویند که به شهادت فرهنگها اساساً کلمه "فراروی" در زبان فارسی وجود ندارد و تنها از همین بدخوانی مصححان بیهقی به برخی از فرهنگها راه یافته است با توجه به فحوای عبارت و فضای مطلب "قرار ی" واجد یکی از دو معنای زیر است: الف - مقرر و معمول و ثابت یعنی کسانی که معمولاً در این گونه مجالس به طور ثابت حضور دارند. ب - افرادی چون مزکیان و شهودی که قرار بود اقاریر متهم (در اینجا حسنک) را در امر فروختن أموال، تایید و تسجیل کنند (یاحقی-سیدی، 1388، 2/960)
[130] نوشتند: کتباً تأئید کردند که معامله درست است. (دهقانی، 1400، 227) در فیاض به جای " نوشتند"، " بنشسته " آمده است (فیاض، 1356، 228) این نوشتن برمیگردد به قبالهای مورد انشاء (چندسطر قبل آن)، بنابراین قیاس دکتر فیاض که آن را به نوشته تغییر داده، وجهی ندارد. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/960)
[131] کوکبه: به فتح اول و سکون دوم و فتح سوم جماعت (و گروه) مردم (خطیب رهبر، 1375، 352)
[132] یک ساعت بود: یک ساعت گذشت و سپری شد، یا به قدر یک ساعت طول کشید (دبیرسیاقی، 1352، 77) مدتی طول کشید (دهقانی، 1400، 227) هرچند در عرف منجمان زمان بیهقی و پیش از او ساعت به عنوان یک بخش از ۲۴ بخش شبانه روز شناخته می شد، اما در آثار ادبی از جمله بیهقی ساعت به معنی اندک زمان و زمان کوتاه است (یاحقی-سیدی، 1388، 2/960)
[133] خیری رنگ : به رنگ گل خیری، بنفش (دهقانی، 1400، 228) در فیاض به جای "خیری رنگ"، "حبری رنگ" آمده است.( فیاض، 1356، 229) حبر: به کسر اول و سکون دوم سیاهی دوات (مرکب) - حبری رنگ صفت ترکیبی، جبه موصوف متمایل به سیاه بود، سیاه مینمود (دبیرسیاقی، 1352، 77). در طبع نفیسی هم چنین آمده است و در پاورقی می خوانیم: حبری ممکن است مشتق از حِبر باشدبه معنی زرد و علامت و نشان و رنگ و نقش و مرکب یا مشتق از حبره (به کسر اول و فتح دوم و سوم) نوعی از پارچه راه راه که در یمن می ساختند. (نفیسی، 1356، 210) مهدوی دامغانی با آوردن شاهد مثالهایی از قاموس، الحیوان جاحظ (3/65) و کامل مبرّد ( 1/154) گوید به صورت "حبری رنگ با سیاه می زد" درست است و مقصود آن است که جبهاش به رنگ حبر یعنی مرکب سیاه بود و یا منسوب به حَبر که جبّه منقش و راه راه باشد، در اینصورت، در اصل، حَبرهای (به یاء وحدت) بوده است (مهدویدامغانی، ۱۳۸۱، 651). یاحقی و سیدی به شرح متن، خیری رنگ را مناسب دانسته و توجیه و تفسیرهای پیش گفته را که حبری رنگ است نمیپذیرند زیرا بعد کاربرد واژه آمده است : "به سیاهی میزد" بنابراین خیری رنگ باید رنگی تیره اما نه خیلی سیاه باشد آنان با شاهدمثالهایی از لغت فُرس، گوینداین خیری (گل خیری) که احتمالاً مشبه به جبه است باید تیره رنگ مثلاً بنفش تیره و چیزی نزدیک به سرمهای باشد که به سیاهی زند (یاحقی-سیدی، 1388، 2/961).
[134] با سیاه میزد: مایل بسیاه بود یا سیاه گونه بود (خطیب رهبر، 1375، 352)
[135] خَلَق گونه: نیم فرسوده، صفت ترکیبی (خطیب رهبر، 1375، 352). کهنسان، به ظاهر کهنه. بیهقی جز پسین «… گونه» را به همین معنای شباهت، با کلمات بسیاری خوش به کار گرفته است تا آنجا که میتوان آن را از واژههای مطلوب وی و بعد از او نصرالله منشی در کلیله و دمنه دانست (یاحقی-سیدی، 1388، 2/961)
[136] دَستاری نشابوری: عمامه ای برسم اهل نیشابور که همشهریان حسنک بودند (خطیب رهبر، 1375، 352)
[137] مالیده: برخی این واژه را در اینجا به معنای "بر هم نهاده و مرتب" (خطیب رهبر، 1375، 352). برخی به معنای "پیچیده و بسته شده" در مقابل باز و رها (دانش پژوه، 1380، 284) برخی مصحف "بالیده" به معنی "بلند" (حسینی کازرونی، 1383، 83) دانسته اند. که به نظر درست نمی رسد. و نظر رواقی صائب است. وی براین باور است که این معانی با عبارت بیهقی مناسبت نمینماید وبا آوردن شواهدی از دیوان سنایی و فرخی، مالیده را در اینجاها به معنی "پارچه یا یا چیزی دانسته که آن را مالیده باشند تا نرم و لطیف شود و خشکی و آهار آن بریزد." ازین رو میتوان گفت که این واژه هم میتواند به معنای "خوب و مرغوب و نرم " است و هم به معنای "کهنه و مستعمل" که معنی نخست به گمان بهتر است. (رواقی، 1369، 45) یاحقی و سیدی با نقل از دهخدا که یکی از معانی مالیده بر اساس همین شاهد بیهقی و بیتی از فرخی : "نیمدار، به کار برده شده و مستعمل" است. و همچنین هم او واژه مزبور را به معنای "برنهاده و مرتب" آورده و به عنوان شاهد جمله بعدی را به استشهاد گرفته است، به نظر رواقی استناد نموده و با آوردن شاهدی از اسرار التوحید مالیده را به معنای "نرم شده پس از زبری حاصل از شست و شو" میدانند (یاحقی-سیدی، 1388، 2/962).
[138] موزه میکائیلی نو: کفش میکائیلی نو، موصوف و صفت- نوعی موزه منسوب به میکائیل (خطیب رهبر، 1375، 352 به نقل از لغت نامه دهخدا)
[139] مالیده: معنای آن در بالا بحث شد. برخی گمان برده که مالیده در اینجا مصحف بالیده، به معنی بلند و دراز شده (خطیب رهبر، 1375، 352 و 353) و نیز به معنای موی پیچیده (دانش پژوه، 1380، 284) یا: جمع کرده (حسینی کازرونی، 1384، 119) است. اما یاحقی و سیدی با بحث مبسوطی در این باره، نهایتاً چنین نظرداده که در اینجا نه "مالیده" صحیح است و نه "بالیده" و آنان ضبط مالیده را محرّف "کالیده " به معنای "پریشان و ژولیده و آشفته" میدانند که شواهدی را نیزدر این باره از کتب: نهایه المسئول فی الروایه الرسول و تفسیر روض الجنان و بوستان سعدی آوردهاند. (ر. ش. به یاحقی-سیدی، 1388، 2/962و3).
[140] حَرَس: پاسبانان جمع حارس و نیز به معنی جایگاه پاسبانان وکشیکخانه؛ والی حرس: حاکم و فرمانده پاسبانان یا رئیس کشیک خانه . (خانلری،1349، 15 ؛ خطیب رهبر، 1375، 353). رئیس زندان (دهقانی، 1400، 228) میرغضب باشی و رئیس زندان، در دوره غزنوي و سلجوقي از سازمانهاي انتظامي به عنوان شحنه ، خليفه و حرس و امير حرس نام برده مي شده كه به گونه اي با ديوان قضا و قضاوت آن زمان ، مرتبط هستند. (انوري، 1373، 219). همچنین حرس نوعی بازداشت موقت بود اگر فرد گرفتار کشتنی بود، که می کشتند و اگر ماندنی بود به قلعت می فرستادند (طبری، 1380، 58 و 60) كشيك خانه و محبس که جايي خارج از عمارات ديواني و درگاهي بوده است.( واحددوست و آشنا، 1389، 1976و7)
[141] معنی جمله: خواجه بوسهل را برین کار که برانگیخت و واداشت (خطیب رهبر، 1375، 353). یا حقی و سیدی: ظاهر عبارت چنین معنایی دارد، اما حقیقت این است که کسی بوسهل را به این کار وا نداشته بود، پس بهتر است بگوییم و معنی کنیم: "بوسهل را چه به این کار؟ (یاحقی-سیدی، 1388، 2/963).
[142]آبروی
[143] براثر: برپی (قضات و فقها) (خطیب رهبر، 1375، 353).
[144] دوست بیهقی نویسندهٔ تاریخ(دبیرسیاقی، 1352، 77)
[145] مراد خواجه احمد بن حسن میمندی است(همان، 77)
[146] مَکرُمت: بزرگداشت و اکرام و جوانمردی و نوازش (خطیب رهبر، 1375، 353).
[147] همه خواه ناخواه (دبیرسیاقی، 1352، 77)
[148] نیمخیز شد (یاحقی-سیدی، 1388، 2/963).
[149] می ژَکید: از روی خشم و قهر در زیر لب سخن می گفت (خطیب رهبر، 1375، 353).
[150] نیک از جای بشد: سخت ناراحت و عصبانی شد. (دهقانی، 1400، 228)
[151] پیش وی نشیند: مقابل و روی در روی او بنشیند. رسم بر این بود که کهتران رو در رو و برابر بزرگان بنشینند نه پهلوی آنها. (دهقانی، 1400، 228)
[152] خواجه (احمد بن حسن)، ابوالقاسم و بونصر مشکان را دست راست خود بنشاند(دبیرسیاقی، 1352، 78)
[153] بتابید: خشمگین و در تاب شد بوسهل از اینکه محل نشستنش دست چپ وزیر واقع گشت بیشتر خشمگین شد(دبیرسیاقی، 1352، 78؛ یاحقی-سیدی، 1388، 2/963).)
[154] را: برای، حرف اضافه (خطیب رهبر، 1375، 353).
[155] واژه خداوند در تاریخ بیهقی همواره به معنای پادشاه یا وزیر یا هر فرد بزرگ دیگری است لیکن در اینجا ظاهراً مقصود آفریدگار جهانیان است و نه پادشاه. (دهقانی، 1400، 228)
[156] برسید: تمام شد. (دهقانی، 1400، 228) معنی جمله: تحمل و تاب بوسهل تمام شد(دبیرسیاقی، 1352، 78) و به اصطلاح طاقتش طاق شد (یاحقی-سیدی، 1388، 2/963).
[157] کِراکند یا کریکند: ارزش دارد و لایق و سزاوار باشد (خطیب رهبر، 1375، 353). برای حضرتعالی زیبنده است که؟ (مصطفوي سبزواري، 1371، 127) معادل امروزی آن "کرایه کردن" است. (نفیسی، 1356، 211) ادیبپیشابوری فعل مذکور را "سود کردن، ارزیدن" معنا نموده است و استاد قزوینی همین معنا را از قول ادیب در تعلیقات چهار مقاله (ص۱۲۹) آورده است و هم اکنون در زبان محاوره خراسانی ها (مشهد و شهرهای جنوبی استان) به همین معنا به کار میرود (یاحقی-سیدی، 1388، 2/964).
[158]" جهان خوردن" به معنی "از جهان و از نعمت آن برخوردار شدن" است (نفیسی، 1356، 211)
[159] امام سوم شیعان (دبیرسیاقی، 1352، 78)
[160] مرا شعر گفته است: در ستایش من شعر گفته است. (دهقانی، 1400، 229) مرا با شعر مدح کرده است
[161] به ازین باید: بهتر از این باید (گفت) (دهقانی، 1400، 229)
[162]فروگرفتند و به زندان کردند. (دبیرسیاقی، 1352، 78)
[163] ظاهراً بوسهل زوزنی را در زمان سلطان محمود به قرمطی گری متهم کردند و او برای همین مدتی محبوس بوده است. (دهقانی، 1400، 229). برای دیدن اشاره دیگر بیهقی ر. ش. به یاحقی-سیدی، 1388، 1/21).
[164] صفرا بجنبید: به کنایه یعنی خشمگین شد (خطیب رهبر، 1375، 353). صفرا مایعی تلخ است که از جگر ترشح می شود و جنبیدن صفرا کنایه از خشمگین شدن است. (خانلری،1349، 17)
[165] فرا: حرف اضافه به معنی به (خطیب رهبر، 1375، 353). "فراچیزی شدن" یعنی "آهنگ و اندیشه و قصد و نیت چیزی کردن". (نفیسی، 1356، 211)
[166] معنی جمله: نزدیک بود (می خواست)که به حسنک ناسزا گوید (خطیب رهبر، 1375، 353؛ دهقانی، 1400، 229؛ یاحقی-سیدی، 1388، 2/964).
[167] که: حرف ربط برای تعلیل- معنی دو جمله: آیا این انجمن شاهی احترامی ندارد؟ چه ما به فرمان سلطان در آن فراهم آمده ایم (خطیب رهبر، 1375، 353).
[168] را: برای، حرف اضافه برای کاری(دبیرسیاقی، 1352، 79)
[169] به معنی "که". (همان، 79)
[170] در فیاض به جای "در قباله"، "دو قباله" آمده است (فیاض، 1356، 230 ) دبیرسیاقی نیز با نقل فیاض، گوید: در اصل دو قباله است و ممکن است "و در قباله" باشد. (دبیرسیاقی، 1352، 79)
[171] ضیاع: به کسر اول جمع ضیعه به معنی آب و زمین (خطیب رهبر، 1375، 353). زمین های دارای آب و درخت (دهقانی، 1400، 229)
[172] سِجِل کردن: تصدیق و تأیید و ثبت کردن. (خطیب رهبر، 1375، 353).
[173] در مجلس: در همان جلسه، فی المجلس، فوراً (دهقانی، 1400، 229). مجلس در اینجا بمعنی گزارش و صورت جلسه یا صورت مجلس ؟؟! (خطیب رهبر، 1375، 353).
[174] علی الرّسم فی امثالها: چنانکه در این موارد رسم است (دهقانی، 1400، 229)
[175] ژاژ می خائیدم: یاوه می گفتم و هرزه سرائی می کردم- ژاژ: گیاهی است سفید و خاردار و بدمزه که اشتر چندانکه بخاید فروبردن نتواند (لغت نامه) و خائیدن به معنی جویدن و به دندان نرم کردن است ، کنایه از سخن هرزه و بیهودگفتن است. (خانلری،1349، 17، خطیب رهبر، 1375، 353). معنای جمله: در مورد خواجه بدگویی و بیهوده گویی می کردم. (دهقانی، 1400، 229)
[176] به ستم: به اکراه (خطیب رهبر، 1375، 353 به نقل از حواشی مرحوم دکتر فیاض)
[177] خداوند فرماید: پادشاه فرمان دهد. (خطیب رهبر، 1375، 353).
[178] بحل کند: به کسر اول و دوم ببخشد و حلال کند، فعل مرکب از به (حرف اضافه) + حل (مأخوذ از حل عربی بتشدید دوم بمعنی حلال) + کند (خطیب رهبر، 1375، 354). اکنون نیز در نواحی جنوب خراسان به کار می رود. (یاحقی-سیدی، 1375، 259)
[179] در فیاض به جای " تیمار دار "، " تیمار دارم" آمده است (فیاض، 1356، 231) گرچه در این جمله التفات از خطاب به غایب رفته و در حالی که خواجه با حسنک روبارو سخن میگوید از ضمیر "وی" استفاده کرده اما قطعاً خطاب به حسنک است که میگوید با خدای خود عهد کرده و پذیرفتهام که اگر قضای وی به تو رسد از قوم و اهل و عیالت تیمارداری کنم. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/965).
[180] صفرا: مخفف صفراء نام خلط زرد معروف، مجازا بمعنی خشم (خطیب رهبر، 1375، 354).
[181] مجلس: گزارش جلسه یا صورت مجلس (همان، 354). شرح آنچه در این مجلس رفته بود(دبیرسیاقی، 1352، 80)
[182] بمالید: گوشمال داد ((خطیب رهبر، 1375، 354). نیک بمالید: بسیار سرزنش کرد (دهقانی، 1400، 230)
[183] در فیاض به جای "مجلس وزیر ما را"، " وزیر ما را" آمده است (فیاض، 1356، 231)
[184] ناخویشتن شناسی: بی ادبی(دهقانی، 1400، 230)
[185] آن خویشتنناشناسی که حسنک در هرات نسبت به شما کرد به یادم آمد(دبیرسیاقی، 1352، 80)
[186] بیش: دیگر، از این پس، قید (خطیب رهبر، 1375، 354).
[187] عبد الرزاق: مراد پسر وزیر اعظم خواجه احمد بن حسن میمندی وزیر سلطان مسعود است (همان، 354؛ دبیرسیاقی، 1352، 80؛ یاحقی-سیدی، 1388، 2/965).
[188] مبادا (دبیرسیاقی، 1352، 80)
[189] رُقعه: نامه مختصر (خطیب رهبر، 1375، 354).
[190] بنوشتمی: ماضی استمراری است و به معنی مینوشتم، لیکن در اینجا برای استمرار نیست و مفید تأکید است یعنی به یقین مینوشتم (خطیب رهبر، 1375، 354). می خواستم بنویسم (دهقانی، 1400، 230) به یقین می نوشتم اما شما کار را خراب کردهاید و موضوع از شفاعت گذشته است و این کار بسیار بدی است (یاحقی-سیدی، 1388، 2/965).
[191]در فیاض به جای "پیش گرفتند"، "در پیش گرفتند" آمده است (فیاض، 1356، 231) ،
[192] راست کردند: ترتیب دادند و درست کردند و ساختند (خطیب رهبر، 1375، 354).
[193] معنای جمله: چنین وانمود کردند که از بغداد آمدهاند(دبیرسیاقی، 1352، 81) معنی جمله ی "دو مرد ... آمده اند" : دو قاصد دروغین آماده کردند و لباس قاصدان را به آنها پوشاندند و وانمودند که از بغداد آمده اند. (دهقانی، 1400، 231؛ یاحقی-سیدی، 1388، 2/965). تا به دستور خلیفه حسنک را بر دار کشند (دانش پژوه، 1380، 287)
[194] بر رغم: برغم، بناخواه و ناپسند (خطیب رهبر، 1375، 354).
[195] خواننده باید توجه داشته باشد که ۲۸ صفر، سالروز وفات پیامبر اسلام است که البته در آن زمان مانند جامعه شیعه امروزی در چنین روزی عزاداری رایج نبوده است. به این ترتیب زمان دقیق بردار کردن حسنک نیز ۲۸ صفر سال ۴۲۲ برابر با ۲۳ فوریه ۱0۳۱ میلادی (چهارم اسفند خورشیدی) بوده است. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/965).
[196] خلیفه شهر: داروغه و شهربان (خطیب رهبر، 1375، 354).
[197] شارستان: از نظر« انوري » وند در این واژه اسم مرکب ساخته است، ولی از نظر« وحیدیان کامیار » اسم مشتق است که از یک تکواژ آزاد و یک وند ساخته شده است، اما علی اشرف صادقی در بحث از پسوند« ستان در واژة شهرستان مینویسد ظاهراً پسوندِ ستان قیاساً به آن افزوده شده، اما بعدها شهرستان با شهر تفاوت معنی پیدا کرده و شهرستان (و نیز شارستان) به قسمت درونی یک شهر که با بارویی از حومه جدا میشده اطلاق شده است (افسري و مهدوي، 1397، 67). خطیب رهبر: بخش اصلی و مرکزی شهر که دارای سوری یا ارگ بوده است. (همان، 354). قسمت داخل دیوار شهر(دانش پژوه، 1380، 287). فرود شارستان: کنار دیواری که مصلای بلخ را فرا گرفته بود؟؟!! (دهقانی، 1400، 231) قسمت پائین شهر (مصطفوي سبزواري، 1371، 131) . شارستان: بخش اصلی شهر که بازار ها و مساجد و محل سکونت مردم عادی شهر بوده و دیوار و خندق بر گرد آن قرار داشته است و فرود شهرستان یعنی درون و داخل شهر (یاحقی-سیدی، 1375، 248). یعنی داخل شهرستان آن بخش که در داخل باره (حصار دور شهر) قرار داشت واز سطرهای بعد پیداست که محل دارحسنک کنار بازار عاشقان بوده است از آنجا که بازار عاشقان بیرون شهرستان قرار داشته محل دار در مجاورت بازار اما داخل باره واقع میشده است. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/965). دهخدا، شارستان را چنین معنی نموده: کوشک و عمارتی که اطرافش بساتین باشد و قبّه بزرگ که در مدینه شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع می شده و اطراف آن ربض است. استاد مدرس رضوی در تحشیه خود از تاریخ بخارا آن را شهر و قصبه بزرگ معنا نموده است (نرشخی، 1363، 392) در حالی که با متن همخوانی ندارد ؛ مانند: «افشنه شارستانی بزرگ دارد و حصاری استوار ... (همان، 22) و نیز فرّخی (دیوان تصحیح محدث، ص 90) گفته است: کاخها بینم پرداخته از محتشمان / همه یک سر ز ربض برده به شارستان بار (پناهی، ۱۳۸۷، 166). توجهاً به شعر فرخی، شک نیست که شارستان بخش اعیان نشین شهر بوده و نه محل سکنی آدمهای معمولی .به این ترتیب با توجه به گزارش های آمده در حدود العالم و مقدمة الادب (زمخشری) و صوره الأرض (ابن حوقل) و نیز یافته های بارتُلد در آن دوران شهرها دارای سه قسمت مهم و اصلی بودند: الف - کسی که وارد شهر می شد اول وارد "ربض"، یعنی حاشیه فقرنشین شهر می شد، که مشتمل بر کوخها و خرپشته های زشت و ناچیز حاشیه نشینان بود و میان باروی داخلی و باروی خارجی (که در فارسی به گرداگرد شهرتعبیر می شود) قرار داشت و مرکز تجار و صنعتگران بوده است ب - سپس نوبت "شارستان" یعنی بخش اصلی شهر می رسید که خود در میان باروی مخصوصی بود و محل اشراف و ارباب املاک و کوی محتشمان بوده و بازار و مسجد و آدینه در آن قرار داشت و ج - بالاخره بخش میانی تر و مرکز بود که آن نیز خود دارای دژی استوار و محکم بود و شامل حصارِ ارگ یا قلعه ارگ و کوشکهای سلطانی میشد که به آن "کُندز" مخفف "کُهندژ" (و معرب آن "قُهندز") میگفتند (نرشخی، 1363، 18و20تا22 و 395؛ طبری، 1380، 89و90؛ محقق، 1350، 609 و نیز ر. ش. بارتُلد، 1377، 11؛ مُحقّق ، 1349، 202؛ حسینی کازرونی، 1384، 92) و عجیب است که در هر دو ترجمه از کتاب بارتُلد، مترجمان به جای "شارستان"، "شهرستان" ذکر کرده اند. (بارتُلد، 1377، 11و 12؛ بارتولد، 1358، 51).
[198] بالا: تپه، بلندی (دهقانی، 1400، 231)
[199] معنی جمله: چون حسنک را از کنار بازار عاشقان بیرون بردند(خطیب رهبر، 1375، 354).
[200] پذیره: پیشواز و استقبال، اسم مصدر از پذیرفتن(خطیب رهبر، 1375، 354).
[201] مُؤاجِر: آنکه زن خود را مباح کند (زن به مزد) اسم فاعل از مؤاجره مصدر باب مفاعله (خطیب رهبر، 1375، 354). غلامی که مفعول بوده و تن فروشی کند. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/965؛ دهقانی، 1400، 231) مزدور (دانش پژوه، 1380، 288؛ خانلری،1349، 19) مزدور و روزی خوار (نفیسی، 1356، 213)
[202] حرکت ناشیرین: کار ناپسند و بد، مراد ناسزاگوئی (خطیب رهبر، 1375، 354).
[203] این میکائیل: میکائیل ناسزاگو که ذکر او رفت، آوردن این صفت اشاره بر اسم خاص برای مزید تعریف و تصریح (خطیب رهبر، 1375، 354).
[204] در فیاض به جای "چه کنند"، "چه گویند" آمده است (فیاض، 1356، 232) دانش پژوه نیز مانند متن آورده، لیکن گوید: "چه گوید که در طبع ادیب پیشاوری آمده مناسب تر است. (دانش پژوه، 1380، 288) معنای جمله ی "خواصّ ... چه کنند " : با توجه به جمله "عامّه مردم او را لعنت کردند" نمی توان گفت که خواصّ مردم او را چه (مقدار لعنت) می کنند! (دهقانی، 1400، 231)
[205] ابو النجم ایاز: ایاز اویماق غلام محبوب و سالار عزیز محمود و از هواداران مسعود که بیهقی درباره او از قول خواجه گوید «ایاز سالاری نیک است و در همه کارها با امیر ماضی (سلطان محمود) بوده ...» نقل از فیاض، 1356، 346 . (خطیب رهبر، 1375، 354).
[206] معنی جمله: گزیری از اظهار و بیان آن نیست، استفهام مجازاً مفید نفی (همان، 354).
[207] نعوذ ...: پناه بر خدا از قضای بد (خطیب رهبر، 1375، 354؛ یاحقی-سیدی، 1388، 2/965).
[208]در فیاض به جای "دو پیک"، "پیکان" آمده است (فیاض، 1356، 233، پیکان جمعِ فارسی پیک، به معنای قاصدو نامهبراست. (دبیرسیاقی، 1352، 82)
[209]در فیاض به جای " ایستادنیده "، " ایستادانیده " آمده است. (فیاض، 1356، 233) . ایستادانیدن متعدی ایستادن است یعنی برپای نگهداشته بودند. (مصطفوي سبزواري، 1371، 132) ایستادنیدن مصدر متعدی از ایستادن، بر پا داشتن، راست کردن، آماده کردن، همان که در بالاتر، با تعبیر "راست کرده بودند" آورده، که هر دو تعبیر حاکی از این است که پیکها واقعی نبودند. "که" در این جمله، حرف ربط است برای تفسیر و توجیه، همان که امروز میگوییم: "مثلاًکه"، "انگارکه" . (یاحقی-سیدی، 1388، 2/966).
[210] معنی جمله: قاریان قرآن تلاوت میکردند؛ از اینجا ظاهرا پیداست که در این گونه موارد نظیر برخی مراسم دیگر خواندن قرآن رسم بوده است (خطیب رهبر، 1375، 354).
[211] اِزاربند: کمربند، بند شلوار وتنبان (همان، 354).
[212] پایچه: پاچه، دهانه هر یک از دو بخش شلوار، مرکب از پای+ چه پسوند تصغیر(همان، 355).
[213] توصیف زیبا و هنری بیهقی از این صحنه پیش از اعدام، شکوهمند و تکان دهنده است و خواننده را به همدردی وا میدارد. دراندیشه آوردید، حسنک قبل از اعدام با آرامش و استواری و گردنفرازی تمام لباسهای خود را بیرون میآورد، بند شلوار و سرپاچههای آن را سخت میبندد تا در صورتی که دچار واکنش طبیعی ناشی از فشار اعدام شد حشمت وزارت و جلال شخصیت او حتی بعد از مرگ خدشهدار نشود. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/966).
[214] دستها درهم زده: دو دست بر هم نهاده اعم از اینکه روی سینه باشد یا روی شکم، و در هر حال حاکی از اطمینان و خاطرجمعی و بیاعتنایی است (یاحقی-سیدی، 1388، 2/966).
[215] نگار: به کسر اول نقش زیبا، فعل «داشت» از این جمله وجمله معطوف علیه به قرینه حالی حذف شده است (خطیب رهبر، 1375، 355).
[216] خُود: کلاه خود، مغفر. (خطیب رهبر، 1375، 355).
[217] با توجه به سطور بد ظاهراً به این دلیل خود و سرپوشی تنگ آوردند تا در فاصلهای که آن را عوض میکنند حسنک بیشتر در انتظار و در انظار بماند و شخصیتش بشکند(یاحقی-سیدی، 1388، 2/966).
[218] احمد جامه دار: احمدنامی که مسئولیت اداره جامعه خانه مسعود را به عهده داشته است. (مصطفوي سبزواري، 1371، 132)
[219] در تصحیح فیاض و براساس تنها یک نسخه K عبارت "و گفته" در اینجا اضافه آمده است(فیاض، 1356، 233)
[220] اشاره است به گفتهٔ خود حسنک که:«اگر وقتی تخت ملک به تو رسد حسنک بر دار باید کرد.» (دبیرسیاقی، 1352، 82)
[221]استاد باستانی پاریزی گوید: در عبارت بیهقی، این "البته" از صدهزار لایعنی با معنی تر است ( باستانی پاریزی، 1356، 295)
[222] دَو: دویدن و پویه، اسم مصدر (خطیب رهبر، 1375، 355). امروزه نیز به همین معنای متن (زود باش و تند کار را انجام بده) در میان خراسانی ها مصطلح است.
[223] و از ایشان نیندیشید: به امر آنها بیاعتنایی کرد و به آنها وقعی نگذاشت (یاحقی-سیدی، 1388، 2/966).
[224] در متون کهن، "هرکس" به معنای "همه کس" (ضمیر مبهم جمع) استعمال می شده است و فعل آن نیز جمع است. چنانکه سعدی فرموده: «هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی / ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی» (دانش پژوه، 1380، 289) استعمال فعل جمع برای ضمیر مبهم که ظاهراً مفرد اما در معنی جمع است. "هر کس گفتند" یعنی "همگان گفتند" (یاحقی-سیدی، 1388، 2/966).
[225] می بکشید: همانا میکشید، مضارع اخباری مؤکد (خطیب رهبر، 1375، 355).
[226] در فیاض جمله استفهامی مزبور چنین آمده است: " [به دو] به دار برید" (فیاض، 1356، 234،
[227] مَرکَب: آنچه بر آن سوار شوند، در اینجا باستعاره «دار» مقصود است (خطیب رهبر، 1375، 355).
[228] در تصحیح فیاض عبارت ""و بنشاندند" در اینجا اضافه آمده است(فیاض، 1356، 233)
[229] این صحنه و این شیوه اعدام قدری غیر متعارف به نظر میرسد چنانکه از رویههای بعد کتاب برمیآید: قرار بوده که جسد حسنک هفت سال بر دار بماند و سر او را هم به بغداد فرستند؛ بنابراین به نظر میرسد که جلاد حسنک را بر سکوی نشانده با طنابهایی تن و بازویانش را محکم بسته و طنابی دیگر را بر گلویش افکنده است و در حینی که سنگ میزدند طناب را کشیده تا حسنک خفه شود. پس وقتی سر او را از تن جدا کردند تن بیجان او با طنابهایی که زیر بغلش بسته شده، بردار معلق مانده است. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/966).
[230] در تصحیح فیاض و براساس بیشتر نسخ موجود، عبارت " زارزار " آمده است. (فیاض، 1356، 233) معنی اصلی "زار" در فارسی، عجز و اندوه بوده و صفت ناله و گریه واقع میشود. (آنندراج ) و زارزار گریستن، به معنای سخت و به آواز بلند گریستن. بسیار زاری کردن است زیرا زارزار، قید مرکب است که برای مبالغه آید و سوای بیهقی، در بسیاری از متون کهن مانند قصص الانبیاء و اشعار مسعود سعدسلمان و عطار و امیرمعزی و مولانا آمده است (ر. ش. لغت نامه دهخدا). همچنین در بسیاری از داستانهای مکتوب عامیانه مانند هزار و یک شب و ملک جمشيد نیز آمده و در گویش های کنونی مانند خراسان و مازنی، زارزار خود مجازاً کنایه از گریهی شدید و توأم با ناله است.
[231] رند: به کسر اول و سکون دوم لاابالی و بی قید و بی باک و ناپرهیزگار و بی بندوبار، (خطیب رهبر، 1375، 355). عده ای از ارازل و اوباش (دهقانی، 1400، 232؛ یاحقی-سیدی، 1388، 2/966)
[232] آوردن و تقابل دو واژه "سیم و سنگ" با موسیقی لطیف و تضادی که دارند در این عبارت خوش نشسته و زیبایی و تاثیر سخن بیهقی را دوچندان کرده است (همان، 2/967).
[233] در فیاض به جای "خفه"، " خبه" به همان معنی آمده است. (فیاض، 1356، 234)
[234] اینت: این تو را . این حکایتی شگفت است برای تو در باره حسنک و روز به دار کشیدن او! (دهقانی، 1400، 232)
[235]در طبع فیاض و نفیسی به جای "اینت حسنک و روز دارش"، آمده است " این است حسنک و روزگارش". (فیاض، 1356، 234؛ (نفیسی، 1356، 215)
[236] مرا ... بسازد: دعای نیشابوریان در حق من سودمند است. (دهقانی، 1400، 233) یعنی می گفت به دعای نیشابوریان کار من درست می شود، اما نشد. در طبع ادیب پیشاوری و نفیسی جمله بدین صورت است: "که خود به زندگانی گاه گفتی که مرا ...» (نفیسی، 1356، 215)
[237] : حرف ربط برای استدراک به معنی ولی (خطیب رهبر، 1375، 355).
[238] یافتههای تاریخی حاکیست با آنکه حسنک به عامه نیشابوریان و خاندان خودش خدمت کرد اما نسبت به کسانی که موجب سلب آسایش عمومی شده بودند مثل کرّامیه و تا حدی علویان با تندی و خشونت رفتار کرد. بیهقی با آنکه سَرِ گفتن تراژدی اعدام حسنک دارد و قلم را به اصطلاح خودش بر وی گریانده است، با این همه اینجا منصفانه بر نقطه ضعف قهرمانش هم انگشت میگذارد(یاحقی-سیدی، 1388، 2/967).
[239] مکاوحت: با هم جنگ کردن و مخاصمه، مصدر باب مفاعله (خطیب رهبر، 1375، 355).
[240] حُطام: اندک مال دنیا (خطیب رهبر، 1375، 355). حُطام در اصل به معنای ریزه ی گیاه خشک و باره ای شکسته از چیزی خشک است که در اینجا معنایی استعاری از بی ارزشی مال دنیا است (مصطفوي سبزواري، 1371، 134)
[241] این همه ... نهادند: این همه جنگ و ستیز خود را برای به دست آوردن مال دنیا (بر اثر مرگ) کنار نهادند. (دهقانی، 1400، 233)
[242] معنی چند جمله: چه مرد نادانیست که دل به مهر جهان استوار کند، چه این جهان به آدمی نعمت افزونی یا نعمت حیات می بخشد و پس از آن به رسوائی بازپس می گیرد(خطیب رهبر، 1375، 355). رواقی با آوردن فاکت هایی از ناصرخسرو براین باور است که بیهقی میخواهد بگوید چه نادان مردیست که به دوستی این جهان دلبسته شود و نعمت عمر را از دست بدهد و زشتی و بدنامی را برای خود فراهم کند (رواقی، 1369، 49). یاحقی و سیدی باآوردن نمونههایی مشابه از کتاب بیهقی و نظر مترجمان عربی تاریخ مزبور، استنباط اخیر را نمیپذیرند و با خطیب رهبر همداستان هستند. (یاحقی-سیدی، 1388، 2/968).
[243] مُختَصّان: نزدیکان، دوستان بسیار نزدیک (دهقانی، 1400، 233). مُختَص: خاص کرده و خاص شده، اسم مفعول از اختصاص. (حسینی کازرونی، 1383، 90)
[244] مِکَبه: سرپوش، آنچه بر سر طبق افکنند (خطیب رهبر، 1375، 356).
[245] نوباوه: میوه تازه و نو (خطیب رهبر، 1375، 356).
[246] اتفاقاً (دبیرسیاقی، 1352، 84)
[247] اشاره است به رسمی کهن که به هنگام شادخواری و به نشانه سرخوشی و شکرانه، اندکی شراب به یاد مردگان بر خاک می ریخته اند. (دهقانی، 1400، 233) چنانکه حافظ فرموده: «اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک/ از آن گناه که نفعی رسد به غیر جه باک» و به نقل از بهاء الدین خرمشاهی (حافظ نامه ص 897) آن رسمی قدیمی نزد ملل باستان بوده که قرینه امروزی آن، ریختن آب بر سر گور مردگان است (دانش پژوه، 1380، 291)
[248] سر باز بردند: سر را برگردانیدند. (مصطفوي سبزواري، 1371، 136)
[249] مرغ دل: کنایه فرد بیدل و کم دل و به اصطلاح امروزی: (ترسو) و بزدل (نفیسی، 1356، 216)
[250]در فیاض به جای " نبگشاد"، "بنگشاد" آمده است. (فیاض، 1356، 236،
[251] فروتراشید: سخت لاغر شد و گوشت آن فروریخت (خطیب رهبر، 1375، 356).
[252] به دستوری: با اجازه سلطان (دهقانی، 1400، 234)
[253] در فیاض به جای " به دستوری فرود گرفتند"، " به دستور فرو گرفتند " آمده است. (فیاض، 1356، 236، خطیب با یادآوری اینکه در تاریخ بیهقی چاپ سال 1324 «به دستوری» آمده که صحیح می نماید، آن را به معنی رخصت و اجازه دانسته چنانکه حافظ فرماید: «دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد / شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد» (خطیب رهبر، 1375، 356).
[254]در فیاض اين جمله چنين ضبط شده است "و مادر حسنك زني بود سخت جگرآور، چنان شنودم كه دوسه ماه ازو، این حدیث نهان داشتند،» (فیاض، 1356، 236) به این ترتیب يكي از شایانترين اختلاف ویرایش حاضر با ویرایش فیاض و ادیب، آوردن عبارت : " سخت جگر، او را " به جای " سخت جگرآور"، است. خطیب جگرآور را پردل یا دلیر معنی نموده که مرکب از اسم و پسوند مالکیت و اتصاف است نظیر دلاور و تناور و گردن آور. (خطیب رهبر، 1375، 356). یاحقی و سیدی در تعلیقات عام خود سخت جگر و جمله پس از آن در چاپهای پیشین را مخدوش میدانند زیرا مصححان ناگزیر شده اند پس از عبارت "دو سه ماه"، "از او" بیفزایند تا معنا کامل شود بنابراین دیگر نسخههایی که "جگرآور" آورده از افزودن "از او" غافل ماندهاند در واقع صحت ضبط " سخت جگر او را" تایید میکنند، (یاحقی-سیدی، 1388، 2/967). نویسندگان "نقد و بررسي تصحيح جديد تاريخ بيهقي"، در نظری پشتوانهدار و پذیرفتنی گویند با ضبط جديد موافق نيستند و تصحیح های پیشین را برتر ميدانند زيرا در چند نسخه از جمله نسخة معتبر و اصيل W جگرآور ضبط شده است. ضمن اینکه نسخ معتبر N و X هم كه « جگر، او را » ضبط كرده، دستكاري شدهاند. چنانکه به گفتة مصححان در نسخة Nبالاي كلمه "دار" اضافه شده كه گويا در جهت افادة همان معناي "جگرآور" چنين اضافه اي صورت گرفته است. همچنین " جگرآور" مانند دلاور، صفتي دارای معناي مثبت است، حال آنكه سخت جگر مانند سخت دل و سخت جان سخت گير و ... متضمن معناي منفي است و آوردن آن در جايگاه ستايش مادر حسنك، شايسته نيست. و نیز قيد "سخت" در تاريخ بيهقي فراوان به كار رفته است و در اين كتاب، نوعي ويژگي سبكي به شمار مي آيد. بنابراين بسيار محتمل است كه در اينجا هم همين قيد به كار رفته باشد. و بالاخره ایراد مصححان که نوشته اند اديب و فياض برای ضبط "سخت جگرآور" ناگزير شده اند، پس از عبارت " دو سه ماه" و در ادامة جمله "از او" بيفزايند چندان موجه نمي نمايد؛ چرا كه عبارت، بدون "از او" هم معني كاملي دارد. (آدينة كلات و ساكت، 1390، 161-162)
[255] جَزَع: ناشکیبائی و بی تابی. (خطیب رهبر، 1375، 356).
[256] معنی جمله: چه مرد بزرگی همانا پسرم بود- پسوند الف در بزرگا و مردا برای تکثیر و مبالغه در وصف است، در جایی دیگر گوید: «بزرگاغبنا» بمعنی چه دریغ و زیان بزرگی است، پسوند الف برای تکثیر است. (ص 194) (خطیب رهبر، 1375، 356).
[257] و جای آن بود : جای پسندیدن هم بود(دبیرسیاقی، 1352، 85) درست (حق) همین بود (دهقانی، 1400، 234؛ یاحقی-سیدی، 1388، 2/967).
بیگمان پایان داستان ، که پرداختن به زنی فهیم و شجاع و سخندان به عنوان مادری است که از شنیدن خبر مرگ فرزند برخلاف عادت مألوف، شیون و زاری نمیکند و رفتار مردوار و دانشومند دارد، به مثابه ارج نهادن بیهقی به این نیمه جمعیت و در چندسطر، ساختن قهرمان زنی در کنار شهید مذکرش است. چنانکه در رویههای بعدتر دوباره اشاره به همین دارد: «اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت طاعنی نگوید که این نتواند بود که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است.» (یاحقی-سیدی، 1388، 1/183و184).