دایره قسمت
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشـــــد (حافظ)
مسافر قطار ابدیتم ،
چونان پدرم٬ آدم و مادرم٬ حوا؛ در سفر عمر .
و بسان خواهر و برادران دیگرم
- این خیل بندیان تقدیر –
در هر ایستگاه سوار و پیاده می شوم
در اولین ایستگاه ٬ بدنیا آمدم ٬
تولدی که بسان کودکی مرگ می مانست .
من عصاره غم فرشته ای بودم، از جنس بهشت٬ در باغ سنگی زمین .
و خاطره ای محو ، ازهم آغوشی اجباری باکره ترین نسترن باغ و پاسبان پائیز
چون شلکی ٬ نه ماه به دالان تنگ و تاریک رحم٬ میهمانش بودم ٬
تا اذن حضور٬ در مانداب بزرگتر زمین را در یابم .
وقتی مادرم تریاق درد را به یکباره نوشید٬
متولد شدم .
عجبا که خواستگاه پروازم ، سوی زمین بود و خاکی شدن...
با این همه، او مرا چون زهره و ناهید در آسمان می خواست
در دامان او پرورش یافتم ٬
در حالیکه شیر فراموشی می خوردم.
او می دانست :
باید بزرگتر شوم
و پهلویم آماده و چاق تر
و دشنه همعنان همخونم – قابیل - تیزتر.
*******
در سفر خود ٬
در ایستگاههای بعدی نیز
سوار و پیاده شدم
در کودکی٬
حکایت نبشته سرگذشت قومم را
به ارتفاع حمق طوطیان از بر می کردم.
زمانی،
لبریز شوق و بازی کودکانه ٬ در کنار سفره هفت سین
گیس بافته ٬ دختر بهار را می کشیدم .
و نیشگونش می گرفتم، وچون می گریست ٬
سیب و سمنو ام را با او قسمت می کردم .
گاهی ،
طناب نگاهم را بر بالاترین شاخ درخت خانه مان ، می بستم
تا دختر تابستان نرمویه اش کند .
و با آهنگ دستان کوچک ٬ شوقش را دو چندان می کردم .
دوره ای ،
با دختر پائیز هیمه های قهر و نفرت را
انباشته و درجشن مهرگان آتش می زدیم
و گرد آن چهره شادی را بزک می کردیم .
و در موسم بعد ،
با دختر زمستان در زیر کرسی گرم مادر بزرگ
با قصه سبز پری و زرد پری، به رویای خواب می رفتیم .
***
باری، چون ابر خاطره کودکی، به کناری رفت
و آفتاب بلوغ تابید .
به یکباره کویر عمر، در منظر چشم آشکار شد
و دورتر .... خارزار مرگ .
در تقسیم ارث پدری، به جانب آب و چراغ و سبزه رفتم .
من نیز چون پدرم ،
اوراق دفتر کهنه و فرسوده تقدیر را ورق میزدم
همانگونه که نویسنده اش، برایم رقم زده بود .
به این ترتیب
هماره سوار و پیاده شدن قطار را تجربه می کردم .
****
اینک به ایستگاهی، جدید رسیده ام
از قطار پیاده می شوم .
می دانم که در این ایستگاه ٬
دختر سوزنبان تقدیر، در انتظارم است و سلامم خواهد کرد .
چشمان انتظار، در گودی پیشانی - پف کرده و غبار آلوده – به تلی از خاک می ماند .
و دست تمنایم دراز، به سوی رف بلند آسمان - این ناکجا آباد نامتناهی – .
در میان انبوه مسافران، بدنبال گمشده ام می گردم .
و صفحات گذشته کتاب زندگی ام را در ذهن ورق می زنم .
در زیر هرم خورشید ،عرق می ریزم
و در فراشایم ٬ نفرین و فحش زمزمه می کنم .
ناگاه ،
ابرهایی از جنس حریر ، با تار و پودی ، بافته بدست دختر رویا
حجاب خورشید می شوند
نسیمی از خنکای جنگل می وزد
و باد سام محاط به ایستگاه، از میان می رود .
در دگردیسی ایستگاه ،
امرودی کنار جویه ادراک، می شکفد
بی آنکه ترس و دغدغه ای، از آزار دست کودکان بازی گوش
یا توده لزج کرمهای زمین، داشته باشد .
هیات نرم و نازک دختر سوزنبان
در میان ناپیدایی آدمیان دیگر٬ پیدا می شود و من به طرف او میروم .
هر دو می دانیم ،
داعیه مشترکمان خوردن میوه ممنوعه است.
بر فراز ٬
آسمان ، لجّه ای از جنس دل اوست
با هفت رنگ.... که مدام، می خندد .
و زیر پا٬ علفهای سبز باران خورده٬ بستری از مهربانی اویند
که جای پای ما را - به تبسم – هموار می کنند
و در پیش رو شاخه ها و نسیم ، ما را به جلو می رانند .
راضی نگاهش می کنم .
گیسوان او
چون سنبله های شبنم زده٬ در امتداد افق ،
مرا نوید سفره ای پر نان می دهد .
و پیراهن اطلسی اش ٬
انگار رنگ و بوی از نفس سبز زمین، به عاریت گرفتست
دستان نازکش
بخشش بی مدعای ابر و بیکرانگی آسمان آبی را می ماند
و پاهایش استوار و بجا
چونان اسب نجیبی است که در میدان٬ جان سوارش را پاس میدارد،
با فرار از دغدغه مصیبت.
لبهایش، قصه های هزار و یکشب را باز می گوید :
شکست شیشه عمر دیوان
و رسیدن عاشق را مژده می دهد :
افسانه بخواب رفتن شیرین فرهاد
و حدیث رسیدن قیس ، به لیلی
و سمر جفتی وامق و عذرا .
چشمانش، چون موج و نسیم آواز می خواند
و به آهنگ خسروانی٬ باربد و نكيسا را صلا به ضیافت سینه ام دعوت می کند.
از "بوی جوی مولیان" می گوید
و از "درازی شب عشاق "
و... "یادگاری اش با من در گنبد دوّار می ماند ."
دلش ،
دریایی است ، به فراخنای آفرینش
از عالم امکان، ...... تا ساحل شهود، ..... و تا خــــــدا .
می دانم .....
او بودایی است در نیروانا
و اژدهای بالداری، در هیات کنفوسیوس حکیم
و محمدی در معراج .
بادها که به فرمان اویند، در پرده های چنگ می پیچند
و آهنگ داد و بیداد را می نوازند .
می بینم ....
با برادرم هابیل، از قفا ، دشنه می خورد
با سیاووش، کتف بسته خود را ، به تیغ دشمن می سپارد
و در جلجتا، با تاج خاری بر سر، صلیبش را بدوش می کشد
و در نینوا ، شهید می شود .
****
لختی به خود می آیم
او نیز چون من ٬ به صدایی بلند ٬ می اندیشد
اینک ما دو ، بی گفتگو ، محاکات می کنیم و راه می رویم
لیکن خواب و بیداری ما، پایدار نمی ماند
و ناگهان، خود را در جنب و جوش ایستگاه می يابيم
و رویایمان، بادکنکی، در دست کودک خیال .
و دیگر...
مسافرانی، که به تعجیل سوار و مسافرانی، که به تانی پیاده می شوند
پس ...
در هروله جمعیت، دستهایمان از هم جدا می شود.
و من بی او ، در زیر آفتاب به طرف قطار می روم
تا سفر باز کرده را همچنان تکرار کنم
سفری که تا مقصد مرگ، ایستگاههای بي شمار دارد
می دانم ......
از این پس ، در هر ایستگاه ،
دختر سوزنبان پیر ، انتظار مرا می کشد
و من به اندازه ارتفاع غفلت عسس های تقدیر، او را ملاقات می کنم .
آه...
ای عمر...
آیا فرصت دیدار می دهی ؟
مشهد - 18/3/80