سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷ ساعت ۶:۵۷ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

دایره قسمت

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشـــــد (حافظ)

مسافر قطار ابدیتم ،

چونان پدرم٬ آدم و مادرم٬ حوا؛ در سفر عمر .

و بسان خواهر و برادران دیگرم

- این خیل بندیان تقدیر –

در هر ایستگاه سوار و پیاده می شوم

در اولین ایستگاه ٬ بدنیا آمدم ٬

تولدی که بسان کودکی مرگ می مانست .

من عصاره غم فرشته ای بودم، از جنس بهشت٬ در باغ سنگی زمین .

و خاطره ای محو ، ازهم آغوشی اجباری باکره ترین نسترن باغ و پاسبان پائیز

چون شلکی ٬ نه ماه به دالان تنگ و تاریک رحم٬ میهمانش بودم ٬

تا اذن حضور٬ در مانداب بزرگتر زمین را در یابم .

وقتی مادرم تریاق درد را به یکباره نوشید٬

متولد شدم .

عجبا که خواستگاه پروازم ، سوی زمین بود و خاکی شدن...

با این همه، او مرا چون زهره و ناهید در آسمان می خواست

در دامان او پرورش یافتم ٬

در حالیکه شیر فراموشی می خوردم.

او می دانست :

باید بزرگتر شوم

و پهلویم آماده و چاق تر

و دشنه همعنان همخونم – قابیل - تیزتر.

*******

در سفر خود ٬

در ایستگاههای بعدی نیز

سوار و پیاده شدم

در کودکی٬

حکایت نبشته سرگذشت قومم را

به ارتفاع حمق طوطیان از بر می کردم.

زمانی،

لبریز شوق و بازی کودکانه ٬ در کنار سفره هفت سین

گیس بافته ٬ دختر بهار را می کشیدم .

و نیشگونش می گرفتم، وچون می گریست ٬

سیب و سمنو ام را با او قسمت می کردم .

گاهی ،

طناب نگاهم را بر بالاترین شاخ درخت خانه مان ، می بستم

تا دختر تابستان نرمویه اش کند .

و با آهنگ دستان کوچک ٬ شوقش را دو چندان می کردم .

دوره ای ،

با دختر پائیز هیمه های قهر و نفرت را

انباشته و درجشن مهرگان آتش می زدیم

و گرد آن چهره شادی را بزک می کردیم .

و در موسم بعد ،

با دختر زمستان در زیر کرسی گرم مادر بزرگ

با قصه سبز پری و زرد پری، به رویای خواب می رفتیم .

***

باری، چون ابر خاطره کودکی، به کناری رفت

و آفتاب بلوغ تابید .

به یکباره کویر عمر، در منظر چشم آشکار شد

و دورتر .... خارزار مرگ .

در تقسیم ارث پدری، به جانب آب و چراغ و سبزه رفتم .

من نیز چون پدرم ،

اوراق دفتر کهنه و فرسوده تقدیر را ورق میزدم

همانگونه که نویسنده اش، برایم رقم زده بود .

به این ترتیب

هماره سوار و پیاده شدن قطار را تجربه می کردم .

****

اینک به ایستگاهی، جدید رسیده ام

از قطار پیاده می شوم .

می دانم که در این ایستگاه ٬

دختر سوزنبان تقدیر، در انتظارم است و سلامم خواهد کرد .

چشمان انتظار، در گودی پیشانی - پف کرده و غبار آلوده – به تلی از خاک می ماند .

و دست تمنایم دراز، به سوی رف بلند آسمان - این ناکجا آباد نامتناهی – .

در میان انبوه مسافران، بدنبال گمشده ام می گردم .

و صفحات گذشته کتاب زندگی ام را در ذهن ورق می زنم .

در زیر هرم خورشید ،عرق می ریزم

و در فراشایم ٬ نفرین و فحش زمزمه می کنم .

ناگاه ،

ابرهایی از جنس حریر ، با تار و پودی ، بافته بدست دختر رویا

حجاب خورشید می شوند

نسیمی از خنکای جنگل می وزد

و باد سام محاط به ایستگاه، از میان می رود .

در دگردیسی ایستگاه ،

امرودی کنار جویه ادراک، می شکفد

بی آنکه ترس و دغدغه ای، از آزار دست کودکان بازی گوش

یا توده لزج کرمهای زمین، داشته باشد .

هیات نرم و نازک دختر سوزنبان

در میان ناپیدایی آدمیان دیگر٬ پیدا می شود و من به طرف او میروم .

هر دو می دانیم ،

داعیه مشترکمان خوردن میوه ممنوعه است.

بر فراز ٬

آسمان ، لجّه ای از جنس دل اوست

با هفت رنگ.... که مدام، می خندد .

و زیر پا٬ علفهای سبز باران خورده٬ بستری از مهربانی اویند

که جای پای ما را - به تبسم – هموار می کنند

و در پیش رو شاخه ها و نسیم ، ما را به جلو می رانند .

راضی نگاهش می کنم .

گیسوان او

چون سنبله های شبنم زده٬ در امتداد افق ،

مرا نوید سفره ای پر نان می دهد .

و پیراهن اطلسی اش ٬

انگار رنگ و بوی از نفس سبز زمین، به عاریت گرفتست

دستان نازکش

بخشش بی مدعای ابر و بیکرانگی آسمان آبی را می ماند

و پاهایش استوار و بجا

چونان اسب نجیبی است که در میدان٬ جان سوارش را پاس میدارد،

با فرار از دغدغه مصیبت.

لبهایش، قصه های هزار و یکشب را باز می گوید :

شکست شیشه عمر دیوان

و رسیدن عاشق را مژده می دهد :

افسانه بخواب رفتن شیرین فرهاد

و حدیث رسیدن قیس ، به لیلی

و سمر جفتی وامق و عذرا .

چشمانش، چون موج و نسیم آواز می خواند

و به آهنگ خسروانی٬ باربد و نكيسا را صلا به ضیافت سینه ام دعوت می کند.

از "بوی جوی مولیان" می گوید

و از "درازی شب عشاق "

و... "یادگاری اش با من در گنبد دوّار می ماند ."

دلش ،

دریایی است ، به فراخنای آفرینش

از عالم امکان، ...... تا ساحل شهود، ..... و تا خــــــدا .

می دانم .....

او بودایی است در نیروانا

و اژدهای بالداری، در هیات کنفوسیوس حکیم

و محمدی در معراج .

بادها که به فرمان اویند، در پرده های چنگ می پیچند

و آهنگ داد و بیداد را می نوازند .

می بینم ....

با برادرم هابیل، از قفا ، دشنه می خورد

با سیاووش، کتف بسته خود را ، به تیغ دشمن می سپارد

و در جلجتا، با تاج خاری بر سر، صلیبش را بدوش می کشد

و در نینوا ، شهید می شود .

****

لختی به خود می آیم

او نیز چون من ٬ به صدایی بلند ٬ می اندیشد

اینک ما دو ، بی گفتگو ، محاکات می کنیم و راه می رویم

لیکن خواب و بیداری ما، پایدار نمی ماند

و ناگهان، خود را در جنب و جوش ایستگاه می يابيم

و رویایمان، بادکنکی، در دست کودک خیال .

و دیگر...

مسافرانی، که به تعجیل سوار و مسافرانی، که به تانی پیاده می شوند

پس ...

در هروله جمعیت، دستهایمان از هم جدا می شود.

و من بی او ، در زیر آفتاب به طرف قطار می روم

تا سفر باز کرده را همچنان تکرار کنم

سفری که تا مقصد مرگ، ایستگاههای بي شمار دارد

می دانم ......

از این پس ، در هر ایستگاه ،

دختر سوزنبان پیر ، انتظار مرا می کشد

و من به اندازه ارتفاع غفلت عسس های تقدیر، او را ملاقات می کنم .

آه...

ای عمر...

آیا فرصت دیدار می دهی ؟

مشهد - 18/3/80

مشخصات
چه بگویم ؟     (حقوقی، ادبی و اجتماعی) این وب دارای مباحث و مقالات فنی حقوقی است. لیکن با توجه به علاقه شخصی،  گریزی به موضوعات "ادبی" و "اجتماعی"  خواهم زد. چرا و چگونه؟  می توانید اولین یاداشت و نوشته ام در وبلاگ : "سخن نخست" را بخوانید.
  مائیم و نوای بینوایی
بسم اله اگر حریف مایی
               
*****************
دیگر دامنه  های وبلاگ :
http://hassani.ir

* * * * * * * * * * *
«  کليه حقوق مادي و معنوي اين وبلاگ، متعلق به اینجانب محمد مهدی حسنی، وکیل بازنشسته دادگستری، به نشانی مشهد، کوهسنگی 31 ، انتهای اسلامی 2، سمت چپ، پلاک 25  تلفن :  8464850  511 98 + و  8464851 511 98 + است.
* * * * * * * * * * *
ایمیل :
hasani_law@yahoo.com
mmhassani100@gmail.com

* * * * * * * * * * *
نقل مطالب و استفاده از تصاوير و منابع این وبلاگ تنها با ذکر منبع (نام نویسنده و وبلاگ)، و دادن لینک مجاز است.  »