یکشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۸ ساعت ۸:۵۲ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

۱ - کودک شعر

ساده، چون کودک نگاه تو- که همه را به همدلی فرا می خواند.

کوتاه ، چون آه، که در حسرت فروخورده ای، غرقه شده ام.

پاک، چون شیره جان یلدا - مام مهر- که به منش خورانده اند .

نگاه کن! شعر من چه کودکانه در کوچه ها می دود.

محمدمهدی حسنی - 21/2/88



۲ - مویه

برای محمد رضا لطفی

سیم ها، با نای من سخن می گویند

و بر کاسه تار، خونابه دل من، لب پر می خورد.

زخمه اش، نازک ترین استخوان سینه من است

و کوکش، با انحنای صبرمن گره خورده است.

انگشت های او، چشم های من می شود

محمدمهدی حسنی 15/9/87

شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷ ساعت ۸:۲۴ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

محاق

لب نهادن، بر لبان پلاسیده زمین،

غمزه شب پره آسمان، در منظر مرد

و جنبیدن دغدغه های او

در زهدان گرگی ماده.

کوهها - که حسرت بلند زمین اند -

سکوت خود را به پوی و تک گرگ های یله دشت می بخشند.

صدای قیچک کولی سحر

نشستن شبنم برصورت گلها و علفها

وزیدن باد سمّی از دل وارفته زمین

که گریه ی مرد و تری گلها را می زداید

گویی، وارنگی کلبه خموش شاعر

با هیچ آبی شسته نمی شود .

مشهد - 15/4/83

دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷ ساعت ۳:۱۳ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

ابتدا و انتهای خلقت

مرواریدی نیم رس در میان صدفی سفید

- د ر ملتقای ساحل آرام و شرنگی دریا - .

خمیر مایه پائیز را

در پاتیلی از سبز دانه های بیخته بهار و آهنگ ملایم رود تابستان ریخته ام

- تا در یلدای زمینیان - در تنور گرم سینه ام و سینه ات

نان سازم و میان برادران هم نهاده تقسیم کنم.

عجبا که رنگ ما در چهار گوشه زمین متفاوت است :

زرد ...

همچون ، دهان خشکیده و خشتی برادرانم در دل دیوار چین

تاولی چرکین، بر صورت بزگ کرده فغفور بزرگ .

سفید ....

همچون کام پر برف خواهرانم و پستانهای زمخت بی شیرشان

که آمد و شد کند دستان شان ، آلپ را ساخته اند

سیاه ...

به مانند استغاثه چشمان عمو زاده هایم

در بهت پیچده گی ماهیچه های جادوگران، در ساحل نگامی.

سرخ ...

چون رنگ نگون چادر نشینان اتازونی

که گوشتشان در چکاچک دندان های همخونم، مزه وحشی بوفالو ها را گرفته است .

***

در تپه ای که بر فراز آن پیر پائیز حکم میراند

بر لبهای من نی لبکی است، که سرخود می نوازد

گاهی شاد، آوازی برای تولد فرزند ناصره

گاه حزین و شماره دار،به اندازه قدم های اوکه صلیبش را بدوش می کشد

و آنسوی تر

برادرانم با سوختن نی لبک من، ضماد آتش را بر زخمهایشان می مالند

در میان نمک سار تنه بزرگم، قلبم با شک و تردید سخن می گوید

و رطوبتش را به چشمانم وام داده است

مغزم توده ای لزج از کرم های کوچک

طعمه هایی بر سر قلّاب صیاد زندگی، که رنگ و طعم زرد چوبه را دارد

و سینه ام که پر از هوای دود آلود دوزخ است و بر کامم فلفل مرگ می نشاند .

***

عجبا !!

من در ابتدای خلقتم

و قلب تازه فرشته ای را، در سفره زمین با کارد قسمت می کنم

و خود و برادرانم در شکار دریا

تکیه گاه تن خسته مان را آرواره کوسه حرص زمین قرار داده ایم

***

عجبا !

من در انتهای زمین ایستاده ام

وتو گویی در سوی دیگر ، برادرانم مشغولند

شلاق میزنند ....

و شلاق می خورند.

شلیک میکنند ....

و گلوله می خورند....

می میرند ...

و تشییع می کنند ....

***

دیگر مجال نان پختن و خوردن نیست

باید با کودک بزرگ زمین همراه شوم

از کنار دیوار بزرگ چین بگذرم، در کنار جسم طلسم شده سنگی برادرانم التجاء کنم

و لبان سرد و پلاسیده خواهرانم، را در کوهستان های بکر ببوسم

و در هیاهو حلقه رقص برادران سیاهم، پاهای خدایان را لگد کنم

و بر دیپلماسی حرام زادگان همخونم، در بزرگترین کاخ جهان آب دهان پرتاب کنم

باید بخوابم

و در جعبه سفید رسمی چوبی عاج

با انگشتان لرزان الرحمن حکّاکی کنم

و بخواهم

که خاکستر تابوتم را در رود سند ریزند .

***

اینک

من در انتهای خلقتم

و در میانه صدف تهی زندگی

و شروع زمین ...

مشهد 6/10/63

تصویر برگرفته از سایت : crystalinks.com

یکشنبه ۳ آذر ۱۳۸۷ ساعت ۷:۴۲ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

خوابِ شاعر

تق

تق

تق

فشار دستان زمخت گزمکان اضطراب

بر کوبه درب کوچک باغ .

آواز چکاوکها ، خاموش می شود .

گرپ

گرپ

گرپ

سریدن چکمه های هول

بر صورت ملایم علف های باغ

لانه های امن خراب می شود.

پچ

پچ

پچ

در گوشی موزیانه گزمکان

و صورت به هم ریخته قاصدک ها ،

پروانه ها، پرواز را از یاد می برند.

شلپ

شلپ

شلپ

فرود شلاق، بر تن سیمین جوی

عطسه ماهیان کوچک، بند می آید.

فش

فش

فش

بوسه زهرناک مار،

ساق نازک شعر سیاه و متورم میشود .

خس

خس

خس

نفس های داغ و تبدار شاعر

اوازشلاق گزمکان

وزهرمارها

به بیرون باغ، به سنگلاخه می گریزد.

انگار شاعر خواب می بیند .

مشهد 29/3/81

سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷ ساعت ۶:۵۷ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

دایره قسمت

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشـــــد (حافظ)

مسافر قطار ابدیتم ،

چونان پدرم٬ آدم و مادرم٬ حوا؛ در سفر عمر .

و بسان خواهر و برادران دیگرم

- این خیل بندیان تقدیر –

در هر ایستگاه سوار و پیاده می شوم

در اولین ایستگاه ٬ بدنیا آمدم ٬

تولدی که بسان کودکی مرگ می مانست .

من عصاره غم فرشته ای بودم، از جنس بهشت٬ در باغ سنگی زمین .

و خاطره ای محو ، ازهم آغوشی اجباری باکره ترین نسترن باغ و پاسبان پائیز

چون شلکی ٬ نه ماه به دالان تنگ و تاریک رحم٬ میهمانش بودم ٬

تا اذن حضور٬ در مانداب بزرگتر زمین را در یابم .

وقتی مادرم تریاق درد را به یکباره نوشید٬

متولد شدم .

عجبا که خواستگاه پروازم ، سوی زمین بود و خاکی شدن...

با این همه، او مرا چون زهره و ناهید در آسمان می خواست

در دامان او پرورش یافتم ٬

در حالیکه شیر فراموشی می خوردم.

او می دانست :

باید بزرگتر شوم

و پهلویم آماده و چاق تر

و دشنه همعنان همخونم – قابیل - تیزتر.

*******

در سفر خود ٬

در ایستگاههای بعدی نیز

سوار و پیاده شدم

در کودکی٬

حکایت نبشته سرگذشت قومم را

به ارتفاع حمق طوطیان از بر می کردم.

زمانی،

لبریز شوق و بازی کودکانه ٬ در کنار سفره هفت سین

گیس بافته ٬ دختر بهار را می کشیدم .

و نیشگونش می گرفتم، وچون می گریست ٬

سیب و سمنو ام را با او قسمت می کردم .

گاهی ،

طناب نگاهم را بر بالاترین شاخ درخت خانه مان ، می بستم

تا دختر تابستان نرمویه اش کند .

و با آهنگ دستان کوچک ٬ شوقش را دو چندان می کردم .

دوره ای ،

با دختر پائیز هیمه های قهر و نفرت را

انباشته و درجشن مهرگان آتش می زدیم

و گرد آن چهره شادی را بزک می کردیم .

و در موسم بعد ،

با دختر زمستان در زیر کرسی گرم مادر بزرگ

با قصه سبز پری و زرد پری، به رویای خواب می رفتیم .

***

باری، چون ابر خاطره کودکی، به کناری رفت

و آفتاب بلوغ تابید .

به یکباره کویر عمر، در منظر چشم آشکار شد

و دورتر .... خارزار مرگ .

در تقسیم ارث پدری، به جانب آب و چراغ و سبزه رفتم .

من نیز چون پدرم ،

اوراق دفتر کهنه و فرسوده تقدیر را ورق میزدم

همانگونه که نویسنده اش، برایم رقم زده بود .

به این ترتیب

هماره سوار و پیاده شدن قطار را تجربه می کردم .

****

اینک به ایستگاهی، جدید رسیده ام

از قطار پیاده می شوم .

می دانم که در این ایستگاه ٬

دختر سوزنبان تقدیر، در انتظارم است و سلامم خواهد کرد .

چشمان انتظار، در گودی پیشانی - پف کرده و غبار آلوده – به تلی از خاک می ماند .

و دست تمنایم دراز، به سوی رف بلند آسمان - این ناکجا آباد نامتناهی – .

در میان انبوه مسافران، بدنبال گمشده ام می گردم .

و صفحات گذشته کتاب زندگی ام را در ذهن ورق می زنم .

در زیر هرم خورشید ،عرق می ریزم

و در فراشایم ٬ نفرین و فحش زمزمه می کنم .

ناگاه ،

ابرهایی از جنس حریر ، با تار و پودی ، بافته بدست دختر رویا

حجاب خورشید می شوند

نسیمی از خنکای جنگل می وزد

و باد سام محاط به ایستگاه، از میان می رود .

در دگردیسی ایستگاه ،

امرودی کنار جویه ادراک، می شکفد

بی آنکه ترس و دغدغه ای، از آزار دست کودکان بازی گوش

یا توده لزج کرمهای زمین، داشته باشد .

هیات نرم و نازک دختر سوزنبان

در میان ناپیدایی آدمیان دیگر٬ پیدا می شود و من به طرف او میروم .

هر دو می دانیم ،

داعیه مشترکمان خوردن میوه ممنوعه است.

بر فراز ٬

آسمان ، لجّه ای از جنس دل اوست

با هفت رنگ.... که مدام، می خندد .

و زیر پا٬ علفهای سبز باران خورده٬ بستری از مهربانی اویند

که جای پای ما را - به تبسم – هموار می کنند

و در پیش رو شاخه ها و نسیم ، ما را به جلو می رانند .

راضی نگاهش می کنم .

گیسوان او

چون سنبله های شبنم زده٬ در امتداد افق ،

مرا نوید سفره ای پر نان می دهد .

و پیراهن اطلسی اش ٬

انگار رنگ و بوی از نفس سبز زمین، به عاریت گرفتست

دستان نازکش

بخشش بی مدعای ابر و بیکرانگی آسمان آبی را می ماند

و پاهایش استوار و بجا

چونان اسب نجیبی است که در میدان٬ جان سوارش را پاس میدارد،

با فرار از دغدغه مصیبت.

لبهایش، قصه های هزار و یکشب را باز می گوید :

شکست شیشه عمر دیوان

و رسیدن عاشق را مژده می دهد :

افسانه بخواب رفتن شیرین فرهاد

و حدیث رسیدن قیس ، به لیلی

و سمر جفتی وامق و عذرا .

چشمانش، چون موج و نسیم آواز می خواند

و به آهنگ خسروانی٬ باربد و نكيسا را صلا به ضیافت سینه ام دعوت می کند.

از "بوی جوی مولیان" می گوید

و از "درازی شب عشاق "

و... "یادگاری اش با من در گنبد دوّار می ماند ."

دلش ،

دریایی است ، به فراخنای آفرینش

از عالم امکان، ...... تا ساحل شهود، ..... و تا خــــــدا .

می دانم .....

او بودایی است در نیروانا

و اژدهای بالداری، در هیات کنفوسیوس حکیم

و محمدی در معراج .

بادها که به فرمان اویند، در پرده های چنگ می پیچند

و آهنگ داد و بیداد را می نوازند .

می بینم ....

با برادرم هابیل، از قفا ، دشنه می خورد

با سیاووش، کتف بسته خود را ، به تیغ دشمن می سپارد

و در جلجتا، با تاج خاری بر سر، صلیبش را بدوش می کشد

و در نینوا ، شهید می شود .

****

لختی به خود می آیم

او نیز چون من ٬ به صدایی بلند ٬ می اندیشد

اینک ما دو ، بی گفتگو ، محاکات می کنیم و راه می رویم

لیکن خواب و بیداری ما، پایدار نمی ماند

و ناگهان، خود را در جنب و جوش ایستگاه می يابيم

و رویایمان، بادکنکی، در دست کودک خیال .

و دیگر...

مسافرانی، که به تعجیل سوار و مسافرانی، که به تانی پیاده می شوند

پس ...

در هروله جمعیت، دستهایمان از هم جدا می شود.

و من بی او ، در زیر آفتاب به طرف قطار می روم

تا سفر باز کرده را همچنان تکرار کنم

سفری که تا مقصد مرگ، ایستگاههای بي شمار دارد

می دانم ......

از این پس ، در هر ایستگاه ،

دختر سوزنبان پیر ، انتظار مرا می کشد

و من به اندازه ارتفاع غفلت عسس های تقدیر، او را ملاقات می کنم .

آه...

ای عمر...

آیا فرصت دیدار می دهی ؟

مشهد - 18/3/80

پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۸۷ ساعت ۷:۵۸ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

جرّست موریانه های انتظار

در سقف چوبی لحظه ها

و همهمه زنبورهای وحشی اضطراب

در باغ خاطر .

دورتر...

بچه گرگی، همچون من

که در خزاخز سایه های سیاه ، به زیج نشسته،

با چشمانی نیم بسته ،

تردد سگهای آشنای محل، را می نگرد .

من

زبان در کام ،

و باعرقی سرد، بر پیشانی

نفس های قناری قفس را می شمارم

و چون می ماند ؛ حنجره ام را به او وام میدهم .

نای باران پائیزی در چشم

و خرخر سمی کلاغها

صدای آمد و شد ارّه پائیز بر تنه

که گوش میانی را می آزارد.

من .....

قناری .......

و بچه گرگ،

رویاروی پائیز ایستلده ایم

و پشت به رهگذر تابستان

در انبازی غم هایمان

آذوقه شادیمان در کف، به رهگذاران پیشکش می شود .

نفس هایمان

پیوند ما با قلب زمین است

که تنها ....

تنها ....

با یک شش تنفس می کند

و چشمهایمان – بروی هم –

فوّاره ای واحد ، که کفش بی خیال رهگذران را خیس می کند .

و قلبمان

ستاره بزرگتر

که شمالی ترین ستاره آسمان بر آن رشک می برد

****

ما با هم

بلند می شویم .....

راه می رویم ......

مانده می شویم .....

و ....

می میریم .

محمد مهدی حسنی - مشهد 23/6/85

جمعه ۱۹ مهر ۱۳۸۷ ساعت ۷:۳۸ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

بهار در پاییز

به قول خودش سایه دستی برای تقی خاوری

دویدن سبزی باد

در رگ درختان باغ

و ضرباهنگی ، که کودک خواب آلوده گوش را می نوازد .

پنجه هایی نرم و ملایم

که ماهیچه های آزرده شانه و کتف را می مالد ،

و خونی سبز در سطح بدن جاری می کند .

عجبا !! من در برگ ریزی خانه بزرگ زمین

دختر زیبای بهار را در آغوش کشیده ام

و سبزیش

در مردمکان چشمانم

کاجی سبز نشانده ، که آبخوردش

مظهر لبان پر خنده دخترک است

در صاف ترین قسمت باغ

در میان بازوان پر فلق گرم او ،

بر آمدگی های بیستون را می بینم

و بی هیچ تیشه، تنها با انگشتان حیز خود ، نرد عشق می بازم .

او شرابی از جنس خواب ،

در میان پیاله ام می ریزد

و شاید چایی داغ، که مزه هم آغوشی دارد ؛

و کلاغهای خلط را از گلویم دور می کند .

اینک در ردیف درختان کاج نشسته ام

و داغی تنم را

به هر رهگذر وام می دهم .

مشهد ۲۲/۸/۸۴

شنبه ۶ مهر ۱۳۸۷ ساعت ۹:۱۱ ق.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

طرح

نشستن دخترک نحیف و زرد رو

بر قالی سبز زمین

بادی سخت، موهای قرمزش را پریشان میکند .

چرخش ناهمگون کره چشم شاعر.

و انعکاس سایه زورق دخترک،

در زلال سبز دریاچه چشمان او.

وه ....

که پائیز چه زود آمده است .

مشهد، پائیز 1382

چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷ ساعت ۴:۴۴ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

چشم نظاره (غزل)

برای شادروان عبدالجواد محبی

خجل شده ماهم، من از ستاره می گویم. / من این حدیث مکرر، دوبـــــاره می گویم.

نوای نرمی باران، چکامه ی تر اوست / ز "کوچه با گل سرخ" ش، هماره می گویم.

سکوت مئذنه درباغ، بغض هجرانش، / چه وصف باغ و چمن، بی هزاره می گویم

سحر شمیم خود از صوت روزه می گیرد / تمام حاجت خود، بـــــــــا نقاره می گویم

به باغ خاطره هامان، به آبسالــــی دل / من از سماع نوش بلنـــد فواره می گویم

مگو که نوش حضورمن از پس پرده ست / حدیث گوش تــــــو، با گوشواره می گویم

به جستجوت، کنم پرس وجو در هر کوی / پیاده پای غمین، از سواره می گویم.

شرنگ غم بنهادم، ازل ز عالم ذر / سرود فـَوَاتی، ز گاهواره می گویم.

به شوق دیدن خورشید پر سوزیم / من از مصاف پرند و شراره می گویم

تکدی آفتاب، دۥرّ ْ ترانه ی دگریست / اگرچه لعلم و در سنگ خاره می گویم

به چشم یار نظر میکنی ؟ کرانه مجو / که از یـَــم غرقاب بی کناره می گویم

همیشه دغدغه ام هول بی رمقی است / به رستخیزی، از این سنگواره می گویم

به پیش او، همه زاری و نال و بی نفسی / من از خموشی چشم نظاره می گویم

مشهد - 27/1/87

شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷ ساعت ۵:۵۳ ب.ظ توسط محمد مهدی حسنی | 

عطر حضور

صدای بیدار باش خروس ،

و غلتیدن شبنم ، بر نازکای یاس.

در گوشی اطلسی ها

از دریچه صبح ، با هم

و اشارتشان به پنجره ای کنار دریچه ام .

هبوط باران

از راه پله تند آسمان

به همواره سبز دشت

و حضور یار در کنار سپیدار بزرگ باغ .

پنداری بهار ، لبخند میزند با لبان او

و امرودی در خمره دل شراب می شود

ومن در اندیشه فتح تمام باغ

با سوت گنجشککان عشق، بیدار می شوم .

و بسوی دریچه صبح می روم .

چه زیباست !!!!

گام نهادن در کنارش .

چه گواراست !!!

نوشیدن اش .

محمد مهدی حسنی - مشهد 20/4/80

مشخصات
چه بگویم ؟     (حقوقی، ادبی و اجتماعی) این وب دارای مباحث و مقالات فنی حقوقی است. لیکن با توجه به علاقه شخصی،  گریزی به موضوعات "ادبی" و "اجتماعی"  خواهم زد. چرا و چگونه؟  می توانید اولین یاداشت و نوشته ام در وبلاگ : "سخن نخست" را بخوانید.
  مائیم و نوای بینوایی
بسم اله اگر حریف مایی
               
*****************
دیگر دامنه  های وبلاگ :
http://hassani.ir

* * * * * * * * * * *
«  کليه حقوق مادي و معنوي اين وبلاگ، متعلق به اینجانب محمد مهدی حسنی، وکیل بازنشسته دادگستری، به نشانی مشهد، کوهسنگی 31 ، انتهای اسلامی 2، سمت چپ، پلاک 25  تلفن :  8464850  511 98 + و  8464851 511 98 + است.
* * * * * * * * * * *
ایمیل :
hasani_law@yahoo.com
mmhassani100@gmail.com

* * * * * * * * * * *
نقل مطالب و استفاده از تصاوير و منابع این وبلاگ تنها با ذکر منبع (نام نویسنده و وبلاگ)، و دادن لینک مجاز است.  »