چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۹:۳۴ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

داستان طنز : چگونه می توان 200 سال زندگی کرد؟

نوشته : استیفن لیکاک

ترجمه : منوچهر محجوبی

درباره نویسنده :

استیفن لیکاک (Stephen Leacock ) در سال 1829 در "سوان مور" در "همپشایر" انگلیس متولد شد. خانواده اش در سال 1876 به کانادا مهاجرت کردند و در مزرعه ای در نزدیکی دریاچۀ "سیمکو" ساکن شدند. تحصیلاتش را که در کالج "آپر" کانادا و دانشگاه "تورنتو" ادامه داد و پس از اتمام تحصیل به تدریس در همان کالج پرداخت و پس از مدتی برای تدریس به دانشگاه "مک گیل" مونترال رفت و درهمین دانشگاه به ریاست بخش اقتصاد و علوم سیاسی منصوب شد. نخستین نوشته هایش مربوط به اقتصاد و تاریخ کانادا بود، اما به تدریج که نبوغ واقعی او آشکار شد، هر روز با زمینه اصلی کارش فاصله گرفت و به ذوق اصلی خود، شوخی محض، پرداخت. اکنون این نویسنده ، تنها به خاطر کارهای طنز آمیزش، که متجاوز از چهل کتاب است، در یادها مانده است. نخستین کتابش "لغزش های ادبی" بود و کتاب های بعدی او " داستانهای مزخرف" ، "شرح شوخ و شنگ شهر کوچک"، " در پس ماورا" " پرتو های جنون بزرگ"، "قصه دیوانگی"، " مدارهای کوتاه"، "موامل مقتصاد" ، "امپراتوری بریتانیای ما" و "پشت صحنه" است .

لیکاک به هنگام مرگ در سال 1944 چهار فصل از کتابی را که باید زندگی نامه خود او دانست برجا گذاشت. این چهار فصل پس از مرگش، زیر عنوان "پسری که پس از خود گذاشتم"به چاپ رسید.

در سال 1946 انجمن لیکاک، تصمیم گرفت سالانه یک نشان نقره به نام او به بهترین کتاب طنزی که درکانادا منتشر می شود، بدهد.

لطفاً برای خواندن بقیه به ادامه مطلب بروید.

سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸ ساعت ۹:۴۹ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

زنگ در (قصه ای از : ولاديمير ناباکف)

با نگاهی به زندگي نامه و آثار، شيوه ادبي و داستان نويسي ناباکف(ولادیمیر ناباکوف یا ولادیمیرنابوکف)

نوشته و گزینش : محمد مهدی حسنی

الف – درباره نويسنده : "زندگي نامه و آثار ناباکف" (1)

1 – الف – ناباکف در روسیه :

ولاديمير ولاديميرويچ ناباکف (Влади́мир Влади́мирович Набо́ков = Vladimir Nabakov )که در زبان انگليسي به عنوان نويسنده اي صاحب سبک شناخته مي شود و به گمان بعضي منتقدين بهترين نويسنده ي نيمه ي دوم قرن بيستم است(2)، در 23 آوريل 1899 در سنت ‏پترزبورگ، و در يك ‏خانواده قديمى اشرافى به دنيا آمد. پدر او ولاديمير دميترويچ ناباکف، وكيل و حقوقدانى ‏آزادانديش و سياستمدارى ليبرال و روزنامه نگار ي مخالف تزار و يكى از پايه‏گذاران حزب مشروطه ‏دموكراتيك بود و به انحلال آن اعتراض كرد و در سال 1906 به زندان افتاد. سپس اويكى از نويسندگان نشريه آزاديخواه "رچ" شد. و در سال 1917 در دولت موقت‏ كرنسكى‏ شركت داشت. مادر او "اِلنا ايوانونا روكاويشنيكف‏" نام داشت. اولين برادر ناباکف، "سرگئى‏" در 1900 متولد شد. او در ژانويه 1945 در يکي از اردوگاه هاي كار اجبارى نازى‏ها مى‏ميرد. همانطور كه ناباکف در نامه‏اى به "ادموند ويلسون‏" مى‏نويسد، اين خبر عميقا ًاو را دگرگون مى‏كند. در سال 1901 النا ناباکف، دو پسر جوانش را به فرانسه، به منطقه "پو"، ملك برادرش "واسيلى‏" معروف به دائى‏روكا مى‏برد. اين دائى جهان وطنى است كه مى‏تواند به دو زبانى مخلوط از فرانسه،انگليسى و ايتاليايى صحبت كند. دائى‏روكا هنگام مرگش در سال 1916، ثروت‏ زیادی براى ولاديمير ناباکف به ارث ‏گذارد كه هيچوقت از آن بهره‏اى نبرد. درباره‏ اين ثروت ناباکف در خاطراتش مى‏نويسد: "براى مهاجرى كه از سرخ ها متنفر است... چون آنها ثروت و زمينش را غصب كرده‏اند چيزى جز تحقير محض احساس نمى‏كنم. غم غربتى كه همه اين سالها مرا عميقاً به خود مشغول كرده، احساس روزافزونى است ‏كه چگونه كودكى را از دست داده‏ام، نه اسكناسهايم را". ناباکف در كتاب سواحل ديگر به اول خاطرات‏كودكيش در ملك "وايرا" اشاره مى‏كند. "وايرا" يكى از سه محلى است كه ناباکف‏ها تابستان را در آن مى‏گذرانند. او در 1911 وارد مدرسه تنیشف می شود. در کودکي ناباکف به پروانه‏ها علاقه خاصى نشان ‏می داد و آثارى را كه مربوط به پروانه سانان‏بود، از ده سالگى مطالعه مى‏كرد و اولين شعر خود را در 1914 ‏سرود.
در 1916 جزوه‏اى با عنوان Stikhi (شعر در زبان روسی) شامل شصت و هفت قطعه شعر او در مجموعه آثار نويسندگان پترزبورگ به چاپ ‏رساند. در 1917 پدر او به مجلس راه مى‏يابد. سپس در اواخر سال 1917 به "كريمه‏" در نزديكى "يالتا" پناه مى‏برد.

لطفاً برای خواندن بقیه به ادامه مطلب بروید

جمعه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸ ساعت ۱۱:۵۵ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

داستان طنز - شهردار لایق از عزیز نسین

عزیز نسین از زبان خودش (1)

نوشته‌ی : عزیز نسین- سال 1968

برگردان: ژاله‌ی صمدی

پدرم در سیزده‌سالگی از یکی از روستاهای آناتولی به استانبول آمد. مادرم هم وقتی خیلی بچه بود از روستای دیگری در آناتولی به استانبول آمد. آن‌ها مجبور بودند سفر کنند تا یک‌دیگر را در استانبول ببینند و ازدواج کنند تا من بتوانم به دنیا بیایم. حق انتخابی نداشتم، به همین دلیل در زمانی بسیار نامناسب، در کثیف‌ترین روزهای جنگ جهانی اول، سال 1915؛ و در یک جای بسیار بد به نام جزیره‌ی هیبلی، متولد شدم. هیبلی، ییلاق پولدارهای ترکیه در نزدیکی استانبول است و از آن جا که پولدارها نمی‌توانند بدون آدم‌های فقیر زنده بمانند، ما هم در آن جزیره زندگی می‌کردیم.

لطفاً برای خواندن بقیه به ادامه مطلب بروید

شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۸ ساعت ۸:۵۷ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

شبی که تختخواب افتاد

نوشته : جیمز تربر

ترجمه : منوچهر محجوبی

نقاشی ها از : جیمز تربر

در باره نویسنده: *

جیمز تربر James_Grover_Thurber طنز نویس و هنرمند موفق آمریکایی در سال 1894 در شهر كلمبوس ايالت اوهايوي امريكا بدنیا آمد. چشم هاي او در كودكي در تصادفي آسيب ديد و به تدريج ضعيف شد تا اینکه نابينا شد و در سال 1961 درگذشت، از او میراثی با ارزش از نوول ها و قصه های کوتاه فراوان بجا مانده است.

تربر در 1913 به دانشگاه اوهايو راه يافت اما با آغاز جنگ جهاني اول تحصيلاتش را تا سال 1919 ناتمام گذارد . در طول اين جنگ ، ابتدا در واشنگتن و سپس در پاريس به كار پرداخت. تربر پيش از اينكه با هارولد راس ، سردبير مجله زيبا و معروف نيويوركر ، ديدار كند در شهر زادگاهش ، كلمبوس و نيز پاريس و نيويورك به كار خبرنگاري مشغول بود. ديدار با هارولد راس در 1927 سرآغاز همكاري او با اين مجله گرديد و به عنوان يكي از سردبيران آن به كار پرداخت . جيمز تربر ازين پس بسياري از داستانها ، مقاله ها و نقاشي هاي خود را در همين مجله به چاپ رساند . خلق و خو، لحن مشخص و شيوه و سبك او جزئي جدائي ناپذير از نيويوركر شد . بسياري از آثار تربر هجوآميز است . آدم هاي سرگشته آثار او با دلتنگي در جهان توضيح ناپذير گام برمي داردند، آدم هايي كه به گونه اي خنده آور با جهان خود در جدالند . در اين آثار تشتت، حماقت و احساس پوچي ، كه تمدن به انسان ها مي بخشد ، ديده مي شود .

لطفاً برای خواندن بقیه به ادامه مطلب بروید

شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۷ ساعت ۷:۲۸ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

اگر تلفن دم دست آدم باشه هیچ کاری مشکل نیست

نوشته : جروم ک. جروم


در باره نویسنده:

"جروم ك. جروم" Jerome K. Jerome رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس انگلیسی، یكی از فكاهی‌نویسان معروف و مطرح جهان است. این رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس انگلیسی در سال 1859 به دنیا آمد و سال 1927 از دنیا رفت. او در لندن تحصیل كرد و به مشاغل گوناگونی مثل كارمندی راه‌آهن، آموزگاری، بازیگری و روزنامه‌نگاری پرداخت. داستان‌های او عبارتند از : "سه مرد در یك قایق" و "افكار یك بیكاره"، "سه مرد بر فراز بمل" و "پاول كلور" و نمایشنامه‌های "باربارا" و "مسافر طبقه سوم رو به حیاط" .

رمان "سه مرد در یك قایق" وی چندی پیش با ویرایش "شادروان عمران صلاحی" و از سوی انتشارات معین منتشر شد. وی این رمان را بر اساس ترجمه فردی ناشناس به نام "م.ت. سیاه‌پوش" كه سال 1324 منتشر شده ویرایش كرده است.

لطفاً برای خواندن بقیه به ادامه مطلب بروید

چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۱۰:۶ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

داستان طنز

من پدر بزرگ خودم هستم

نوشته: مارک تواین

بعضی وقتها که تنها هستم و با خودم حرف میزنم، اطرافیانم با نگاههای عجیبی تماشایم میکنند و حتماً پیش خودشان میگویند : " بیچاره عقلش را از دست داده " .... یکی از همین ها که با من سابقه دوستی چندین ساله داشت یکروز پیشم آمد و احوالم را پرسید. وقتی سرگذشتم را برایش گفتم تصدیق کرد که نه تنها دیوانه نیستم بلکه خیلی از عاقلها هم عاقلترم. حالا برای اینکه شما هم این فکر پوچ را از سرتان بیرون کنید سرگذشتم را برایتان تعریف میکنم :

دو سال پیش در مجلسی که نمیدانم به چه مناسبتی تشکیل شده بود با زن بسیار زیبائی آشنا شدم. چون این زن بعداً بعقد من درآمد اگر بخواهم در باره زیبائی جزء جزء اعضایش شرح بدهم موضوع ناموسی میشود و چندان خوش آیند نیست و همینقدر میگویم که زن قشنگی بود و مخصوصاً مجبورم بگویم زیبا بود، برای اینکه وقتی میخواهم بگویم این زن چهل و یک سال داشت مسخره ام نکنید . و البته میدانید که من اولین مردی نبودم که با زن مسن ازدواج کردم و چه بسا پیش از من اشخاص بزرگ و ثروتمند چنین کاری کرده اند .

او شوهر نداشت، یعنی شوهرش مرده بود و یک ثروت سرشار و یک دختر 22 ساله ماترکش بود .

پیش خودم حساب می کردم : " نباید حماقت کرد هرچند که او چندین سال از من بزرگتر است، اما در مقابل، خانه بسیار خوبی دارد و ضمناً ثروتش هم از پارو بالا میرود و حالا دیگر وظیفه منست که شکر گزار مرد خیّری باشم که چنین زن زیبا و چنان ثروت سرشاری را برای آدم خوشبختی مثل من گذاشته و زحمت را کم کرده است .

انشاالله دختر 22 ساله او هم بزودی شوهر میکند و من میمانم و اینهمه نعمت بی سر خر .

خیلی زودتر از مدتی که من حدس میزدم – یعنی بیست روز پس از عروسی من و مادرش، شوهری برای دخترک پیدا شد و اورا با سلام و صلوات بخانه داماد فرستادم.

لطفاً برای خواندن بقیه به ادامه مطلب بروید

چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷ ساعت ۵:۲۴ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

صبح زود پانزدهم اوت 1518 در کوچه "نیزارتنگ" تاجری بنام دوگزینس را با نیزه ای که از پشت مقتول وارد و از سینه او خارج شده بود، از پا در آورده بودند و مامورین انتظامی نسبت به آهنگری بنام "توماس میلیو" که ساکن " سن بار تولومه " بود ظنین شده و دستگیرش ساختند. آهنگر اظهار داشت که شبهای چهاردهم و پانزدهم ماه اوت را در یکی از اصطبلهای دهکده " گاستله" گذرانیده و فاصله دهکده تا شهر آنقدر زیاد است که نمیشود نیمه شب در گاستله و صبح زود در شهر بود .

دو نفر شاهد بنامهای "مالوز" و "متی" اظهار داشتند که میلیو را اوایل شب در کوچه سن بارتولومه دیده اند ولی مطمئن نبودند که حتماً خود او بوده، بلکه ممکن بود شخص دیگری را بجای او گرفته باشند.

بدنبال این جریانات ، میلیو را باطاق شکنچه بردند او را لخت کردند و دستهایش را از پشت بستند.

بازپرس گفت: " انکار و لجاجت فایده ندارد، اقرار کن.... "

میلیو جواب داد: "اگر تمام شکنجه های جهنم و بلاهای روزگار را سر من در بیاورید محال است یک کلمه بیشتر از آنچه که میدانم و گفته ام، بگویم . "

دست های بسته اش را با طناب به قلابی آویزان کردند و بالا کشیدند. با حالت گریه به حضرت مریم سوگند یاد کرد که اطلاعی از جریان قتل تاجر ندارد. مامورین – باشاره بازپرس – شکنجه را سخت تر کردند تا حرف بزند و چیزی در زمینه قتل بگوید، ولی او باز هم گفت : " چطور ممکن است من در اصطبل یک ده باشم و در همان ساعت تاجری را در شهر بکشم ؟" و در ضمن اضافه کرد: " آقای بازپرس اصل تجاوز اینست که شما نسبت بمن انجام میدهید، خدا شاهد است من گناهی ندارم. "

بازپرس بدون اینکه گوشش بدهکار باشد، طنابی را که به پای متهم بسته بودند قدری تاب داده محکمتر کرد و بعد هم دو سنگ بزرگ بسر طنابها بست. آهنگر از شدت شکنجه فریادش بلند شد و بعد از چند لحظه التماس گفت: "ترا بخدا پائینم بیاورید، همه چیز را میگویم."

میلیو به قتل دوگزینس اعتراف کرد و طناب را از قلاب باز کردند. بازپرس: "حالا جریان قضیه را شرح بده، تاجر را چطوری کشتی؟"

- "با شمشیرم مثل خیار تر به دو نیمه اش کردم. "

بازپرس فریاد زد : "مامور .... آویزانش کن."

متهم بدبخت بار دیگر شروع به التماس کرد و گفت: " چرا شکنجه ام میدهید؟ منکه قبول کردم دوگزینس را کشته ام ؟"

- "درست است، ولی گفتی با شمشیر کشته ام، راستش را بگو، با چه کشتی؟"

- "آقای بازپرس ، بخدا یادم نمیاد، چون هوا بقدری تاریک بود که چشم، چشم را نمی دید."

یک لیوان آب جوش به پشت گردنش ریختند و گفتند: "فلسفه نباف، بگو تاجر را به چه وسیله کشتی؟"

میلیو فریاد کشید: " با مشت کشتمش."

- "دروغ است."

- "با طناب خفه اش کردم."

- " دروغ .... دروغ محض است."

- " دارش زدم. "

- "دروغ است .... "

- " آقایان ، شما را بخدا خودتان بگوئید با چه وسیله ای کشتمش؟ آنچه بنظرم می رسید همینها بود که گفتم . "

- "با نیزه کشتیش."

- "بسیار خوب، با نیزه کشتمش."

از قلاب پائینش آوردند و دستهایش را هم باز کردند بازپرس گفت: " انشاالله حقیقت را اقرار کرده ای مبادا از ترس شکنجه اعتراف کرده باشی ؟".

- ...... .؟

بازپرس که جوابی از متهم نشنیده بود بار دیگر دستور داد او را از قلاب آویزان کنند و بعد با خشونت گفت: " اعتراف کن، اقرار کن که از ترس شکنجه ارتکاب قتل را بخود نبسته ای." میلیو از شدت درد بخود می پیچید باز هم شروع بناله و التماس کرد: "نخیر آقا، من به حقیقت ایمان دارم و حقیقت را می پرستم و به همین جهت حقیقت امر را گفتم."

پائینش آوردند. بازپرس دستور داد سوگند یاد کند.

متهم: "قسم می خورم آقای بازپرس، بمقدسات قسم میخورم ."

بازپرس جواب داد : " این احمق را آویزان کنید."

کمی بعد بازپرس، از پائین سرش بطرف میلیو که بالای دستگاه شکنجه بود بالا گرفته و گفت : "اقرار کن که قسم دروغ نخورد ه ای."

- "چشم آقا بحقیقت قسم میخورم."

متهم را پائین آوردند. بازپرس دستور داد : "آویزانش کنید."

آویزانش کردند. بازپرس بار دیگر گفت: "اقرار کن که وقتی حقیقت را شرح دادی واقعاً حقیقت را گفته ای و هیچیک از حرفهایت دروغ نبوده."

- "به خدا حقیقت را گفتم."

او را پائین آوردند . بازپرس گفت: "پس اقرار کردی که مرتکب این جنایت شده ای؟ حالا تحویل دستگاه گیوتین میشوی. فقط باید به موجب قانون دوباره دیگر شکنجه ببینی. "

ولی قبل از آنکه " قانون" اخیر بموقع اجرا در آید ناگهان یکی از مامورین آگاهی با عجله وارد اطاق شد و گفت : " آقای بازپرس، میلیو بیگناه است، او راست میگوید که شب وقوع جنایت در اصطبل ده خوابیده بوده قاتل اصلی را دستگیر کردیم، اقرار هم کرد و دلایل زیادی هم در دست داریم . "

بازپرس سرش را پائین انداخت و گفت: "ولی خیلی دیر شده است . هرکس زودتر اعتراف کرده باشد او بجزای قتل می رسد. چون میلیو قبلاً اعتراف کرده است، اعدام خواهد شد."

- "آخر میلیو بیگناه است."

- "این برای من اهمیتی ندارد، حرف من یکی است، هر چه گفتم باید اجرا شود."

میلیو که سخنان آنها را با دقت گوش میداد نفسی براحتی کشید و گفت: "خدا راشکر. اگر اینهمه شکنجه ای که تحمل کردم هدر میرفت واقعاً ناراحت میشدم ..... "

*********

منبع : کتاب حضرت فیل ( مجموعه 12 داستان فکاهی – انتقادی ، نشریه شماره 8 توفیق – خرداد 1347) – ص 17 الی 25

انتخاب : محمد مهدی حسنی

چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷ ساعت ۱۱:۲۲ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

داستان طنز (معرفی بخش جدید وبلاگ)

همراه با مقدمه ای :

از شادروان دکتر عبدالحسین زرین کوب، بر کتاب حضرت فیل (کتاب توفیق)

این بخش، بخش تازه ای است که به وبلاگ اضافه می شود و همچون لطایف القضا خواهد بودُ یعنی کوشش ما در این بخش جمع آوری داستانهایی ادبی با موضوع حقوقی ( مسائل مربوط به قضا، قاضی، وکیل، دلیل، گواه، احوال شخصیه و ... ) است که می تواند شامل داستانهای فکاهی فارسی یا آثار طنز داستان نویسان بزرگ جهان (ترجمه شده) باشد.

هدف ما سوای جنبه اصلاحی و اجتماعی و حکیمانه طنز، زدودن خشکی و جدّ بودن مطالب وبلاگ، و فراهم آوردن موجبات انبساط روح و شادی خاطر است.

اجازه می خواهد به جای ورّ و روده درازی شخصی، در ادامه بحث عیناً قسمت هایی از نوشته دانشمند و ادیب بی همتا، شادروان دکتر عبدالحسین زرین کوب که به عنوان مقدمه کتاب حضرت فیل ( مجموعه 12 داستان فکاهی – انتقادی ، نشریه شماره 8 توفیق – خرداد 1347 ) منتشر شده است، تقدیم خوانندگان محترم وبلاگ می شود :

طنز نویسی تعبیه یی است هنرمندانه، که در وجود انسان اشک را به لبخند تبدیل می کند و درد را بشادی.

ظرافت طبع هنرمنست که می تواند این لبخند محجوب را که درون هر اشک، درون هر درد، و درون هر زندگی پنهان است بیرون بیاورد، جلوه دهد، و آن را بجای اشک و دردی بنشاند که بی انصراف از آن روح نمی تواند شوق و شادابی خود را حفظ کند و با یأس و بدبینی کشنده نیفتد .

با این تعبیه ظریف است که انسان توانسته است حتی در نامساعدترین احوال تاریخ خویش آنچه را در دل دارد بی ترس بیان کند و در عین حال کسانی را نیز که افشاء آنچه وی در دل دارد، بزبان آنهاست زیاد نرنجاند و به خشونت و خیره سری بیشتر وادار نکند.

ازاین گذشته بسا که در یک طنز استادانه، خواننده می تواند نه "بر" قهرمان حکایت – قهرمان مورد طنز- بلکه "با" او بخندد، از آنکه طنز نویس حتی می تواند قهرمانی را که در وجودش یک چیز خنده دار مورد طنز هست تبدیل کند به یک کاشف – کاشف آن چیز و اینجاست که طنز باوج می رسد و لطف و ظرافت آن مانع میشود از آزردگی ها و خشونت ها .... بله، این لبخند محجوب معمائی، در زندگی انسان همه جا هست، نکته آن است که آنرا بتوان بیرون آورد و شناخت.

حتی در جدی ترین و عبوس ترین چهرهای زندگی نیز لامحاله یک چیز خنده دار هست. اما تنها دقت و هوشمندیست که آن را می تواند کشف کند. آن هم در صورتیکه از یک دیدگاه درست بآن نگاه کند.

از مرگ چیزی دردناک تر هست. مرگ که سوغاتی جز اشک و آه ندارد و قلب را در طوفان درد و تاثر خفه می کند؟ اما همین مرگ پس از وحشت و درد برای یک هوشمند نکته بین که از دیدگاه درست بآن نگاه می کند پوچ است و خنده دار. موجود پر قدرتی که در گیر و دار غرور بد فرجام خویش میخواهد تمام کائنات را لگام بزند وحرکات اجرام آسمانی را نیز بدلخواه خویش نظم و نظام بخشد یک دفعه در یک چشم بهمزدن بخاک می افتد، نه اراده دارد نه حرکت، نه میتواند از جا تکان بخورد و نه حتی یک مگس را میتواند از خود دفع کند و تمام قدرت و اراده پایان ناپذیر لجام گسیخته اش باد هوا میشود و تمام .

کسی که از یک نظرگاه بلند، و دور از تاثرات قلبی، باین غرور در خاک رفته می نگرد، نمیتواند از خنده خودداری کند و باد و بروت "یارو" را در خور یک خنده عارفانه نبیند .

این خنده ها شاید بیش از حد جدی و بیش از حد دردناک باشد، اما مگر در زندگی – در حیات روزانه- هم چیزهایی دردناک بسیار نیست که بیش از یک لبخند طنز آمیز نمی ارزد .

هم زرنگی ها و سادگی های بیش از حد مایه خنده میتواند شد و هم خست ها و ولخرجی های بیش از حد .

آیا نمایشنامه خسیس مولیر را دیده اید؟ در وجود این آقای " هاپارگون" خست یک درد بی درمان است. بله، این خست نفرت انگیز پیرمرد که خود وی آنرا صرفه جویی میخواند و احتیاط، برای اهل خانه که زیردست وی محکوم به گرسنگی و محرومیت دائم هستند البته دردناک است و سرشار از محنت و اشک. اما از دیدگاه کسی که خودش با این عذاب دردناک محکوم نیست چه؟ چنین کسی که از دیدگاه درست بکارها می نگرد و می بیند خسیس بی نصیب از ترس آنکه مبادا یک روز، ولخرجی او را بگدایی بیندازد تمام عمر را مثل یک گدا زندگی می کند، تمام وجود وی را چیزی می یابد مضحک و مسخره آمیز.

بدینگونه، هر چیزی در زندگی انسان یک جنبه مضحک دارد که فقط کسی میتواند آن را بدرستی کشف و درک نماید که از دیدگاه مناسب ببیندش و دور از خشم و تاثر.

این دیدگاه اهمیت بسیار دارد زیرا بی آن جنبه مضحک آور کشف شدنی نیست . آنچه ظرافت"Humour" نام دارد و اثار طنز نویسان را برای ما جالب و دلآویز می کند در همین نکته است که این نویسندگان توانسته اند از دیدگاه مناسب بدنیا نگاه کنند و بدین ترتیب پوچی دردانگیز اما غالباً خنده داری را که در آن هست کشف و بیان نمایند .

نویسنده و فکاهی نویس حاجت ندارد که برای شکار مضمون خنده دار ساعتها در کمین حوادث بنشیند و از رویدادهای زندگی آنچه را با مقصود وی مناسبت دارد برگزیند. در هرچه بنگرد می تواند مضمونی را که مطلوب اوست پیدا کند بشرط آنکه از دیدگاه مناسب بدنیا نگاه کند. زندگی پر است از چیزهای خشم انگیز که آدم های سختگیر را دیوانه می کند اما از نظر کسانی که به آسانی درک می کنند آدم تمام دنیا را نمی تواند با خواست و اراده خویش منطبق نماید، باهوش ظریف نکته یاب خود جنبه های مضحک آن چیزها را کشف می کنند و از درد و مصیبتی که ره آورد خشم و تاثر است خود را منصرف می دارند .

نویسندگان آثار فکاهی که این نمونه یی از طرز فکر و بینش آنهاست این جنبه های مضحک زندگی را برجسته تر نشان می دهند و بارزتر. در تمام بنیادهای "Institutions" انسانی این جنبه مضحک وجود دارد و درهمه گوشه و کنارهای زندگی آن را می توان یافت .

در بین بنیادهای اجتماعی هیچ چیز جدی تر، خشن تر، و بیرحمانه تر از عدالت نیست. از عدالت که همه جا همراه است با استنطاق، مجازات، حبس، و حتی شکنجه .

خوب، باز اینها یک حرفی است اما اعدام چه؟... در باره اعدام هیچ درست فکر کرده اید که چیست؟ یک گنهگار را جامعه بسبب تجاوزی که وی به حدود و حقوق آن کرده است مجازات می کند. حبسش می کند و او را از آزادی که شاید بتوان گفت باین صورت که در جوامع انسانی هست جامعه و نظم و انضباطش آن را بوجود آورده است – محروم می کند. این البته نامعقول نیست و راهی بدهی می برد، چیزی را که جامعه باین آدم داده بود حالا از او پس می گیرد. اما در مورد اعدام چه؟

آیا حیات این خور و خواب و خشم و شهوت ناچیز را که حتی گاو و استر و مار و مور هم از آن بهره دارند، جامعه باین آدم داده است تا حق داشته باشد آن را با یک حکم، با یک رای، و با یک مشورت از وی باز پس بگیرد؟

بعلاوه اگر جامعه – روح انسانیت را می گوئیم – بزبان آید آشکارا نخواهد گفت که من در هیچ یک ازین بنیادهای انسانی نماینده یی ندارم و این آقایان حاکم و قاضی و وکیل دعاوی و مستنطق و مدعی العموم را که بنام من حرف می زنند بهیچوجه نمی شناسم .

با این همه فریاد این زبان بسته - جامعه را عرض می کنم – بجایی نمی رسد. قانون عدالت اجرا میشود و بدبخت متهم محکوم . بسیار خوب، آن متهم که از دیدگاه خویش ، دیدگاه عادی، باین محکمه نگاه می کند آن را چه می بیند ؟ یک قتلگاه ، یک سلاخ خانه؛ که آقای مدعی العموم با تمام عمله جات دستگاه خویش در آن جز به سر بریدن و شقه کردن و پوست کندن متهم راضی نمی شوند. برای آنها قضیه البته جدی است و قانون نمی تواند شکار خود را از دست بدهد. اما کسی می تواند جنبه مضحک قضیه را کشف کند که به قانون و جریانش نگاه کند، و بخشونت و سردی آنها.

اینجاست که ماهیت واقعی قانون و مجریان برملا میشود و قانون و مجریان آن عبارت میشوند از وجودهایی کور، بیرحم و آکنده از قساوت.

فقط وقتی این بیرحمی کور و سفاهت آمیز قانون آشکار میشود، می توان جنبه مضحک آن را شناخت . بله، از دیدگاه یک فکاهی نویس است که عدالت، با وجود تمام اسباب و وسایل وحشت انگیزی که دارد، با وجود استنطاق، شکنجه، پاسبان، نطق و خطایه، لباس سیاه و کلاه شاخدار که همه برای ترسانیدن خلق خدا اختراع شده است، باز چیزیست خنده دار. نه!!

آیا آدم هایی که در ظاهر چشم بینا و عقل سالم دارند، وقتی مرتکب سفاهت میشوند ما را خنده می گیرد؟ بله . در واقع خنده تا یک اندازه ناشی از همین نکته است. دلم نمی خواهد در مقدمه یی که بر یک مجموعه داستانهای فکاهی می نویسم آن قدر اسم های قلمبه و نامأنوس حکماء و نقادان مختلف را ذکر کنم که خواننده ذوق و لذت داستانها را فراموش کند اما سربسته عرض می کنم که خنده را بسیاری از حکماء ناشی دانسته اند از اینکه خنده کننده نوعی تفوق احساس می کند بر کسی که وی بر او می خندد، خاصه تفوق بر عقل و فهم او.نه!

آیا عدالت وقتی در مورد آقای توماس میلیو (قهرمان داستان "عدالت" که بعنوان نخستین داستان تقدیم خوانندگان محترم وبلاگ می شود) انجام میشود - اما کدام متهم هست که تاحدی توماس میلیو نباشد؟ - سفاهت است حتی چیزی آنسوی سفاهت؟ اما اگر میلیو باین سفاهت تسلیم میشود چه چاره یی دارد. مگر می تواند دست تنها با یک جامعه، یا یک چیزی که بنام او سخن می گوید، به پیکار برخیزد ؟

خوب، یک قصه فکاهی که شما را بر سفاهت این نوع عدالت می خنداند شاید یک روز سبب شود که در کنار یک میلیو – یک توماس میلیوی دیگر قرار گیرید و او را دیگر تنها نگذارید. شاید ....

... در ادبیات، نوشتن چیزهای فکاهی، بی شک دشوارتر و ظریف تر ازنوشتن چیزهای جدی است . یک جای دیگر درین باره بحث کرده ام و گمان دارم درک و فهم چیزهای مضحک، طنز و لطیفه – هوش انسان را بمبارزه می طلبد نه قلب او را.

یشتر مردم از حیث قلب و احساس با هم شباهت دارند، تفاوت مراتب در عقل است و هوش. پیداست که ابداع چیزی که هوش و عقل اکثر مردم را ارضاء می کند مهارت و قدرت بیشتر می خواهد تا ابداع اثری که فقط با قلب مردم سر و کار دارد و با احساس آنها . بسیاری فکاهی نویسان در واقع نوابغ بزرگ بوده اند.

مارک تواین با لطیفه های خویش تمام امریکا و انگلستان را تسخیر کرد و می گویند یک بار ابراهام لینکتن رئیس جمهور امریکا جلسه هیات دولت را تعطیل کرد تا یک اثر او را با فراغت خاطر مطالعه کند .

چخوف یک طنز نویس جدی بود که میتوانست " ابتذال" را – هر قدر در نقاب جلال و جبروت ظاهری روی پنهان کرده باشد – بی نقاب کند و برملا.

این طنز نویسان غالباً قاضی هایی هستند خشن و سخت گیر که می خواهند ابتذال و بی عدالتی را محکوم کنند و منفور.

انتخاب و ترجمه آثاری از اینگونه نویسندگان، البته ذوق لطیف می خواهد و قریحه روشن . اما این مجموعه آیا ترجمه یی چندست از این گونه آثار ؟ در حقیقت لحن عبارت بقدری فارسی است و اشخاص داستان باندازه ای طبع و نهاد انسانی دارند که این داستانها را بآسانی نمیتوان ترجمه خواند. طنز نویسی، مخصوصاً برای عامه، زبانی دارد که ورای زبان داستانهای جدی است. تنها عبارت از بکار بردن لغات شکسته و عامیانه نیست. بکار بردن الفاظ و تعبیراتی است که خودشان می توانند از راه تشبیه و کنایه چیزهای جدی را تبدیل کنند و به چیزهایی مضحک.

دهخدا، نویسنده چرند و پرند های صور اسرافیل اولین کسی بود که در فارسی این زبان را شناخت و درست بکار برد . این زبانی است که همه طنز نویسان ما به سرّ آن راه نبرده اند . نمیدانم داستان " کباب غاز" جمال زاده را خوانده اید یا نه ؟ این، یک داستان چخوفی است آکنده از لودگی و ظرافتی که در طرز و برخورد همقطارهای اداری است، در چهل سالی پیش از این – اما لغتهای نامانوس و تعبیرات آخوندی که در آن قصه هست فهم آن را امروز برای عامه مشکل میکند و لذت بردن از آنرا مشکلتر. اما " توفیق" این زبان را خیلی خوب بدست آورده است و خیلی هم استادانه مهارش کرده. شاید برای شما که این یادداشت را میخوانید این نکته چندان مهم نباشد اما برای من که سروکارم با درس و بحث زبان فارسی است و با ادبیات آن ؛ نکته یی است مهم و یاد کردنی .

چون از ادبیات فارسی سخن در میان آمد باید این نکته را هم بیفزائیم که :

طنز نویسی در ادبیات ما گه گاه بیش از حد لازم آلوده بشوخیهای راجع به امور جنسی شده است. درست است که این کار هم به سوزنی و عبید زاکانی و ملا دوپیازه و یغما و قا آنی و ایرج و امثال آنها اختصاص ندارد، درست است که در اروپا هم از لوسین"Lucidn" یونانی گرفته تا بوکاچیو"Boccacio" ایتالیایی و رابله "Rabelsis" فرانسوی بیشتر لطایفشان از همین گونه بوده است اما آنچه طنز قدما را به هزل و – حتی – وقاحت میکشاند ظاهراً تا حدی سببش یک عکس العمل ذهنی آنها بوده است برضد ریاکاران و زاهد مآبان که نوعی ادب پوچ لفظی را امتیازی میدانسته اند برای خویش ....

نوشته و انتخاب : محمد مهدی حسنی

مشخصات
چه بگویم ؟     (حقوقی، ادبی و اجتماعی) این وب دارای مباحث و مقالات فنی حقوقی است. لیکن با توجه به علاقه شخصی،  گریزی به موضوعات "ادبی" و "اجتماعی"  خواهم زد. چرا و چگونه؟  می توانید اولین یاداشت و نوشته ام در وبلاگ : "سخن نخست" را بخوانید.
  مائیم و نوای بینوایی
بسم اله اگر حریف مایی
               
*****************
دیگر دامنه  های وبلاگ :
http://hassani.ir

* * * * * * * * * * *
«  کليه حقوق مادي و معنوي اين وبلاگ، متعلق به اینجانب محمد مهدی حسنی، وکیل بازنشسته دادگستری، به نشانی مشهد، کوهسنگی 31 ، انتهای اسلامی 2، سمت چپ، پلاک 25  تلفن :  8464850  511 98 + و  8464851 511 98 + است.
* * * * * * * * * * *
ایمیل :
hasani_law@yahoo.com
mmhassani100@gmail.com

* * * * * * * * * * *
نقل مطالب و استفاده از تصاوير و منابع این وبلاگ تنها با ذکر منبع (نام نویسنده و وبلاگ)، و دادن لینک مجاز است.  »